هوا آفتابی بود ولی باد تندی میومد. وقتی که یه پک میزدم به سیگار، بادم صورتمو بیشتر میسوزوند. حس عجز و ناتوانی تک تک سلولامو گرفته بود. نگاه تاسف بار بقیه که منو میدیدن دارم سیگار میکشم، برام عادی شده بود. تا حالا انقدر بی هدف نبودم تو زندگیم.
حس میکردم هیچ هدفی نیست که بخوام براش بجنگم. تصویر کاغذی که تو کشوی بابا پیدا کردم، مجسم شد تو ذهنم. حالا میفهمم که هدفم چیه و باید چیکار کنم. درونم پر از غصه بود. اخرین سیگارو برداشتمو گذاشتم لای لبام. تصمیمم عوض شد و سیگارو برگردوندم سرجاش تو جعبش. یکم جلوتر یه اقای پیری که وسط موهاش خالی شده بود و قد نسبتا بلندی داشت، داشت با کرکره ی مغازش کلنجار میرفت.
-خسته نباشید، ساعت چنده؟
یه نگاه بهم انداختو با یه اشاره به کرکره ازم کمک خواست. کرکره رو باهم دادیم پایین.وقتی داشت قفل میزد به کرکره با صدای ارومی که تو اون خلوت شب، بلند بود گفت
-بو سیگار میدی جوون. سیگاری ای؟
یکم از برخوردش تعجب کردم.
-نترس باباجون، کاریت نداریم که. مشخصه خیلی وقته سیگار میکشی باباجون. منو میبینی؟
بلند شد و یه نفسی گرفت. مردمک چشمامو موازی با مردمک چشماش قرار دادم.
-تو از الان داری سیگار میکشی اینطوری شدی، من 10 ساله دارم سیگار میکشم. قدر جوونیتو بدون.
یه سری تکون دادم و لبخند زدم بهش.
-ساعتم 12و ربعه. خدا عاقبتتو بخیر کنه.
به سمت مخالف من حرکت کرد و رفت. یکم شوکه شده بودم از حرفاش. با خودم گفتم چه عجب یه ادم دیدیم که به فکر بقیه باشه.
با اینکه از وضعیتم خبر نداشتو این ناراحتم کرد اولش، ولی یه جرقه خوبی بود برام که به خودم بیام. از انتقادا و کسایی که ازم بد میگفتن، پذیرایی میکردم. شاید کسی نمیفهمید. راه افتادم به سمت خونه. یادم افتاد که باید میرفتم یه جایی. ولی یادم نیومد.
از دور یه سطل اشغالی دیدم و دست کردم تو جیبم و جعبه سیگارو تو دستم گرفتم. از کنارش که رد شدم جعبه رو بی معطلی انداختم توش.
یهویی یادم اومد که کجا باید میرفتم. زیاد راهی نمونده بود. حرفای پیرمرد امید بهم داده بود. الان میدونستم که باید چیکار بکنم.
از دور پنجره های خونمونو دیدم. مثل همیشه این موقعا فقط لامپ اشپزخونمون روشن بود.
با احتیاط و اروم کلید رو تیکه تیکه وارد قفل کردم و بعدش چرخوندم. در که نیم باز شد، سعیدو دیدم که تو حال خوابیده بود.
پلاستیک بنر رو گذاشتم رو اّپن و رفتم به سمت اتاقم. قبل از اینکه برم تو اتاقم به اتاق بابا نگاه انداختم که سحر روی تخت دونفره ی مامان بابا خوابیده بود.
در اتاقمو باز کردم و رفتم سمت کشوم. سعی میکردم بی سروصدا باشم. دنبال چسب میگشتم. بالاخره پیداش کردم. اومدم برم بیرون که یه لحظه پشتم حس کردم یکی هست. ضربان قلبم رفت بالا و تو دلم بسم الله گفتم. برگشتم دیدم یکی رو بالکنه.
استرس تموم وجودمو گرفت. درحالی که از پشت نگاش میکردم دست کشیدم رو میزم و بدون نگاه دنبال یه چیز تیزی بودم. نفهمیدم چی برداشتم. ترس بهم جرئت میداد. اروم رفتم پشتش و اون چیزی که تو دستم بودو گذاشتم رو کمرش. وحشت زده برگشت.
اصلا یادم نبود بهارم تو خونه بود. منو که دید جیغ بی صدایی کشید. چشمامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم.
-پسره ی احمق اینجا چیکار میکنی؟ دهنم اومد تو قلبم
اخرین جملشو تو ذهنم سعی داشتم تحلیل کنم که چطوری ممکنه. ابروهاشو داد بالا.
-ببخشیدا بهارخانوم، اولا شما تو اتاق بنده چیکار دارین، ثانیا شما قلب منو اوردین تو دهنم.
وقتی فهمید چه سوتی ای داده، اروم خندید.
-از بیخوابیه؟
-ساعت که از 12 میگذره، مث سیندرلا مخ ما هم از عرش میاد به فرش.
-چشماتونو میگم.
انگار که برق گرفته باشدش، یه لحظه سریع دست کشید زیر چشماش.
چند ثانیه بینمون سکوت فاصله انداخت.
-اصلا شما کجا تشریف داشتین؟ بو سیگارم میدی که.
-فکر نمیکنم به کسی باید پاسخ بدم.
برگشتمو رفتم به سمت بیرون از اتاق.
از تو پلاستیک بنر رو دراوردم. در خونه رو نیم باز گذاشتم. اومدم دم ساختمون. یادم رفت که چارپایه بیارم. بنروچسبو گذاشتم جلو ساختمون و رفتم داخل ساختمون و از زیر راه پله چارپایه ی کرمی و و اهنی ساختمون رو بلند کردم. وقتی داشتم میومدم بیرون باز حس کردم یکی پشتمه. از برخوردش خیلی دلگیر شدم ولی اعتنا نکردم بهش و رفتم بیرون.
چارپایه رو بین چالوچوله ی کاشیا محکم کردم و رفتم بالا. بازم حس کردم بهار پشتمه.
همزمان که داشتم جای بنر رو دیوار ساختمون تنظیم میکردم گفتم
-همیشه عادت دارین اینطوری پشت ادما بیاین؟
بنر رو یکم اوردم بالاتر.
-اینجا خوبه نه؟ میشه اون چسبو بدین بهم؟
برگشتم و دیدم کسی نیست. ناخوداگاه ضربان قلبم رفت بالا. از چارپایه اومدم پایین و رفتم وسط کوچه. دو طرفو نگاه کردم.
کسی نبود.
قسمت دهم : https://forum.alaatv.com/topic/8980/لذت-تلخ-قسمت-10
@دانش-آموزان-آلاء