-
تا صدایت گوش هایم را نوازش میکند
تار ُ سنتور ُ نِی ُ آواز می خوآهم چِکار؟!#شهریار
-
روزى آيد كه دلم هيچ تمنا نكند...
#سيمين_بهبهانى
-
ما اهلیِ عشقیم چه بهتر که بمیریم
جایی که در آن شرطِ حیات است توحش
|فاضل نظری| -
خبرت, هست که هر شب
دل من می میرد
غم عشق تو مرا سخت بغل میگیرد... -
تا توانی پاک ،روشن
مثل باران
مثل مروارید
باش:) -
حرف است فراوان و
دگر حوصله ای نیست ....:( -
چشم فروبسته اگر وا کنی
در تو بود هر چه تمنا کنیعافیت از غیر نصیب تو نیست
غیر تو ای خسته طبیب تو نیستاز تو بود راحت بیمار تو
نیست به غیر از تو پرستار توهمدم خود شو که حبیب خودی
چاره خود کن که طبیب خودیغیر که غافل ز دل زار تست
بی خبر از مصلحت کار تستبر حذر از مصلحت اندیش باش
مصلحت اندیش دل خویش باشچشم بصیرت نگشایی چرا؟
بی خبر از خویش چرایی چرا؟صید که درمانده ز هر سو شده است
غفلت او دام ره او شده استتا ره غفلت سپرد پای تو
دام بود جای تو ای وای توخواجه مقبل که ز خود غافلی
خواجه نه ای بنده نا مقبلی
رهی -
بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید
در این عشق چو مردید همه روح پذیرید
بمیرید بمیرید و زین مرگ مترسید
کز این خاک برآیید سماوات بگیرید
بمیرید بمیرید و زین نفس ببرید
که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید
یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان
چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید
بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا
بر شاه چو مردید همه شاه و شهیرید
مولانا
-
پنج وارونه چه معنا دارد ؟
خواهر کوچـکم ایـن را پرسـید!
مـــن بــــــــــــــه او خــــنــدیـــــدم .
کــمـی آزرده و حــیــرت زده گــفــت :
روی دیــــــوار و درخــــتــــــان دیــــــــدم
بــــازهم خندیدم! گفت دیروز خودم دیـدم
پسر همسایه پنج وارونه به مینو مــــیداد
آنقدر خنده برم داشت که طفلک تــرسید
بغلش کردم و بوسیدم و با خود گفتم
بــــــعــــــدهــــا وقــــتــی غــــم
سقـــف کوتاه دلت را خم کرد
بـی گــــمــــان می فهــــمی
پنج وارونه چه معنا دارد
• سهراب سپهری •
-
من از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم!
هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود.
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.
هیچکس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت .
من به اندازه ی یک ابر دلم میگیرد
و شبی از شبها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور چند ساعت راه است؟
باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را
که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست
رو به ان وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند
یه نفر باز صدا زد سهراب!
کفش هایم کو؟