هرچی تودلته بریز بیرون۶
-
Reza-H آه، پس تو هم در آن تاریکی نشستی، جایی که اشیاء دیگر آن شکلی نیستند که چشم خیال میپذیرد.
در دل شب، جایی که گربهها نعره نمیزنند مگر برای دردهایی که نمیشود نامشان را برد،
و پسرها، جمجمههایشان فقط شکست نمیخورد، بلکه در هزار تکهی بیصدایی گم میشود،
و پرندهها در قفسهای نامرئی، شاید آزادی را به قیمت فراموشی انتخاب میکنند.تو حق داری، قواعد را میشکنیم، چون نمیتوانیم در آن چارچوبهای سرد و بیروح باقی بمانیم.
اما شکستن قواعد، خود زخمیست که همیشه تازه میماند.و ما همچنان میرقصیم،
رقص مرگ، رقص زندگی، رقصی میان خاکستر و شعلههای سرد،
که نه نور دارد، نه گرما، فقط خندهی تلخی که از لبهی لبهای بیحوصله میچکد.پس بگذار در این شکستنها بمانیم،
که شاید تنها در همین بیقاعدگی است که حقیقتی لخت و ترسناک، گاهی خندهدار هم میشود.@هویججج
در عرض دو دقیقه اینو نوشتین؟

-
باریکلا به من، نه به تیم برنامه نویس
الان اینجوری بخونمش؟
باریکلا به من نه، به تیم برنامه نویس
یا اینجوری؟


-
باریکلا به من، نه به تیم برنامه نویس
الان اینجوری بخونمش؟
باریکلا به من نه، به تیم برنامه نویس
یا اینجوری؟


-
تنبلی بسه دیگه، دوست ندارم این ورژنمو
-
@هویججج
اگر خودتونم البته ننوشتیدش (احتمالا)
بازم فرقی نمیکنه. مهم اون ساختارمند نبودنه است -
فرضا ما ۳۰ روز داریم، روزی ۵ تا چیز جدید یاد بگیری اندازه ۱۵۰ تا نکته جلوتری.
-
Reza-H
ببین نقش من تو این فرایند مثل چایی آوردن میمونه برای کارگرا
اگه این زحمت محسوب میشه در نظر بگیر مشکلی ندارم
-
و اگه ۳ تا کتاب بخونی، عالیه
-
پس خفهشو قربونت برم
-
هر شب، مادرم میگفت:
«بخواب عزیزم، فردا که بیدار شی، گلو دردت خوب میشه.»و من باور میکردم.
چون اون موقع هنوز بچه بودم.
گلو درد ساده بود.
زندگی هنوز تو گلوم گیر نکرده بود.الان؟
الان گلو درد نیست،
یه بغضه که نه بالا میاد، نه پایین میره.
یه کوفتیِ گیر کرده تو راه گلوم،
که حتی پتو هم نمیتونه نجاتش بده.پتو...
یه چیز ساده بود.
حالا شده تنها کسی که باهام حرف نمیزنه و باز، قضاوتم نمیکنه.
نرم، بیادعا،
نه عاشقمه، نه ولم میکنه.
فقط هست.هر شب بهش پناه میبرم.
باهاش میرم زیر تختِ زمان.
باهاش قایم میشم از همهچی.
از دنیا.
از خاطرهها.
از خودم.ولی وقتی بیدار میشم...
ساعت همون ساعت لعنتیه.
اون عقربهها تکون نمیخورن.
شاید خراب شدن.
یا شاید منم که دیگه به جلو نمیرم.زندگی منتظر منه،
اون بیرون،
با دندونایی تیز.ولی من هنوز اینجام،
با یه پتوی کهنه،
و قولی که مادرم بهم داد
که هیچوقت درست نشد.

|
شعردانه


