نامه ای به برج ایفل
-
بسم الله الرحمن الرحیم
سالیانی پیش ؛پایانه ی شهید افشار؛ پارک وی ، تا ایستگاه نمایشگاه
؛ پیاده شدن از BRT ؛
ایستاده روی پل هوایی ، منتظر دوستی قدیمی ،
؛ دوست قدیمی ، درگیر ترافیک و من آن بالا منتظر ؛
پارکی کوچک آن سو و بازی کردن کودکان.
نا آشنایی
، هم قد خودم شاید کوتاه تر با کمی ریش و سبیل کم پشت که انگار تازه درآمده، نشست روی این سنگ هایی که کنار خیابان ها و باغچه ها میزنند
پرسیدم : آب خوری اینجا کجان
اشاره به شیر های دستشویی توالت کرد
پرسیدم : ناموسا خودت از اینا آب میخوری
نا آشنا خندید
کمی گپ و گفت.
او هم منتظر بود
سیگار تعارف کرد
رد کردم
روشن کرد و شروع کرد به کشیدن
به شوخی پرسیدم : شکست عشقی؟
پاسخ مثبت بود
تعریف کرد:
"15 سالم بود ، بچه بودم که با طرف آشنا شدم ( فهمیدم طرف 20 و خرده ای سالشه و 15 از نظرش بچه اس،خودم 16 بودم اون موقع فک کنم فک میکرد همسنش ام ؛ به روم هم نیاوردمبگذریم) (ادامه) 15 سالم بود ، بچه بودم که با طرف آشنا شدم
رفتم پی ام دادم و ...
چن ماه پیش رفتم خاستگاریش
دختره اصرار داشت به باباش بگه که من دوس پسرش بودم
هر چی گفتم نگو گوش نکرد
گفت.
مامان باباش مخافت کردن
نذاشتن باهاش ازدواج کنم
مامانشو راضی کردم ولی باباش راضی نمیشد.
باباش راضی نمیشه
من هم هر موقع دلم واسش تنگ میشه زنگ میزنم خونه شون
اگ خودش برداره میگه صبر کن خودم بت زنگ بزنم
اگ باباش برداره که ببخشید اشتباه تماس گرفتم
( خندید و ادامه داد) روزی چن بار اشتباه تماس میگیرم"
پرسیدم :" سیگار چرا؟ "
او :" آرومم میکنه"
من : " تا کی ؟ "
او : " تا وقتی تموم شه "
ضررش تا کِیه؟
تا آخر عمر ...
متقاعدش کردم سیگارشو بندازه زمین
انداخت
باز میخاست روشن کنه
یکم بیشتر زور میزدم شاید متقاعد میشد که کل پاکت رو بندازه زمین ، که دوست قدیمی رسید.
رفتیم از اونجا.
چقدر صمیمی بودیم
چقدر راحت بودم باهاش
از انگشت شمار آدم هایی بود که بغضم رو دیده بود
شاید برای تجدید خاطره بود که یکی دیگه صمیمیترین دوستم رو بردم همون جاها چرخوندم
این یکی از معدود آدم هایی بود که خشمم رو دیده بود
حالا چی ؟
اولی که ، در حکم دوست که هیچ ، حکم دشمن رو داره
دومی هم ، دیگه دوستی ای باقی نمونده که بخواد باشه
هر دوشون رو ، اگر اون سمت خیابون ببینم ، احتمالا دور میشم تا من رو نبینند
تو ای غریبه ی آشنا ، ای روح مقدس آشفته
ای بهترین برج ایفلِ تاریخ تمدن
ای کسی که هیچ کس نفهمیدت
ای " تو "
ای برتر از تمامی برج ها و ستون ها
درهم شکستن این دوستی ها را دیدی؟
همین محبت ها که آنچنان ریشه میکنند در وجود آدم که انگار جزو آدمند
برج ایفلِ تنها ، از ریشه خشک شدن این دوست داشتن ها را دیدی؟
دیدی چگونه به قهقرا میکشند؟ دیدی؟
دیدی پسرک سیگاری داستان من را ؟ دیدی ؟
آن پسرک سیگاری ، سایه ای از سایه های سایه " میمون همایی " را به ارث داشت
و مقدس شده بود
با تمام آن کثافت هایی که با خود حمل میکرد
با تمام آن آشوب ها
مقدس بود ؛
تو چرا برج ایفل ؟
تو که از دوست های " میمون همایی " هستی چرا؟
تو که از آن ها هستی و آن ها از تو هستند چرا؟
تو که ساکن کشتی ما هستی چرا
تو که با ما هستی چرا
من و تو و شاید میلیون ها فرد دیگر ،
همه ساکن همین کشتی هستیم
همین کشتی که نوح هم ساکن آن است
این کشتی کشتی عشاق است
تو چرا برج ایفل ؟ تو از این کشتی هستی
تو در هم نشکن
تو با تمام درد هایت بلند شو
روحت را آزرده اند این جماعت بلند شو
دل به خارجی ها دادی
خارج این کشتی جای ما نیست
جای خارجی ها هم داخل این کشتی نیست
" به درک گویان " بلند شو
با تمام درد ها ،
با تمام بیست استخوان شکسته ات
ققنوس شو
رها شو
بلند شو
و به افتاده بودنت در گذشته بخند
تو از آنهایی و ما همه از آنها هستیم
هرکه از آن هاست ، سوار این کشتی است
بلند شو رفیق
خاطرت باشد
گرچه زیر پاهایمان زمین است
ما در کشتی هستیم
در کشتی عشّاق
همه ستاره اند
ولو گم شده در میان مردم
رفیق ما غریبه ایم
ما برای این شهر ها نیستیم
ما شهروندان کشتی عشاق
، با عشق به کشتی ،
از دریاها هراس نداریم
خاطرت باشد
ما را سوار کشتی عشاق کرده اند
ما را عاشق این کِشتی کرده اند
تو ای برج ایفل
، میان عوام الناس قامت خم نکن ،
با تمامی دردت ، لبخند بزن .به قول یکی از ساکنان همین کشتی
، حافظ ،
خلوت دل نیست جای صحبت اغیار / دیو چو بیرون رود فرشته درآید
رفیق من
تو را با عظمت و محترم یاد میکنم
خلوت دل را به صحبت( = همنشینی) اغیار داده ای
،هرچند مطمئنم به نظرت از اغیار نبود،
تو که فرشته را در نهادت کاشته اند ،
دیو را اخراج کن
و میدانم و میدانی و میدانند ، که اخراج از دل درد دارد
به خود پیچیدن دارد
شب ها را تا صبح سر کردن دارد
بیگانگی دارد
ولی یادت نرود
ما به این ها بیگانه ایم
رها شو ، و رها کن
همه را
من را
خود را
به آزادگی برس
و عاشق این کشتی باش
و از شریانات این کشتی
دوستدار ساکنینش باش.
این ها ما نیستیم
ما را از شیشه نساخته اند
انصافا با سنگ بمیریم؟
رها کن
برج ایفل
به بلندای طلوع و غروب خورشید و گذرش از بالای سر مردمان
رها کن
تا ببینی
خورشید هم به ساکنین این کشتی سلام میکند
؛ نامه ای به برج ایفل؛
@دانش-آموزان-آلاء @دانش-آموزان-نظام-جدید-آلا @دانش-آموزان-نظام-قدیم-آلا @ریاضیا @تجربیا @انسانیا @دهم @یازدهم @دوازدهم