خــــــــــودنویس
-
به یاد آزمون اول دبیرستان که حتی نمیدونستیم چیه.(البته این سوالاش کم بود و فقط یک بُعد بود)
خلاصه که یادم هس همه خوشحال بودیم که یه روزمون الکی رفت و سرکلاس نرفتیم. بعد از اومدن جوابا کاغذاییو دادن بهمون توش پُر از نمودار و عدد بود. یکی از بچه ها گوشی مشاور رو میخواست که از اون برگه عکس بگیره نشون باباش بده.99 بود و فکر میکرد سقف نمره 100 ِ.
بعد که کلاس آرومتر شد مشاور توضیح داد که اینا ضریب هوشیه و100 تا120 معمولی و بالاتراز 140 باهوشه ... حالا دقیق یادم نیست.
یادمه که من و زهره مال هیچکس رو نپرسیدیم فقط خودمون مال همدیگه رو نگاه کردیم که آخر کلاس باید برگه رو پس میدادیم به مشاور. بچه ها اومدن مال مارو هم ورداشتن. مال زهره 208 بود، من160.
خیلی تو کلاس جروبحث شد -خصوصا بچه های درسخونتر- که اینا همش الکیه و دروغه. تا آخر اون روز سرِ هر کلاسی بچه ها اینو از دبیرا میپرسیدن که مطمئن شن الکیه ولی جواب هیچکس باب میلشون نبود!
امان از اعتماد به نفس نداشتن . . . !
(البته اینو بگم که اون آزمون یه آزمون جهانی بود که نمیدونم همه مدارس ایران میگیرن یا نه ولی انواع هوشها رو شامل میشد و تعداد سوالاش خیلی زیاد بود و فک کنم 4ساعت وقت داشت)
این یکی رو امروز دادم و فقط 60 تا سواله و با اون آزمون فرق داره. شما هم میتونین بریــــــد اینـــــجــــــا روشون فکر کنین و نتیجه تونو ببینین. جالبه.
این بار من، یکی دو دونه از زهره بالاتر بودم
آنچه هنوز تلخترین پوزخندِ مرا برمیانگیزد «چیزیشدن» از دیدگاه آنهاست ؛ آنها که میخواهند ما را در قالبهای فلزی خود جای بدهند.
-
راستش من نقاشیو طراحی و خوشنویسی زیاد نداشتم
-
اولین ویترای عمرم
-
![۲۰۱۹۰۱۳۱_۲۲۴۷۰۲.jpg](/asse ts/uploads/files/1549061574450-_-resized.jpg)
این یک عددمیوه است..ولی نمیدونم آدم فضائیه که شبیه میوه شده فروداومده زمین؟!یامیوه بوده که تبدیل به آدم شده...
به هرحال یه موجودیه که سرازظرف میوه ی میهمانی دیروزدرآورده بود..
تاکشفیات بعدی بدرود
-
وامانده در تبی گنگ/ ناگه به من رسیدی/من خود شکسته از خود/در فصل ناامیدی...
بعد از مدت ها با کنار گذاشتن غرور توانستم تَرشدن صورتم را حس کنم. این بار حس غریبی برایم بود. فکر میکنم تعداد لبخوانیم با این آهنگ از 100 هم گذشت. بعد از این آهنگ، "ببار ای بارونِ شجریان" میاید. با صدای اصفهانی گلویم پر از بغض ناپایدار میشود اما بعد از شنیدن صدای شجریان که میگه :
ببار ای بارون ببار/با دلُم گریه کن خون ببار/ در شبای تیره چون زلف یار ....
میترکد! دقیقا مثلا سدی که دیگر توانایی تحمل حجم آب پشت خودش را ندارد. این چرخه چند شبی هست که در حال چرخیدن هست.
حسابِ چای های لیوانی ای که خوردم هم از دستم در رفته است! حس میکنم داغیِ چای مثل آب سردی است که بر روی آتش ریخته میشود.
بعد از تمام شدن چای، تمام زور و حرصم را بر روی لیوان خالی میکنم اما انگار به من میخواهد بفهماند که میشود با تمام فشاری که بر رویَت است، دوام بیاوری و خُرد نشوی! چند شبی نشان داده که قوی تر از من است!کاپشنم را میپوشم و قدم زنان در خیابان ها به سمت هدفی پوچ میروم. از دکه ای که از دور دیده بودم، یک نخ سیگار میخرم و همانجا روشنش میکنم. آرام تر قدم میزنم و دود سیگار بازدمم را با سرفه همراه میکند.
چشم هایم را باز میکنم و با باری سنگین بر دوش به سمت آشپزخانه میروم و بدون توجه به آن که کتری داغ باشد یا نه، بَرش میدارم و در همان دوست قویم خالی میکنم.
مادرم را که میبینم، چروک های صورتم در تنهایی را با چروک های همیشگی در مقابل دیگران تعویض میکنم. میتوانستم بازیگر خوبی بشوم!
صبح شده است. یک بسته کلوچه را باز میکنم و با چای میخورم.
من : عه مَزَت همدردی میکنه باهام، دمت گرم : )
کلوچه : : )
من : دیر فهمیدم که تو هم همدرد خوبی هستی : )
رگ های صلبیه ی چشمم چند شبی هست که ملتهب شدند. اما میدانم که آن ها هم قوی تر از من هستند!
نگاهم که به قفسه های کتاب میفتد، صدایی میشنوم. گوشم را تیزتر میکنم.
-نمیخوای یه نگاه به ماها بندازی ؟
-بهتون قول داده بودم، ببخشید باز بدقولی کردم، نمیدونم آخه مشکل کجاس!
-خاک روی ماها نشسته، یه کاری بکن دیگه زودتر!
-دارم تلاشمو میکنم، مشکلو پیدا کنم میتونم حلش کنم و بیام سراغ شماها : )
باز هم دوستم را با تمام زورم فشار میدهم. اشک هایم با ثانیه ها هماهنگ شده اند. با ایستادن ثانیه شمار، اشک ها خود را بر روی صورتم رها میکنند و با حرکتش نوبت بعدی میشود. میدانم تمام کارهایم اشتباه است ولی نمیدانم چرا نمیتوانم کنترلشان کنم! عقلی در سرم نمانده است. به دوستم نگاه میکنم
-ببخشید دوستم، دیگه نمیتونم : (
-اشکالی نداره : )
چشم هایم را میبندم، اما هماهنگی قبلی باز هم پابرجا است. صدای ترک خوردنش را میشونم. با حس کردن وجودش در بدنم آرام میشوم. بالاخره تمام شد. الان میتوانم به آهنگ بیشتر توجه کنم :
....نمیشدی تو/شاید که مرده بودم/ من با تو خو گرفتم/از خنده ات شکفتم/چشم تو شاعرم بود/تا این ترانه گفتم/در خلوت سرایم/یک باره پر کشیدی .....
به قفسه کتاب ها نگاه میکنم
-پیداش کردم : )
-عه، خیلی خوبه پس، بچه ها صاحابمون برمیگرده مثل روز اولش : )
-فکر میکنم دیگه نمیشه، چون مشکلش حل ناشدنیه!
-همیشه همه چیز ممکنه ها!
-اره ولی نه غلبه ی 10 نفر به 90 نفر!
سرم را بر روی بالشتم میگذارم و بعد از چند شب با خیال راحت چشمانم را روی هم میگذارم : )
-
شروعی تازه (:
من هم صدای شکفتن را میشنوم (:پ.ن : ادعایی در زمینه عکاسی ندارم همینجوری عکس گرفتم
-
وقتی همه میخوابن
کنکوریا بیدارن
همه خواب خوش میبینن
اونا تو فکر کارن...
تو رویای دانشگاه
سر رو بالش میزارن
یه رشته ی باحالو
همشون دوس میدارن
بعضیا تو رویاشون وکیلن یا مهندس
بعضیای دیگه پزشکن. بعضیا شایدم نرس
همه اهل تلاشن
همه پر از روحیه
درس میخونن چه آسون
چقدر حال توپیه...
4 ماه دیگه تمومه این اوضاع و این احوال
اینو همه میدونن
که اگه خوب بخونن
چن ماه دیگه هستن خوشحال
امیدوارم که اون روز
خوشحال باشیم هممون
یه خنده از ته دل
یه لبخند مهربون..
مطمئنم ... میدونم
امسال دیگه تمومه..
با لطف خدا و آلا
کنکور چقدر آسونه
آهای همه بدونین پیش ما آلایی ها
کنکور کارش تمومه... -
چه قدر خوشحالم که شما انقدر سرسختید و انقدر باطراوت هر روز با رشد کردنتون منو به این شرایط امیدوارتر میکنید (:
فقط اون شکاف و جوونه هایی ک دارن خودشون رو باهرسختی برسونن به خورشید (:
شکر
-
مگه میشه دوست نداشت؟:)
تنها دلیلِ خوبِ این روزای پر استرس...
مگه میشه تورو دوست نداشت؟:)
نمیتونستم از این دلبر اینجا عکس نذارم...خدا میدونه چقد دوسش دارم...
یه هدیس.
از یه رفیق
یه رفیقی که به ظاهر قدمتش سه ساله اما قد هزااار سالی که زندگی نکردم میشناستم
درکم میکنه
حرف میزنه باهام
قضاوتم نمیکنه!اگه قضاوتی هم بوده به حق بوده:)
شادی میکنه
دیوونگی میکنه
میخنده:)واسم میخنده
آخ خنده هاش:))
خدایاشکرت...که چشم دارم میتونم ببینمش...که گوش دارم میتونم بشنومش...
گرچه...از 5-6تیر ماهه صداتو فقط در حد ویس شنیدم:)
پ.ن:علاقه دارم اما مهارت نه:) عکاسیُ میگم...عمری باشه به دنیا مهارتشم کسب میکنم:))
#تلفیقی_رفاقتی_عاشقونه
#چتتم_بپاک -
از جایی دقیقا پایینِ زاویهی قفسه سینه، زیر یک پوست عرق کرده و خیس، یک مشت خاکسترِ گرم روی دیافراگم ات نشسته است..
همینطور که چشمانت را بستهای و رویاها میآیند و بیدرنگ محو میشوند، یکهو! تصویری موهوم قوت میگیرد و نزدیک میشود. همهی اصوات صامت میشوند و یک خلاء بینهایت درگوشه افکارت تولید میشود. خلاء همهی افکار را در خودش میبلعد و غیب میکند اما فقط همان تصویر باقی میماند. تصویر زنده میشود، ازجایش بلند میشود و میآید کنارت به چشمانت زل میزند .. دستش را در غبار اطراف میگرداند و روبرویت می ایستد و لبخندی دیوانه کننده روی لبانش نقاشی میشود.. صدای تپش قلبش به سکوت حاکم پی در پی مشت میکوبد .. دستش را که پر از غبار شده روبروی صورتت میگیرد و فوت میکند! ..
خاکسترها از روی آتش زیرشان بلند میشوند و داغی نفسهای اسب شیههکش و وحشی که در دلت میتازد شعله های آتش را ذره ذره به همه جا سرایت میدهد. همه چیز را از ریشه میسوزاند.. همه چیز را .. جز همان تصویر .. جز همان چشمها .. جز همان لبخند.
سر تا پایت لبریز از نیاز میشود ...
پ ن : یک نوشته میتونه منظور خاصی داشته باشه یا که نه! همین