بخش اول
اولین بار که دایی لامای مقدس را دیدم از من خواسته بودند تنها یک سوال از او بپرسم. اطرافیانش به من گفتند او میل دارد پیوسته توضیح دهد بنابراین هرکس حق دارد تنها یک سوال بپرسد.
چون سوال اماده ای نداشتم سعی کردم ضروری ترین پرسش را دران لحظه داشته باشم : ((چگونه ذهنم را خاموش کنم؟))
هدف از مصاحبه با دایی لاما نوشتن یک ستون برای مجله ای بود که دران از راه هایی برای زندگی بهتر صحبت میکردم.
بیماری ناشی از اضطراب من را در شرایطی قرار داده بود که برای داشتن شغل عادی بیش از حد بیمار و برای داشتن شغلی درمان کننده بیش از حد آس و پاس بودم بنابرین شغلی را یافتم که میتوانست در درمان به من کمک کند.
دایی لاما پاسخ میدهد:((بیهوده و نابخردانه است! به چنین چیزی نمیتوان رسید! اگر توانستید این کاررا انجام دهید عالی است اگر نه وقت خود را هدر داده اید.))
ناراحت و مشوش آنجارا ترک میکنم اما چندروز بعد متوجه چیز دیگری میشوم.
ایشان به من چنین پاسخی داده بودند :((تو درهمین حالتی که هستی خوبی.))
شما ممکن است آشفته و مضطرب باشید، تا ساعت چهار صبح بیدار بمانید و برای هرچیزی خیلی خیلی تلاش کنید اما زندگی عالی را تجربه کنید.
سال های طولانی هفته ای دوبار به دیدن چندین روانپزشک ، درمانگر و شفادهنده معنوی می رفتم. از هفده تا بیست و هشت سالگی داروهای ضدصرع ، ضداضطراب و روانپریشی را مصرف میکردم. روش های درمانی زیادی از جمله درمان رفتاری-شناختی، برنامه ریزی عصبی کلامی، هیپنوتیزم، تجزیه و تحلیل فرویدی، مربیگری معنوی و شن بازی را امتحان کردم. مدت ها درهای پولادین تنهایی مرا از جریان زندگی خارج کرده اند. مدرسه نرفته ام، دوبار دانشگاه را رها کردم، از شغلم استفعا داده ام و در مدت یکسال نتوانستم از خانه خارج شوم.
اما در بیست و هفت سالگی تصمیم گرفتم مسیر خودم را بروم . بنابراین ارتباطم با اخرین روانپزشکم که مدت طولانی با او همکاری میکردم قطع کردم. شش ماه بعد تمام داروهایم را مصرف کرده بودم و تصمیم گرفتم دیگر نسخه هارا تکرار نکنم.