-
آدمیزاد است دیگر، دوست دارد دق کند
گاه گاهی گوشه ای بنشیند و هق هق کند
با خودش خلوت کند از دست بی کس بودنش
هی شکایت از خودش، از خلق و از خالق کند
من شدم این روزها خورشید سرگردان که
روزوشب فقط
در پی ات باید مکرر مغرب و مشرق کند
آن قدر با چشم هایت دلبری کردی که شیخ
جرات این را ندارد صحبت از منطق کند
حد بی انصاف بودن را رعایت کن... برو!
ماندن تو می تواند شهر را عاشق کند
کاش می شد کنج دنجی را شبی پیدا کنم
آدمیزاد است دیگر... دوست دارد دق کند!
#شایانمصلح
-
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان استگر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان استتو رهرو دیرینه ی سر منزل عشقی
بنگر که ز خون تو به هر گام نشان استآبی که بر آسود زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان استباشد که یکی هم به نشانی بنشیند
بس تیر که در چله ی این کهنه کمان استاز روی تو دل کندنم آموخت زمانه
این دیده از آن روست که خونابه فشان استدردا و دریغا که در این بازی خونین
بازیچه ی ایام ، دل آدمیان استدل بر گذر قافله ی لاله و گل داشت
این دشت که پامال سواران خزان استروزی که بجنبد نفس باد بهاری
بینی که گل و سبزه کران تا به کران استای کوه تو فریاد من امروز شنیدی
دردی ست درین سینه که همزاد جهان استاز داد و وداد آن همه گفتند و نکردند
یارب چقدر فاصله ی دست و زبان استخون می چکد از دیده در این کنج صبوری
این صبر که من میکنم افشردن جان استاز راه مرو سایه که آن گوهر مقصود
گنجی ست که اندر قدم راهروان است| مرحوم ابتهاج |
-
هرگز نیامد بر زبانم حرفِ نادلخواه
اما چه گفتم ؟ هر چه گفتم ، آه
پای سخن لنگ است و دست واژه کوتاه است
از من به من فرسنگ ها راه است
خاموشم اما
دارم به آوازِ غم خود میدهم گوش
وقتی کسی آواز می خواند
خاموش باید بود
غم داستانی تازه سر کرده ست
اینجا سراپا گوش باید بود :
درد از نهادِ آدمیزاد است !
آن پیرِ شیرین کارِ تلخ اندیش
حق گفت ، آری آدمی در عالمِ خاکی نمی آید به دست ، اما
این بندیِ آز و نیازِ خویش
هرگز تواند ساخت آیا عالمی دیگر ؟ یا آدمی دیگر ؟
ای غم ! رها کن قصه ی خونبار
چون دشنه در دل می نشیند این سخن اما
من دیده ام بسیار مردانی که خود میزانِ شأنِ آدمی بودند
وز کبریای روح برمیزانِ شأنِ آدمی بسیار افزودند
آری چنین بودند
آن زنده اندیشان که دستِ مرگ را بر گردنِ خود شاخ گل کردند
و مرگ را از پرتگاهِ نیستی تا هستیِ جاوید ، پُل کردند
.
اما چه باید گفت
از انسان نمایانی که ننگ نام انسانند
درنده خویانی که هم دندان گرگانند
آنان که عشق و مهربانی را
در دستهای کورِکین کشتند
آنان که انسان بودن خود را
در پای دین کشتند
.
ای غم ! تو با این کاروانِ سوگواران تا کجا همراه می آیی ؟
دیگر به یادِ کس نمی آید
آغازِ این راهِ هراس انگیز
چونان که خواهد رفت از یادِ کسان افسانه ی ما نیز !
با ما و بی ما آن دلاویزِ کهن زیباست
در راه بودن سرنوشتِ ماست
روزِ همایونِ رسیدن را
پیوسته باید خواست
ای غم ! نمی دانم
روزِ رسیدن روزیِ گامِ که خواهد بود
اما درین کابوسِ خون آلود
در پیچ و تابِ این شبِ بن بست
بنگر چه جان های گرامی رفته اند از دست
دردی ست چون خنجر
یا خنجری چون درد
این من که در من
پیوسته می گرید
در من کسی
آهسته می گرید- سایه
-
هستم میان جمع شماها و نیستم
«بودن» بدون اینکه بدانم که کیستم« عمریست در اسارت تقدیرم و هنوز
فکر رهایی از غم این قصه نیستم »ای روح گنگِ خیره به من پشتِ آینه
با تو هزار حرف مگو را گریستمبا تو مسیر خاطرهها را قدم زدم
تا لحظهای مقابل دنیا بایستمشاعر شدم نهان نکنم نام خویش را
شاید به بام شعر ببینم که چیستم#شعر : پوریا شیرانی
-
دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش
وز شما پنهان نشاید کرد سر می فروشگفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع
سخت میگردد جهان بر مردمان سختکوشوان گهم در داد جامی کز فروغش بر فلک
زهره در رقص آمد و بربط زنان میگفت نوشبا دل خونین لب خندان بیاور همچو جام
نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش(حافظ)
-
به سعیِ خود نتوان بُرد پِی به گوهرِ مقصود
خیال باشد کاین کار بی حواله برآید- حافظ
-
در قیامت ، عابدی را دوزخش انداختند
هر چه فریادش، جوابش را نمی پرداختندداد میزد خوانده ام هفتاد سال، هرشب نماز
پس چه شد اینک ثواب ِآن همه رازونیازیک ندا آمد چرا تهمت زدی همسایه ات
تا شود اینگونه حالت، این جهنم خانه اتگفت من در طول عمرم گر زدم یک تهمتی
ظلم باشد زان بسوزم، ای خدا کن رحمتیآن ندا گفتا همانکس که زدی تهمت بر او
طفلکی هفتاد سال، جمع کرده بودش آبرو -
خنده میبینی ولی از گریه دل غافلی
خانه ما اندرون ابر است بیرون آفتاب
(فصیحی هروی)
-
با هشیاری، غصه هر چیز خوریم
چون مست شویم ،هر چه بادا بادا(مولانا)
-
آسمان را بنگر
که هنوز
بعد صدها شب و روز
مثل آن روز نخست، گرم و آبی و پر از مهر به ما می خنددیا زمینی را که
دلش از سردی شبهای خزان
نه شکست و نه گرفت
بلکه از عاطفه لبریز شد و
نفسی از سر امید کشیدو در آغاز بهار
دشتی از یاس سپید
زیر پاهامان ریخت
تا بگوید که هنوز
پر امنیت احساس خداستماه من غصه چرا؟؟
تو مرا داری و من هر شب و روز
آرزویم همه خوشبختی توستماه من
دل به غم دادن و از یاس سخنها گفتن
کار آنهایی نیست
که خدا را دارندماه من
غم و اندوه اگر هم روزی
مثل باران بارید
یا دل شیشه ای ات
از لب پنجره عشق زمین خورد و شکست
با نگاهت به خدا
چتر شادی وا کن
و بگو با دل خود
که خدا هست خدا هست هنوزاو همانیست که در تارترین لحظه شب
راه نورانی امید نشانم می داداو همانیست که هر لحظه دلش میخواهد
همه زندگی ام
غرق شادی باشدماه من…
غصه اگر هست بگو تا باشد
معنی خوشبختی
بودن اندوه استاینهمه غصه و غم
اینهمه شادی و شور
چه بخواهی و چه نه
میوه یک باغند
همه را با هم و با عشق بچین،
ولی از یاد مبر” پشت هر کوه بلند
سبزه زاری است پر از یاد خدا
و در آن باز کسی می خواند
که خدا هست
خدا هست
خدا هست هنوز “•قیصر امینپور•