سخته...
خیلی سخت...
وقتی میبینی قبول مسئولیت و تو چشم بودنه
از اون برا خدا بودنت کم میکنه....
از چیزی که خودتو کشتی برای به دست آوردنش... آبروتو گذاشتی وسط...
و حالا ممکنه چیزای دیگه چشمتو بگیره...
چشم و قلبی که هنوز خیلی چیزا رو یاد نگرفته...
مجبوری به عنوان عضو عادی فعالیتتو داشته باشی
و سعی کنی تا جایی که میتونی باشی...
نمیدونم چی شد که یهو امشب اون حس مسخره اومد سراغم...
جلسهای که همهی بچه ها دبیر و مسئول بودن و من تنها عضو عادی...
همون اولش یه کم حس خفن بودن بهم دست داد...نمیدونم چرا و چی شد...
ولی موندم و جمعبندیا رو انجام دادیم و قرار شد فردا نتایج رو به مسئول جدیدمون که از قضا خیلی ادم خوب و دوست داشتنیه اعلام کنن...
زهرا گفت کی اون تایم بیکاره که باهام بیاد؟
(دوست داشت خودش بره ولی گفت شاید بقیه هم دوست داشته باشن بیان، یه تعارف کرد..)
من بیکارم اون تایم ولی یه لحظه حس کردم نباید برم...
چون نتایج که گرفته شده بود!
چرا باید میرفتم؟!
فقط اینکه بهش بگم منم هستم؟...
خیلی سخت بود پا رو دلم گذاشتنه ...
سخت تر اینکه من عاشق آدمایی با اون شخصیت هستم...
به شدت مسئولیت پذیر و همراه...
و مودب و پیگیرِ انجام وظیفهاش...
خیلی حس و انرژی خوبی بهم میدن...
اون حال خوب شاید هفتمو بسازه!
ولی نباید میرفتم...
بعد از طرح ولایت که برگشتم و یه تایمی از همه چی فاصله گرفتم تا بدونم چیکار باید کنم...
تصمیم بر این شد که باشم ولی نه برای دیده شدن...
قبلا هم سعیم همین بود...
ولی توچشم بودم...دوست نداشتم الان باشم...
و الانه که معنی حرف این شهید رو درک میکنم...
بعد از۴ترم...
تهش میگن که
وقتی که کارتان میگیرد و دورتان شلوغ میشود.تازه اول مبارزه است،شیطان به سراغتان میآید...
و منی که امشب چقدر یهویی خورد تو ذوقم...
شکر...به موقع بود...
از اول امشب
از ظهر!
دیگه اون آدم قبلیه نبودم...
و حقم بود که اینجوری شه...
امیدوارم که این دوری کردنا برای خودش باشه نه چیز دیگه...امیدوارم حرفایی که یهو از زبونم در میاد حرفایی نباشن که دل بخواییه...
و این خیلی سختهه....
امشب با تک تک سلولام لمسش کردم...
#تودلی...