به نیمکتی که مقابلمان بود اشاره کردم و گفتم : بشینیم اونجا ؟ ، فهمید از قدم زدن بین این همه پیرزن و پیرمرد خسته شده ام ، قبول کرد و به طرف نیمکتِ چوبیِ دو نفره ی رنگ و رو رفته حرکت کردیم ...
ما نقطه ی مقابل هم بودیم ... نه ما متضاد هم بودیم ... ولی خیلی خوب باهم کنار می آمدیم... وقتی باهم بودیم مثل پیرزن های اطرافمان میشدیم! از چرت ترین مسائل ممکن حرف میزدیم ! حتی مثل پیرزن ها دلیل لاغر شدنِ دختر عمه ی جاریِ قمر خاتون را هم تحلیل میکردیم ! منی که همیشه حالم از این مدل بحث ها به هم میخورد حالا همراهی اش میکردم ! میدانید ؟ لاغر شدنِ دختر عمه ی جاریِ قمر خاتون تنها بحثی بود که آخرش به جر و بحث نمیکشید ! آخر ما نقطه ی متضاد هم بودیم ...
همیشه فازِ نصیحت برمیداشت ! البته سعی داشت همه ی عقایدش را هم روی من پیاده کند (هرچند هیچوقت موفق نبود! ) از با صدای آرام خندیدن گرفته تا موزیک و رنگ لباس و و و و ...
دفعه ی قبلی که آمده بودیم پارک خودم نبودم ! آخر میدانید چند روز از اعلام نتایج کنکور گذشته بود و من حوصله ی همه چیز را داشتم به جز خودم ! انگار که با خودم لج کرده باشم ! دفعه ی قبل لباس مشکی پوشیده بودم...دفعه ی قبل اصراری نکردم که به گیتار زدن پسر های توی پارک گوش بدهیم ... دفعه ی قبل مجبورش نکردم که تاب بازی بچه ها را تماشا کنیم ... دفعه ی قبل هیچ تمایلی به بستنی قیفی خوردن نشان ندادم ... بین خودمان باشد اما من دفعه ی قبل آرام آرام میخندیدم...
فقط دو سه سال از من بزرگ تر بود و فکر میکرد زمان ازدواجش رسیده ! من هیچ چیز از ازدواج نمیدانستم ولی به این نتیجه رسیدم که او بیشتر از من هیچ چیز از ازدواج نمیداند و من تصمیم گرفتم که همه ی چیز هایی را که درمورد ازدواج نمیدانم برایش بگویم !
خدای من چه تصورات رویایی داشت ! حالا که دارم فکر میکنم بحث کردن درمورد علتِ لاغر شدنِ دختر عمه ی جاریِ قمر خاتون از بحث ازدواج بهتر بود!
کارم از بلند خندیدن گذشته بود ! بین این همه پیر زن و پیر مرد قهقهه میزدم ! ( البته او هم به قول خودش آرام میخندید و مثلا همراهی ام میکرد ! )
عجیب بود! این دفعه به خندیدنم گیر نمیداد !
نمیدانم چه گفت که نزدیک به یک دقیقه بی وقفه خندیدم ! خنده ام که تمام شد نگاهش کردم ! در چنین مواقعی منتظر اعتراضش بودم ؛ ولی دیدم فقط نگاهم میکند ! پرسیدم خوبی؟ گفت : میشه همیشه بخندی ؟
جا خورده بودم ! گفت : دفعه ی قبلُ یادته ؟ این که نمیخندیدی منو میترسوند !
[ همش میخواستم نگویم که طرف مقابلم دختر بود یا پسر! ولی بیشتر از این در خماری نمیگذارمتان! طرف دختر بود ! خیالتان راحت ! ]
گفتم : تو که مخالف سر سخت خندیدنِ دختر بودی ؟
سکوت کرد... وقت مناسبی بود برای گفتنِ حرف هایی که تمام این مدت زجرم میداد...
گفتم : اصلا حق با توست ! خندیدنِ من ، لباس آبی پوشیدنم (!) ، بی پروا حرف زدنم ، لجبازی کردنم همه و همه با دل و دین مردم بازی میکند ! اصلا قبول ! من همه ی دخترانگی هایم را در خانه میگذارم و بیرون می آیم !
گفتم : مگر من دختر نیستم ؟ مگر دختر بودن هویت من نیست ؟ به من بگو اگر همه ی دختر بودنم را در خانه بگذارم ، موجودی که بیرون می آید نامش چیست ؟ دختر ؟
.
.
.
.
.
هی ! من دخترم ! نمی خواهم مثل پست های تلگرامی خودم را با عکس گل و آبنبات معرفی کنم ! تو جنس مخالف من هستی ! قبول که هر جنسی سختی ها و مشکلات خودش را دارد و همان طور که تو هیچ وقت حرف من را نمیفهمی ، امکان ندارد که من هم مشکلات تو را درک کنم ! فقط چند لحظه به حرف های من گوش کن ! من دخترم ! نفس میکشم ! علاوه بر اکسیژن به حقِ زندگی هم نیاز دارم ! تو میتوانی کمکم کنی ! بله میتوانی ! باور کن وقتی میخندم قصدِ جلب توجهت را ندارم ! باور کن من هم دوست دارم با آرامش و بدون نگرانی از حضور تو در پارک قدم بزنم ! هی ! میشود بفهمی که وقتی از جلویت رد میشودم تیکه های تو حکم بنزین برای ادامه ی راه من را ندارد ؟ باور کن اگر سکوت کنی و فقط چند لحظه سرت را پایین نگه داری خورشید باز هم طلوع میکند ! اصلا میدانی ممکن است وقتی برمیگردم و پشت سرم را نگاه میکنم ، دنبال دوستم میگردم نه تو ! باور کن که من راه خانه ی مان را بلدم و نیازی به همراهیِ تو ندارم !
میدانی ؟ آخرش تو کمی تفریح کرده ای و من مانده ام و نگاه های همسایه ها که دختر فلانی از راه به در شده ! من مانده ام و پچ پچ های پیرزن های کوته فکر اطرافم که دختر های قدیم حیا داشتند و جدیدی ها ندارد !
آخرش تو پسر هستی که این ها برایت ننگ نیست و من دختری هستم با کلی برچسب...
پ.ن 1 : میدونم هر جنسی خوب و بد داره ! شما به دل نگیر!
پ.ن2 : لطفا ریپلای نکنید (:
D.fateme.r
دیدگاهها
-
-
سلام
تو این پست میخوام فرهنگیان رو معرفی کنم و یه سری اطلاعات برای انتخاب رشته بدم.
بعد از تموم شدن مهلت انتخاب رشته یه تاپیک دیگه میزنم و مصاحبه رو توضیح میدم.
فرهنگیان و شهید رجایی چه فرقی دارن ؟
ببینید شما برای وارد شدن به اموزش و پرورش الان سه تا راه دارید :- فرهنگیان
- شهید رجایی
- ازمون استخدامی : باید مدرک داشته باشین و از طریق کنکور نمیتونید اقدام کنید پس اینو زیاد واردش نمیشیم .
اما در مورد فرهنگیان و شهید رجایی :
- هر دو دانشگاه وابسته به وزارت اموزش و پرورش هستن
- هر دو تعهد استخدامی دارن [ مهم : رجایی هم به صورت داوطلب ازاد و هم به صورت تعهد استخدامی پذیرش داره، من اینجا در مورد رشته هایی حرف میزنم که تعهد استخدامی دارن! ]
- در هر دو از سربازی معاف میشین
- هر دو کمک هزینه ی تحصیلی میدن [ همون حقوق |: ]
- در هر دو دوران تحصیلتون سابقه ی کاری محسوب میشه
چه تفاوتی دارن پس ؟ شهید رجایی بیشتر رشته های فنی مهندسی رو پذیرش میکنه. یعنی با مدرک مهندسی فارغ التحصیل میشین و تو رشته های فنی دبیرستان ها تدریس میکنید [ به طور کلی ]
من دانشجوی رجایی نیستم اما اطلاعاتی که میدم اغلب بین هر دو دانشگاه مشترکه، ضمنا این که از
دفترچه ی کنکور سراسری 98هم برای مثال زدن استفاده میکنم.تعهد استخدامی چی هست ؟ |:
شما از روزی که وارد دانشگاه فرهنگیان میشین استخدام هستین! حالا این تعهد همون قرداد استخدامی شماست! حدود حوالی آبان ماه باید براش اقدام کنید و شما به صورت محضری و قانونی [ قانونی که میگم یعنی ضامن اینا هم میخواد |: دنگ و فنگ داره برا خودش |: ] تعهد میدین که دو برابر مدت تحصیلتون تو محل خدمتتون [ اینو پایین تر توضیح میدم ] برای اموزش و پرورش کار کنید .چه شرایط کلی برای انتخاب رشته لازمه ؟
1. شرط سنی : تو کنکور 98 شرط سنی 22 سال تمام بود . ظاهرا کنکوری های 99 کمپین راه انداخته بودن و قصد داشتن این شرط سنی رو افزایش بدن . نتیجه اش چی شد ؟ نمیدونم |: یعنی نه تنها من، بلکه هیچکس فعلا نمیدونه. صبر کنید تا دفترچه ی کنکور 99 بیاد. هر چی که تو دفترچه نوشته شده باشه ملاکه، نه حرف ادمین های کانالای تلگرام |:
پ.ن : ببینید دوستان یه چیزی این وسط بگم، ادمین های کانال های فرهنگیان همه شون چهار تا دانشجو هستن مثل من! خیلی هم ممبر دوست دارن! نصف خبرهای فوری که تو کانالشون میزنن برای ممبر گرفتنه! پس تا از منبع های معتبر خبری رو نشنیدین باور نکنید.
2. معدل و تراز ازمون : طبق دفترچه ی کنکور 98، حداقل تراز 6500 تو کنکور و حداقل معدل 14 ملاک بود . بدیهیه که شما باید دفترچه ی 99 رو چک کنید ببینید اونجا چی نوشته .
3. مصاحبه و گزینش : که بعد از انتخاب رشته در موردش حرف میزنم .
4. آزمون عملی : برای رشته های هنر و تربیت بدنی. حضور در ازمون الزامیه.
می رسیم به بخش جذاب انتخاب رشته |: خدایی هدف من از این تاپیک فقط این قسمت بود، یکم فسفر لازم داره، حوصله کنید.
این قسمت بالای دفترچه رو خودتون بخونید [ البته این 98 عه |: شما باید 99 رو بخونید ]
ببنید این که تو دفترچه چی نوشته و اینا رو خودتون باید مو به مو بخونید، من فقط یه سری اطلاعات کلی بهتون میدم.
اولین تفاوتی که بین رشته های فرهنگیان با بقیه ی رشته ها میبینید همون قسمته! مخصوص داوطلبان بومی فلان استان! یعنی این که بقیه ی داوطلب ها کلا نمیتونن این کد رشته ها رو انتخاب کنن پس جامعه ی آماری پایین تر میاد و شما فقط با هم استانی های خودتون رقابت میکنید.
حالا یه نکته! خیلی خیلی مهم!
شما میری سایت قلمچی و میخوای ببینی پارسال چه رتبه هایی قبول شدن. فقط و فقط باید رتبه های استان خودت رو ببینی! یعنی مثلا اگه تبریزی هستی این که بر فرض مثال سال 98 یکی با 40 هزار تو اصفهان اومده فرهنگیان به تو ارتباطی نداره عشقم |: چرا ؟ چون تو استان های مختلف میزان علاقه به فرهنگیان متفاوته! یعنی تو بعضی از استان ها فرهنگ و خونواده ها طوری هستن که رتبه های 20 هزار فرهنگیان رو انتخاب میکنن و تو بعضی دیگه [ از جمله استان خودم! آذربایجان شرقی! ] با رتبه ی 1700 تجربی میرن دبیری زیست!! [ این کاملا مستنده! ]
پس خلاصه ی کلام این که تو تخمین رتبه هم استانی های خودت رو باید ببینی خب؟ بریم بعدی.
اول به اون قسمتی که مشخص کردم نگاه کنید، با همین کد رشته مثال طور میریم جلو!
این چی میگه ؟ یس جامعه ی اماری بازم داره کوچیک تر میشه! حالا داوطلبی که برای مثال اهل ورزقان هست با داوطلبای هم شهری خودش و اهر و جلفا و مرند رقابت میکنه! و داوطلبایی که تو این شهر ها نیستن تقریبا رقیبش محسوب نمیشن !
چرا این طوریه ؟ چون خاروانا [ محل خدمت تو این مثال! ] به این چهار تا شهر نزدیکه. بعد داوطلب هم قراره هشت سال تو اون محل خدمت کار کنه خب! لذا برای این که یکی از این طرف استان پا نشه بره اون طرف، شهرهای نزدیک به محل خدمت اولویت دارن! [ البته که اینو شما انتخاب نمیکنید |: سنجش و اموزش پرورش از قبل براتون چیدن! ]
پس، تو تخمین رتبه ی قلمچی باید به این هم حواستون باشه که داوطلبی که با فلان رتبه قبول شده اهل کدوم شهر بوده!
ضمنن این شهر ها غالبا ثابت هستن و اگه شما دفترچه ی کنکور 98 رو دانلود کنید میتونید پیدا کنید که با کدوم شهر ها تو یه دسته قرار میگیرد.
مثلا اگه اهل ورزقان هستید و یکی رو تو سایت پیدا کردید که اهل اهر هست، با توجه به این که طبق دفترچه اهر و ورزقان تو یه دسته قرار میگیرن، رتبه اون میتونه برای شما ملاک باشه!
اما مهم ترییییییییییین نکته ی این تاپیک !
ببیند اینو حتی من قبل از این که بیام فرهنگیان نمیدونستم |||:
تو مثالی که داشتیم بررسی میکردیم داوطلبای چهار تا شهر اهر، جلفا، مرند، ورزقان اولویت داشتن خب؟ و طبق چیزی که مشاورا به شما میگن شما کد رشته هایی رو انتخاب میکنید که شهرتون اولویت داره درسته ؟
حالا این قسمت رو خوب گوش کنید
فرض میکنیم شما اهل تبریز هستید و اصلا براتون فرق نداره محل خدمتتون کجا باشه! یعنی فرقی نداره محل خدمت [ جایی که 8 سال قراره کار کنید ] بیخ گوشتون باشه یا دورترین شهر استان باشه خب ؟
در این صورت همه ی کد رشته های استان خودتون رو انتخاب کنید و کاری به اولویت ها نداشته باشین!
ایا ممکنه قبول بشین ؟ با توجه به این که بقیه ی شهر ها اولویت دارن ؟ یس |: ممکنه |: روزی که داشتیم کار های استخدامی مون رو انجام میدادیم یه پسره اونجا بود که نه اهل شهر من بود و نه هیچکدوم از شهر هایی که با شهر من تو یه دسته بودن! ولی در خیلی ریلکس همه ی شهر ها رو انتخاب کرده بود و اتفاقا قبول هم شده بود ! یعنی طرف تو کدرشته هایی که شهر خودش اولویت داشته قبول نشده بعد اومده تو یه کد رشته ی دیگه قبول شده که اتفاقا اولویت هم نداشته اونجا!
پس چی شد ؟
اگههههههههههه براتون مهم نیست که کجای استانتون کار کنید همه ی کد رشته ها رو انتخاب کنید .
خب بریم بعدی
این همون محل خدمته بکس! محل خدمت یعنی شهری که تعهد میدین دو برابر مدت تحصیلتون اونجا کار کنید
ایا به هیچ عنوان قابل تغییر نیست ؟
قانونا نه!
ولی ظاهرا چرا!
اگه پارتی کلفت داری که عزیزم شما اصن نگران این چیزا نباش
اگه پارتی نداری بستگی به استانت و نیاز اموزش و پرورش داره!
ببینید احتمالا تو هیچ کانالی به شما نمیگن که میتونید محل خدمتتون رو قبل از 8 سال تغییر بدید
درستشم همینه! یعنی نمیتونید!
اما چیزی که ما میبینیم این نیست و تو مواردی این اتفاق حتی بدون پارتی هم رخ میده
البته که من اینو نگفتم که شما رو امیدوار کنم شهری رو انتخاب کنید که 6 ساعت باهاتون فاصله داره و بعدا به انتقال گرفتن امید داشته باشین!
نه! خوب حساب و کتابتون رو بکنید و بعد انتخاب رشته کنید!
چون اموزش و پرورش میتونه 8 سال اجازه نده از اون شهر تکون بخوری و این حق قانونیش هست و شما هم هیچ کاری از دستت برنمیاد!
پس اگه مثلا شوهرعمه ای چیزی قبل از 8 سال انتقال گرفته اصلا توجه نکن! چون تو قانونا داری تعهد میدی که 8 سال نیروی کار اون شهر هستی!
خب اول یه نکته ی ریز! میبینید که اول اسم دانشگاه نوشته پردیس علامه امینی تبریز! آیا این پردیس همون پردیسه که پول میگیره و اینا ؟ نوچ! فقط اسمشه! به مراکز دانشگاه فرهنگیان تو استان های مختلف میگن پردیس! بخشی از اسمشه و ربطی به دانشگاه های بین المللی نداره
حالا این چی میگه ؟
ببینید رشته ها و دانشگاه های فرهنگیان از قبل باهم مچ شدن و بعد تو دفترچه قرار گرفتن!
یعنی اگه شما داوطلبِ تجربیِ دخترِ بومی آذربایجان شرقی کنکور 98 بودید و میخواستید؛
دبیری زیست بخونید ← فقط میتونستید تو پردیس ارومیه بخونید
دبیری شیمی بخونید ← فقط میتونستید تو پردیس تهران بخونید
دبیری زبان بخونید ← فقط میتونستید تو پردیس اردبیل بخونید
اموزش ابتدایی بخونید ← فقط میتونستید تو تبریز بخونید!
این همون مچ شدن رشته و محل تحصیله! یعنی برخلاف رشته ای مثل پرستاری که تو هر استان و هر دانشگاهی که دلت میخواد میتونی انتخاب کنی تو فرهنگیان این طوری نیست!
خب حالا یه سوال!
وقتی داوطلب دختر اهل اذربایجان شرقی تو کنکور 98 بودی و دبیری شیمی تهران قبول شده بودی ایا این ربطی به محل خدمتت داشت ؟ نوچ ! شما فقط 4 سال تو تهران درس میخونی و بعد برمیگردی محل خدمتت که انتخاب کردی درس میدی!
حالا ایا این پردیس های محل تحصیل ثابتن ؟ یعنی دخترهای اذربایجان شرقی هر سال برای زیست میرن ارومیه ؟ نوچ! هر سال با توجه به دفترچه این متفاوته . مثلا دواطلبای دختر اذربایجان شرقی تو 96 برای دبیری زیست تهران قبول شدن! کنکور 97 تبریز ، کنکور 98 ارومیه و کنکور 99 بستگی به چیزی داره که تو دفترچه بیاد.خب این از قسمت انتخاب رشته.
یه چند تا سوال متفرقه ی دیگه هم جواب بدم و بعد تمومه |: تو کل عضویتم تو انجمن انقدر حرف نزده بودم
اوپس یه نکته ی مهم دیگه :
چند روز پیش یه مشاور جلوی من به یکی که رتبه اش به هیچ عنوان در حد رشته ی تاپ نمیشد گفت که 10 تا انتخاب اولت رو رویایی بزن و بعد فرهنگیان رو بزن!
بچه ها اگه میدونید که با رتبه ای که دارید رشته ی تاپ قبول نمیشین نزنید! مثلا شما با ده هزار پزشکی تهران میاری اخه؟ خب این چه ربطی به فرهنگیان داره؟
ببنید تو قسمت مصاحبه یکی از سوال هایی که قطعا ازتون میپرسن اینه که فرهنگیان اولویت چندمت بود! بعد تو بیا بگو اولویت 54 ام چون من 54 تا رشته ی تا قبلش زده بودم با رتبه ی ده هزار|: این جا میتونم بگم بدبخت شدی رفت |: چون دقیقا پیله میکنن به این که تو که 54 تا قبل از فرهنگیان انتخاب داشتی اصلا چطوری به معلمی علاقه داری؟ 54 تا قبل از معلمی اولویت داری تو! این طوری نه تنها اون رشته ی تاپ رو نیاوردی بلکه مصاحبه ات هم به خاک رفته.
البته که اینی که گفتم بستگی به رتبه ات داره! مثلا وقتی سه هزار اوردی ممکنه فیزیوتراپی پردیس قبول بشی پس اینجا دیگه فرهنگیان رو بعدش میزنی و این عقلانیه! مصاحبه چی میشه ؟ اولا این که وقتی رتبه ات سه هزار تو صد هیچ از بقیه ی رقیب هات تو مصاحبه جلوتری چون رتبه ی علمیت خیلی خوبه! پس اینجا امتیاز بخشی ازت میپرسن فرهنگیان اولویت چندمت بوده زیاد مهم نیست و اگه بقیه ی قسمت های مصاحبه ات خوب باشه حله.
ایا فرهنگیان خوابگاه داره ؟
یس داره . تو استان های مختلف تراکم افراد متفاوته اما غالبا اتاق ها بالای 10 نفر هستن!
آیا میتونی خوابگاه نگیری و بعد خودت یه خوابگاه ازاد بگیری ؟ نه |: از نظر قانونی میشه ولی گزینش دانشگاه به این قسمت حساسه و خوشش نمیاد |:
پوشش و اینا چطوریه؟
تو پردیس های مختلف متفاوته. تو اکثر از پردیس ها چادر برای دخترا اجباریه. برادران گرامی هم پوشش حراست پسند باید داشته باشن، مدل مو و ریش نیز ایضا!
حقوق؟
اگه خوابگاهی نباشین 25 درصد از مبلغ حکمتون و اگه خوابگاهی باشین 45 درصد کم میشه! این هیچ ربطی به این نداره که غذای دانشگاه رو بخوری یانه! اصلا رزور بکنی یا نکنی! این پول ثابت طور کم میشه. و البته تو تابستون هم کلا دانشگاه نمیری 10 درصد کم میشه!
حقوقش کافیه؟
برای زندگی دانشجویی اره! ولی برای اینده نه! وقتی پراید 100 تومنه با حقوق فرهنگیان یه زندگی کارمندی میتونی داشته باشی فقط!
اما یه مساله ای که هست داشتن اینه که وقت ازاد داری! هم تو دوران تحصیل و هم موقع تدریس .
وقتی دانشجویی نصف روزت خالیه و درس چندانی نداری وقتی هم که درس میدی اگه دبیر باشی فقط هفته ای 24 ساعت میری مدرسه و اگه اموزگار باشی کل هفته رو میری ولی بازم نصف روزت تو کل هفته خالیه!
پس از همون اول باید به فکر شغل دوم و یاد گرفتن مهارت باشی تا بتونی پول دربیاری!
بذار این طوری بگم! موقعیت اجتماعی نسبتا خوب رو با فرهنگیان میشه به دست اورد ولی موقعیت مالی رو نه! باید برای دومی خودت یه فکری کنی.
ادامه تحصیل؟
میتونی تو هر رشته ای که خواستی ادامه تحصیل بدی اما به درد ارتقای شغلی نمیخوره!
یعنی مثلا اگه زیست قبول شدی و بری ارشد شیمی بخونی، اموزش و پرورش مدرک رو تو حکم اعمال نمیکنه و تقریبا فقط به درد خودت میخوره!
پس رشته ای که میخوای ارشد بگیری باید مرتبط به چیزی باشه که لیسانسش رو داری.
و اخرین بحث!
میخوام بیام فرهنگیان و بعد دوباره برای رشته های تاپ کنکور بدم! میشه؟
اول این که شما وقتی کنکور 99 روزانه قبول میشین برای 1400 کلا از کنکور دادن محروم هستین.
دوم این که تا وقتی داشنجوی یه رشته ی روزانه هستید نمیتونید بدون انصراف دادن کنکور بدین! [ ضمنن نمیتونید اول کنکور بدید بعد انصراف بدین! برای کنکور دادن باید اسفند ماه انصراف بدین ]
حالا انصراف چطوریه ؟
خب عکس گویاست که وقتی این همه پول برای انصرف دارین خب چه کاریه که بیایین فرهنگیان کلا
پس این که حین درس خوندن انصراف بدین و مجددا کنکور بدید منتفیه!
اما در مورد زمان فارغ التحصیلی!
بله هستن کسایی که حین درس دادن دوباره کنکور دادن و دارن پزشکی میخونن بدون این که انصراف داده باشن.
اما این شما هستید که تصمیم میگیرن میتونید از پس اموزش و پرورش و درس های پزشکی بربیایین یا نه!
چون به احتمال زیاد اوایل خدمتتون هم مناطق روستایی هستین.
البته اموزش و پرورش سه سال مرخصی بدون حقوق میده و سه سال مرخصی نیمه وقت [ اینو از استادم شنیدم ] اما گرفتن این مرخصی ها مثل انتقال گرفتن هفت خان رستم داره و اینا رو هم درنظر بگیرین!پ.ن : من تو تاپیک گفتم که دوره ی تعهد 8 سال هست . اما درست ترش این طوریه :
در اخر هم این که دفترچه ی انتخاب رشته و قسمت پیوست ها رو مو به مو بخونید!
براتون ارزوی موفقیت میکنم -
سلام بچه ها
شبتون بخیر
اول این که تبریک میگم بابت دعوت شدنتون
و باید بگم ده قدم به هدفتون نزدیک تر شدید
من تو تاپیک قبلی فرهنگیان رو معرفی کردم و اینجا میخوام یه سری اطلاعات در مورد مصاحبه بهتون بدم.
اولین کاری که باید بکنید اینه که اطلاعیه های سنجش رو به دقت بخونید!- اخرین اطلاعیه سنجش در مورد فرهنگیان : http://sanjesh.org/FullStory.aspx?gid=1&id=6801
من اینجا یه جاهایی از اطلاعیه رو براتون توضیح میدم، اما بدونید که پیگیری دقیق اطلاعیه های سنجش وظیفه ی هر داوطلب کنکوری هست و نباید کوتاهی کنید!
نمیخوام برم مصاحبه! چیکار کنم؟
و همین طور :
از کجا بدونم چه روزی مصاحبه دارم ؟
شما به ترتیب حروف الفبا تقسیم بندی میشین و در چند روز اینده به مراکز مجری مصاحبه مراجعه میکنید . طبق گفته سنجش از طریق سایت اداره ی کل آموزش و پرورش استانتون و همین طور مراکز مجری مصاحبه ( سایت پردیس فرهنگیان استانتون ) میتونید از روز دقیق مصاحبه تون مطلع بشین .
اگه سایت اموزش و پرورش یا پردیس استانتون هنوز حرکتی برای اعلام روز مصاحبه نزده نگران نباشین! به زودی روی سایت قرار میدن و این تاخیر ها عادیه .من کرونا دارم! تکلیف مصاحبه ام چی میشه؟
پ.ن : دقت کنید که نوشته اداره کل اموزش و پرورش! نه اداره ی اموزش و پرورش شهر یا ناحیه.مهم:
بچه ها قبل از این که تاپیک رو بزنم داشتم اطلاعیه ی سنجش رو میخوندم و متوجه یه نکته ی مهم در مقایسه با مصاحبه های سال های قبل شدم. سال های گذشته گزینش عمومی و مصاحبه ی تخصصی هر دو تو پردیس های استان انجام می شد. اما امسال سنجش این دو تا مرحله رو جدا کرده! یعنی شما برای گزینش باید به هسته ی گزینش استانتون مراجعه کنید و برای مصاحبه ی تخصصی به مرکز مجری مصاحبه!
ظاهرا این موضوع بخاطر کروناست.
چه چیزی رو دقیقا باید به هسته ی گزینش پست کنم ؟
- فرم شماره ی یک که از سایت سنجش دانلود میکنی + عکس الصاق شده
- کپی کارت ملی پشت رو
- کپی تمام صفحات شناسنامه
- مدارک علمی ، ورزشی ، فرهنگی ، قرانی و ...
- مدارک ایثارگری
- سوابق فعالیت های سیاسی اجتماعی ( مثل کارت بسیج، خیریه ها و ... ) شورای دانش اموزی حتی |:
** حداکثر 48 ساعت برای پست کردن این موارد زمان دارید .
مهم مهم مهم :
اگه این مدارک رو پست نکنید انصراف تلقی میشه!
یه تغییر مهم دیگه !
سال های گذشته دانشگاه شهید رجایی تو تهران با داوطلبا مصاحبه می کرد ولی امسال اعلام شده که تو مراکز استان این کار رو انجام میده .
و خب یه توضیح :
اگه رتبه ی دوستت از تو بهتر باشه ممکنه چون مصاحبه ات بهتره تو نسبت به اون اولویت داشته باشی؟
اینجا میگه که آموزش و پرورش فقط صلاحیت فرد رو تایید میکنه و گزینش نهایی به عهده ی سازمان سنجش و بر اساس نمره ی کنکور خواهد بود.
پ.ن : این مساله تو دفترچه ی راهنمای انتخاب رشته هم قید میشه هر سال.این چی میگه؟
ببینید بعضی از استان ها چند تا واحد دارن . مثلا اذربایجان غربی یه پردیس تو مرکز استان داره ( ارومیه) و اگه اشتباه نکنم یه پردیس هم تو سلماس داره ( یکی از شهرستان های اذربایجان غربی)
این میگه که بعد از اعلام نتایج نهایی طبق جدول پیوست های دفترچه، محل تحصیل شما مشخص میشه.
این یکی هم میگه که اگه تو رشته ای کلاس هامون به حداقل ظرفیت نرسه، برمیداریم داوطلبا رو در سطح استان جا به جا میکنیم و میخوای بخواه نمیخوای نخواه تقریبا داره میگه همینه که هستاین واریز مبلغ که میگن چی هست؟
هزینه ی انجام مصاحبه است! چهل و شیش هزارتومن واریز می کنید به شماره حسابی که ستاد مصاحبه اعلام میکنه و بعد اصل فیش واریزی رو نگه میدارید و با خودتون میبرید مرکز مجری مصاحبه!خب تحلیل اطلاعیه ی سنجش تقریبا تمومه، بریم در ادامه با خود مصاحبه کمی آشنا بشیم .
حالا من چی بپوشم؟ |:
ببینید ظاهر شما تو مصاحبه ی فرهنگیان خیلی مهمه، پس باید آراسته باشید و مطابق عرف لباس بپوشین .
دخترا :- چادر بپوشین
- مانتوی بلند و با رنگ مناسب ( مناسب یعنی صورتی جیغ نپوش خواهرم |: ) داشته باشید چون تو معاینه ی پزشکی چادرتون رو برمیدارید.
- شلوار غواصی یا جین نپوشین
- آرایش نداشته باشین! حتی آرایش ملایم!
پسرا :
- مدل مو و ریشتون بیشتر جلب توجه میکنه . ( برادرم کسی با موی خامه ای نمیره مصاحبه |: ریش پرفسوری هم زیاد ندوس |: خلاصه حراست پسند باشین |: بابا پسند باشین هم فکر کنم رواله |: )
- پیراهن و شلوار تنگ نپوشید و از رنگ های مناسب استفاده کنید
- شما هم جین نپوشین!
پ.ن : محدودیت های خود دانشگاه در این حد هم نیست و اینا رو تو روز مصاحبه رعایت میکنید .
روز مصاحبه چیا با خودم داشته باشم؟
-
وقتی روزهای مصاحبه تو سایت مشخص شد یه سری مدارک دیگه مثل ریز نمرات هم ازتون میخوان، لیست کامل این مدارک رو باید از سایت پیگیر باشین علاوه بر این ها باید،
-
کارت بسیج ( هم فعال و هم عادی ) + کپی
-
مدارک شرکت در جشنواره های علمی مثل المپیاد ها، جشنواره خوارزمی + کپی
-
گواهی شرکت در دوره های بسیج، مثل طرح ولایت، طرح هجرت و ... + کپی
-
گواهی شرکت در المپیاد ها و مسابقات ورزشی، گواهی صعود به قله + کپی
-
مقام در مسابقات قرانی مثل انشای نماز، احکام، نهج البلاغه و ... + کپی
-
گواهی شرکت در دوره های مختلف مثل آی سی دی ال، مهارت های کامپیوتری و نرم افزاری، مهارت های دستی مثل خیاطی و ...+ کپی
-
کارت عضویت در شورای دانش آموزی + کپی
-
کارت مربی گری + کپی
-
شرکت در نوشتن یا ترجمه ی کتاب ( این کپی نمیخواد )
-
مقاله ی معتبر تایید شده
بچه ها من اینا رو حضور ذهن داشتم الان |: خلاصه کلام هرررر افتخاری که تو زندگیت کسب کردی و مدرکی ازش داری بردار با خودت ببر
بخش های مصاحبه :
یک : معاینه ی پزشکی
مراحلی که طی می کنید :- چشمتون معاینه میشه
- قد و وزنتون چک میشه تا بی ام آی بدنتون رو بدست بیارن
- پزشک ازتون میخواد یه مسافتی رو راه برین
- ازتون میخواد یه متنی رو از روزنامه بخونید تا لکنت رو بررسی کنه
- پر کردن چند تا فرم که شامل سوالات در مورد سلامت جسمانی تون هستند
بچه ها ممکنه که خیلی لاغر باشین و پزشک شما رو به کلینیک فرهنگیان ارجاع بده! این قسمت ترس نداره اصلا . فقط یک سری ازمایشات انجام میدن تا ببینن لاغری تون علت خاصی داره یا نه/:
پ.ن : تو فرم های پزشکی ازتون سوال میکنن که عادت دارید داروی خاصی مصرف کنید یا نه ؟ ببینید این که شما وقتی سالی یه بار سردرد می گیرین و یه استامینوفن میخورین نیاز نیست تو فرم ذکر شه/:پ.ن: حقیقتا انگشتام دیگه نای نوشتن ندارن دهنم کف کرد
مصاحبه ی تخصصی :-
خب تو مصاحبه ی تخصصی شما چهار نفر مقابل شما قرار دارن :
سه نفر که از اساتید خود فرهنگیان هستند و سوال می پرسند
و یک نفر نماینده ی گزینش که سوال نمیپرسه و فقط به رفتار شما توجه داره -
قبل از وارد شدن به اتاق در بزنید و برای ورود اجازه بگیرید
-
مودبانه و با وقار راه برید و تو صندلی که براتون تعیین شده بشینید
-
سلام و احوال پرسی کنید و خسته نباشید بگید
-
با مصاحبه کننده ها دست ندید |:
-
منتظر بمونید تا سوال رو کامل جواب بدن و بعد پاسخ بدید
-
تو حرفشون به هیچ عنوان نپرید
-
به سوال ها دقت کنید و با ارامش جواب بدید و اگه نیاز دارید کمی ( خیلی کمی|: ) در مورد سوال فکر کنید و بعد جواب بدید
-
تن صداتون خیلی بلند یا خیلی پایین نباشه
-
تند تند یا خیلی اروم اروم حرف نزنید
-
در مورد این قسمت نگران نباشید بچه ها، تقریبا همه بعد از این مرحله یه نفس عمیق میکشن و احساس راحتی میکنن
-
به سوالات کوتاه و کافی جواب بدید ( گفتم کوتاه و کافی رفیق! منظورم بله و خیر نیست! )
چیا قراره ازتون بپرسن؟
-
خودتون و خونواده رو معرفی می کنید .
معرفی خودتون : اسم و فامیل + سن + شهر + رتبه
معرفی خونواده : تحصیلات و شغل -
نماینده ی شهرتون کیه ؟ استاندار؟ فرماندار؟ شهردار؟بخشدار؟
-
چند نفر از مشاهیر شهر و استانتون رو اسم میبرید .
-
سوغاتی های شهرتون رو معرفی میکنید .
-
هدفتون از انتخاب شغل معلمی رو میگین .
-
کار های علمی که تا به حال انجام دادین ( اون چهار صد تا مدرکی که بالا تر گفتم اینجا به دردتون میخوره ، هر افتخاری که تاحالا کسب کردید رو میشمارید و مدرکش رو به مصاحبه کننده نشون میدید، در نهایت کپی ها پیش اونا میمونه )
-
اگه بچه ها به شما توهین کنن چیکار میکنید ؟ ← اول نادیده می گیرم، بعد تذکر لفظی میدم، بعد اگه گوش نداد به مدیر یا معاون معرفیش میکنم ( تحت هیچ شرایطی از نمره کم نمیکنید! )
-
تو نت چیکار میکنی؟
-
چند تا سایت مفید معرفی کن ← آلا، قلمچی، گزینه ی دو...
-
اهل مطالعه هستی ؟ اخرین کتابی که خوندی ؟ ← کتابی رو باید بگین که واقعا خوندین! چون در مورد کتاب ، شخصیت هاش، داستانش و حتی رنگ جلدش سوال میکنن! + نویسنده و مترجمش
-
ویژگی خوب و بدت خودت رو بگو
-
چه ویژگی هایی در خودت دیدی که سراغ معلمی اومدی؟
-
اگه با مدیر مدرسه اختلاف نظر داشته باشی چیکار میکنی؟ ← اختلاف نظر رو بررسی میکنم و اگه اشکال از من بود رفع میکنم و اگه نبود در چهارچوب قوانین رفتار میکنم
-
اگه تعدادی دانش اموز بهت بدن چطوری سرگرمشون میکنی؟ ← متناسب با سنشون ، اگه ابتدایی باشن باهاشون بازی میکنم و از علم براشون میگم اگه بزرگ تر باشن مشاوره ی درسی میدم
-
اوقات فراغتت رو چیکار میکنی؟
-
چه رشته هایی رو بالاتر از فرهنگیان زدی ؟ ( 100 درصد میپرسن! )
-
تابستونا چیکار میکنی؟
-
اگه بعد از تحصیل تو رو به جای دور بفرستن میری ؟ ← بله به معلمی علاقه دارم و آگاهانه انتخابش کردم
-
کدوم یک از معلمای مدرسه ات رو دوست داری و از کدومش بدت میاد ؟
رفتارت با معلما چطوری بوده؟ -
بچه ها ممکنه وقتی که وارد اتاق شدید بهتون بخندن! مثلا به اسمتون به اسم پدرتون به لباستون خلاصه به هر چی! فقط میخوان واکنشتون رو
ببینن و نباید از کوره در برید! -
آثار تاریخی شهرتون رو اسم ببرید
-
تا به حال عصبانی شدی ؟ ← خب اره ممکنه برای هر کسی پیش بیاد!
-
دوستات رو با چه ملاک هایی انتخاب میکنی؟
-
مهم ترین مشکل تو مدرسه ای که درس میخوندی؟
-
چرا تا حالا ازدواج نکردی؟ ← چون هر چیزی به یه سری اطلاعات و دانش نیاز داره . من برای کنکور کلی زمان گذاشتم، کلاس رفتم و معلم های مختلف رو امتحان کردم . تا حالا نتونستم این طوری دقیق روی مساله ی ازدواج متمرکز بشم.
-
چند مورد از معضلات جامعه + روش حل بنظر شما
-
مشکلات شغل معلمی
-
در مورد کرونا و راه های پیشگیری از اون حتما ازتون سوال میشه
-
این پارسال تو مصاحبه ی من بود : یه لیوان پلاستیکی یا پوشه ی روغنی میذارن جلوتون و ازتون میخوان چند تا ایده ی خلاقانه با اینا پیشنهاد بدید!
-
وقتی منتظر شروع مصاحبه هستید تو راه رو و محوطه و حتی در کلاسی که اونجا مصاحبه دارید نوشته ها رو بخونید چون ممکنه سوال کنن تا دقتتون رو بسنجن!
گزینش :
-
یه رساله ی اموزشی پیدا کنید، مسائل و احکام مربوط به نماز، روزه و جنس خودتون رو 100 درصد بلد باشین! ( گفتم رساله ی اموزشی ها! نری 400 صفحه رساله بخونی! ) تو بقیه ی مسائل مثل خمس، زکات، پاک کننده ها، نجاسات و ... یه سری اطلاعات کلی باید داشته باشین ( تقریبا کمی فراتر از دینی ها دبیرستان، خلاصه باید بدونید اما به اندازه ی نماز مواردی که اول گفتم وارد جزئیات نمیشن )
-
اخبار رو پیگیری کنید و به اتفاقات روز کشور اگاهی داشته باشید
-
مسائل سیاسی روز رو باید بدونید و ممکنه سوالاتی در موردش بشه
-
اعضا و وظایف شورای نگهبان، مجلس، رهبری، قوه ی قضاییه و اسامی چند مورد از وزیر ها رو بدونید ( خیلی، خیلی، خیلی، خیلی مهم! )
-
حرف های رهبری رو گوش بدید و اگه خواستید از سایت خامنه ای دات آی آر میتونید کلیپ های خلاصه شده رو ببینید
-
وظایف ، ویژگی ها ، شرایط و تفاوت های مرجع تقلید و ولایت فقیه رو کامل بلد باشین
-
یه نگاهی به تقویم بندازین و بعضی از تاریخ های مهم رو حفظ باشین
در مورد غدیر خم و مسائل دینی این چنینی احتمالا ازتون سوال میشه
خب تمومه! من تا تموم شدن مهلت مصاحبه مرتب به انجمن سر میزنم و سوالاتون رو جواب میدم
بچه ها من حدودا از ساعت 9 تا الان ( سه ساعت بی وقفه! ) درگیر نوشتن این تاپیک هستم! منتی نیست و خودم میخواستم کمکتون کنم . منتها یه درخواستی ازتون دارم . دوست صمیمی من دیروز مادرش رو از دست داده . اگه حتی یک درصد از مطالبی که گفتم براتون مفید بود لطفا برای دوست من از خدا طلب صبر کنید بی نهایت ممنونم
@دانش-آموزان-آلاء
@دانش-آموزان-نظام-جدید-آلا
@دانش-آموزان-نظام-قدیم-آلا
@تجربیا
@انسانیا
@ریاضیا
@خیرین-کوچک-دریا-دل
@همیار -
آهاااااااای تویی که چند سال دیگه صفحه اول تودلی رو میخونی و ما نیستیم
سلام گلم
ببین پاشو برو از اینجا گند نزن به زندگیت
ما اخر خطیم
اینجا واست نون و آب نمیشه
بدون هر وقت از فروم فقط تو دلیش رو اومدی ، گند زدی جونم گند زدی
ما ها استعداد های بر فنا رفته ایم
مث ما نشو
بای لنتی بای -
به نام خدا
قسمت دوم
خواب آلود وارد حیاط مدرسه می شوم ، توی دلم مدام از کسی که قانون تصویب کرده مدرسه باید هفت صبح شروع شود تشکر میکنم /: چشمم به آقای مرادی می افتد ، باور کنید خواب آلود تر از ان هستم که سلام بدهم ! ولی خب آقای مرادی جای پدرِ پدربزرگم است ! سلام آرامی می دهم و راهم را پیش می گیرم . از پنجره مدیرمان را می بینم که احتمالا منتظر دانش آموزانی مثل من است که ساعت هشت به مدرسه می آیند ! طبق معمول کاغذی در دست دارد و اسمم را یادداشت می کند ( البته می تواند زیر اسمم ایضاً بزند ! این طوری جوهرِ کمتری هم حرام میشود خب ! ) فاصله ی راه رو تا در ورودی را همچنان با آرامش و آهسته طی میکنم و به مدیرمان می رسم ، خیلی خونسرد و با لبخندی ملیحی سلام می دهم ( خدایی در این چهار سالی که من اینجا درس خوانده ام به دیر آمدنم عادت نکرده ؟ ) ؛ جوابم را می دهد ، می خواهم از او فاصله بگیرم و از پله ها بالا بروم که می گوید : « چه قدر لباس مدرسه بهت میاد ! » ؛ نخیر اشتباه فکر کردید ! مدیر ما از آن مدیر مهربان هایی که ازت تعریف می کنند ! داشت تیکه می انداخت ! بله درست شنیدید تیکه می انداخت ! راستش را بخواهید من زیاد دوست ندارم از لباس مدرسه استفاده کنم ! ( یعنی کلا استفاده نمی کنم ! امروز لباسی که همیشه می پوشم چروک بود و من ناچار شدم ( دقت کنید ناچار شدم ! ) که این را بپوشم ! ) بی تفاوت پاسخ می دهم : « مرسی ! » و از پله ها بالا می روم...
جلوی کلاس می رسم ، کلاس ما درست مقابل دفتر مدرسه است ! اصلا این کادر مدرسه خیلی به ما ارادت دارند و می خواستند جلوی چشمشمان باشیم تا هر روز از حضور پر رنگ ما فیض ببرند ! ( مبادا فکر کنید که می خواهند کنترل بیشتر روی ما داشته باشند ! ( البته بخواهند هم نمی توانند ! )) سکوت عجیبی کلاس را فراگرفته ! نه صدای جیغ و داد می آید و نه صدای خنده و نه البته صدای گروه موسیقی مان ! می پرسید چرا تو نمی روم پس ؟ دارم فکر میکنم ببینم امتحان داشتیم یا ن! آخر این سکوت کم نظیر فقط موقع امتحان دادن برقرار می شود و البته موقعی که معاون دارد نصیحتمان میکند ! ( باز هم اشتباه کردید ! نخیر ما به سخنان مثلا گهر بار معاونمان گوش جان نمی سپاریم ! در چنین مواقعی همه چرت می زنند و کمبود خواب هفتگی را جبران می کنند و خب طبیعی است که سکوت برقرار شود ! )
در میزنم و وارد کلاس می شوم ! بله ! خودش است معاون دارد حرف می زند ، سلام می دهم و به آرامی دور و بر را نگاه می کنم ! نگاهم که به تخته سیاه می خورد جریان دستیگرم می شود! روی تخته نوشته اند : تولد خدای جذابیت مبارک ! ؛ و البته کمی گل و بادکنک هم کشیده اند . احتمالا بساط موسیقی به پا بوده که گیر افتاده اند ! چشمم به صندلی صبا می خورد ! خالی است ! پس دلیل گیر افتادن همین است ! آخر صبا نقش دیدبانی دارد ! ( خیلی هم در این کار مهارت دارد ! چهار سال است که کلی تجربه هم کسب کرده ! ) به سمت صندلی ام حرکت می کنم ، کیفم را از پشتی صندلی آویزان می کنم و می نشینم...سلامی به بکس اکیپ می دهم و آن ها هم که از شیطنت خودشان بسیار خرسند هستند با همان نگاه پر از شیطنت جوابم را می دهند...
بالاخره معاون جان بیخیال می شود و می رود ! ( البته تهدید کرده بود که اگر تکرار شود دفعه ی بعد باید تعهد بدهیم و دفعه ی بعدش هم اخراج می شویم ! ولی خب ما یاغی تر از این حرف ها هستیم ! نمی توانند که یک کلاس 24 نفری را اخراج کنند ! )
با رفتن معاون ، خانم جوادی (معلم شیمی مان ) وارد کلاس می شود و بچه ها از جایشان بلند می شوند ( البته فقط بچه های ردیف اول ! ردیف های دوم و سوم را نمی شود به این راحتی از خواب بیدار کرد ! ) ، برمی گردم و کتاب تست شیمی را از کیفم در می آورم ( عارضم که دوباره اشتباه کردید ! درست است که زنگ شیمی است و من هم کتاب تست شیمی در اورده ام ولی من کاری به این کلاس ندارم کلا! این ها (معلم و بچه های ردیف اول! ) می خواهند تعادل بخوانند ولی من قصد دارم تست های ساختارلوویس را تمام کنم ! )
مینا دارد تنبک را کوک می کند ! پیچش شل شده ! ( حالا من نمیدانم تنبک هم به کوک کردن نیاز دارد یا اصلا پیچ دارد یا نه ! ) می پرسید تنبک در کلاس ما چه می کند ؟ راستش تنبکی در کار نیست ! مینا دارد پیچِ میز را محکم می کند ! آخر مینا از میزش به عنوان تنبک استفاده می کند ! خدا را شاهد می گیرم که او با همین میز چنان تنبکی می زند که اساتید تنبک هم به این درجه از عرفان نرسیده اند ! گفتم که مینا می تواند با میزش تنبک بزند نه ؟ ولی او میخواهد دکتر شود !
دریا ( دو صندلی آن ور تر از من می نشیند ) دفتری در آورده و تند تند می نویسد ... نخیر نُت برداری نمی کند ! دریا نویسنده ی ماهری است ... همیشه نوشته هایش را می خوانم ، البته زنگ های ادبیات معلممان هم نوشته هایش را برای کلاس می خواند... دریا هم میخواهد دکتر شود...
صدف با موبایلش مشغول است ! بله موبایل آوردن ممنوع است ولی اینجا کلاس ماست ! چهارم تجربیِ دو ! قوانین کلاس را ما تصویب می کنیم ! نخیر جانم نخیر ! اولا که قبلا تاکید کرده بودم دوستانم چشم و دل پاک هستند و ثانیا ساعت هشت صبح چه کسی حوصله ی لاف زدن های عاشقانه را دارد ؟ صدف دارد عکس می گیرد ! بله عکس می گیرد ! راستش صدف به عکاسی علاقه ی زیادی دارد ... هر روز نزدیک بیست بار اینستاگرامش را با عکس هایی که گرفته آپ می کند /: صدف هم میخواهد دکتر شود...
آیدا دارد با حلزونی که پریسا آورده ور می رود ! آیدا عاشق حیوانات است از جک و جانور هایی که در خانه نگهداری می کند بگیرید تا همین عنکبوت های مدرسه /: و البته طرفدار حقوق حیوانات هم هست ! هیچوقت روزی را که سوسکی را پیش او کشتم فراموش نمی کنم ! راستش را بخواهید آیدا هم میخواهد دکتر شود...
پریسا ( همان دختری که برای آیدا حلزون آورده بود ! ) تخصص شگرفی در حرص دادن من دارد و بس /: او هم میخواهد دکتر شود !
نازنین ( بغل دستی سمتِ چپم ! ) دارد مساله ی فیزیکی را به مریم توضیح می دهد ! توضیح دادنش حرف ندارد ! خصوصا اگر بخواهد مساله ی فیزیکی را توضیح بدهد ، حتی گاهی دست جمعی در کلاس می نشینیم و نازنین می رود پای تخته و برای همه ی کلاس درس فیزیک می دهد ؛ لازم است بگویم که او هم میخواهد دکتر شود ؟
مریم شوخ ترین دخترِ کلاس است ! لامصب عین این کمدین های خندوانه می ماند ! کافی است بفهمد کسی دلش گرفته ، اینجاست که مریم دست به کار می شود و تا سوژه ی مورد نظر را تا حد مرگ نخندانده دست بر نمیدارد ... راستش این کمدین ما هم دوست دارد دکتر شود !
کسی در کلاس را می زند ، یکی از بچه های ورودی جدید است ! دنبال نگار می گردد می گوید خانم مدیر کارش دارد...نه نه نترسید ، ماجرای تولد گرفتنِ صبح با همان معاون خاتمه پیدا کرده ! نگار در مدرسه نقش مهندس کامپوتر را ایفا می کند ! یعنی جوری در کامپیوتر مهارت دارد که مدرسه ما چهار سال است بابت تعمیر کامپوتر ها ریالی خرج نکرده ! از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان ؛ نگار هم می خواهد دکتر شود !
کمی با این ساختار لوییس ور می روم ؛ نخیر ! قصد حل شدن ندارد ! شیما را صدا می زنم ؛ اول بخاطر از خواب بیدار شدنش کمی خشمگین نگاهم می کند ! به کتاب شیمی اش اشاره می کنم می پرسم نقاشی جدید کشیدی ؟ تایید می کند و کتاب شیمی اش را به سویم پرت میکند ! محو نقاشی هایش می شوم ... می گویم این ی دختره ؟ با شیطنت نگاهم می کند ! کمی روی نقاشی زوم می شوم و می گویم : « نه نه یه گلدونه! » همچنان با شیطنت ( البته کمی نگاهِ خاک تو سرت هم قاطیش کرده ! ) نگاهم میکند ! بعد چند تا حدس دیگر میزنم و همه را تایید می کند ! او استاد کشیدن این مدل نقاشی هاست ... نه نه اشتباه نکنید او نمی خواهد دکتر شود ! بله درست شنیدید نمی خواهد دکتر شود ! او حتی مدعی است که در کنکور تجربی شرکت نخواهد کرد ! (جهت اطلاعتان عرض میکنم که شرکت هم نکرد ! ) می دانید ؟ شیما یکم بد قلق است ، زیاد اهل دوستی نیست و حتی کم حرف هم هست اما من حس خوبی به او دارم ؛ صرفا به این علت که راه را شناخته است ... شیما فیزیک و زیست نمی خواند ( همه را به لطف امداد های غیبیِ دوستان با ده پاس می کند تا فقط دیپلم بگیرد و بتواند به دانشگاه هنر برود ) ایمان دارم که او در آینده هنرمند بزرگی خواهد شد ... (:
هیچ (: ختم کلام (:
@ادمین
@دانش-آموزان-آلاء
@همیار
@فارغ-التحصیلان-آلاء
@خیرین-کوچک-دریا-دل
قسمت یک اینجا بود : https://forum.alaatv.com/topic/7546/قسمت-یک/32 -
سکانس 1 : آزمون 31 فروردین – قبل از شروع
بغل دستیِ حساس : خطاب ب من! میشه پاتو تکون ندی؟
من : اول ی نگاه ب پام انداختم ! بعد ی نگاه ب بغل دستیِ حساس ! بعد دوباره ی نگاه ب پام! تیک عصبیِ ضرب گرفتن با پا فرآیندِ عجیبیه ؟ مسلما نه ! فکر کنم قبلا ی جایی خونده بودم ک 90% مردم جهان این تیک رو دارند! و وقتی تو ی موقعیت استرس زا قرار میگیرند ب سراغشون میاد!
مینا : خطاب ب من! (احتمالا متوجه تعجبم شده بود) آره ایشون رو تکون دادن پا خیلی حساسه!
بغل دستیِ حساس : وای نمیدونین روز کنکور ی دختره افتاده بود پیشم انقد سروصدا میکرد! خیلی تمرکزمو بهم ریخت...
من: همچنان متعجب! ی نگا ب دور و برم کردم ! این آزمون از معدود دفعاتیِ ک تو این کلاسم ، یهو یادم افتاد امروز ی کیک واسه خودم اوردم و احتمالا صدای باز کردنش تمرکزِ بغل دستی جانِ حساس رو بهم خواهد زد ! بازش کردم کاغذش رو تو سطلی ک جلوی پای مینا بود انداختم و کیک رو تو کیفم گذاشتم ، مینا هم به تقلید از من چند تا شکلاتی رو ک همراه داشت باز کرد و تو جامدادیش گذاشت!
سکانس 2 : حینِ آزمون
بغل دستیِ حساس : خطاب ب مراقب جلسه ک داشت بین فضای خالی صندلی ها قدم میزد میشه بشینید ؟ تمرکزم رو بهم میزنید !
آزمون تموم شد و وقتی اومدم خونه ، ب بغل دستیِ حساس فکر میکردم ، ب این ک با هر بار باز شدن در ، مدادش رو روی میز میکوبید وبعد از چند بار نفس عمیق ! حل کردن رو از سر میگرفت ...بغل دستی جانِ حساس رو خیلی خوب میشناختم...از سال ها پیش...خوب یادمه که وقتی شنیدم پشت کنکور موند چقدر جا خوردم!شنیدنِ پشت کنکور موندنِ دختری مثل بغل دستیِ حساس ک همیشه ترازای بالایی داره جا خوردن نداره؟فکر کنم حالا فهمیده بودم سر جلسه ی کنکور چه اتفاقی براش افتاده ... به هم خوردن تمرکز!
رفتارش عجیب بود ولی آشنا! خودمم گاهی وقتا مثل بغل دستیِ حساس با صدای ماشینایی ک از کنار پنجره با ویراژ میگذرند گرفته تا صدای تیک تاک ساعتم تمرکزم ب هم میرزه...
این اتفاق نباید سرجلسه ی کنکور بیفته... شاید صدای ماشینا رو بشه با بستن پنجره حل کرد و با کنار گذاشتن ساعت بشه از صدای تیک تاکش دور شد یا بشه ب مراقبِ آزمون گفت ک بشین سرجات ! ولی سر جلسه ی کنکور همه چی فرق داره...
https://www.noisli.com/
****با عضو شدن تو این سایت میتونید نویز هایی رو که آزارتون میده بسازید، با پلی کردن اونا حین درس خوندن (یا انجام هرکاری ک ب تمرکز نیاز داره ) بعد از مدتی به صداهای مزاحم اطرافتون عادت خواهید کرد ****
یاعلی -
سلام روزتون بخیر و حال دلتون خوش
جزوه ها رو @Saahaar نوشته و من تایپ میکنم صرفا .
موفق باشید .
@دانش-آموزان-نظام-جدید-آلا
@بچه-های-همخوانی
@خیرین-کوچک-دریا-دل -
خب سلام
اسمِ تاپیک خز تر از این پیدا نکردم
خواهران و برادران اینجا برای تجربه های شماست !
چرا وقتی تاپیک میزنم حرفی ندارم تو توضیحاتش بنویسم ؟ :|
توضیح نمیخواد خب :|
تجربه هاتونو بگید دیگه :|
مثلا چطور شد که از فلان درصد به فلان درصد رسیدید ؟
چطور شد که پشت کنکور موندید ؟
چطور شد که موفق شدید یا هنوز به خواسته تون نرسیدید ؟پ.ن : برید تو کاربران انجمن ، بچه هایی که صدر نشین اعتبار هستند رو ببینید ؛ الان کجان ؟ چیکار دارن میکنن ؟ تو فروم چی ازشون مونده ؟ واقعیت اینه که همه ی ما یه روزی از فروم میریم ! برای همیشه ! بذارید چار کلوم به درد بخور ازمون بمونه !
@دانش-آموزان-نظام-قدیم-آلا
@رتبه-های-انجمن-آلاء
@همیار
@خیرین-کوچک-دریا-دل
@دانش-آموزان-نظام-جدید-آلا
@ادمین
@فارغ-التحصیلان-آلاء -
عید غدیر بود (:
از پنجره ی مسجد مهمان هایی که در حال آمدن بودند تماشا میکردم...
آقای فرماندار ، آقای نماینده شهر ، آقای شهردار ، آقایان شورای شهری! و چند مرد دیگر که از پلاکِ اداریِ ماشین هایشان میشد فهمید کله گنده های ادارات هستند ...
خانم حسینی با صدای نسبتا بلندی گفت : خانوما خداروشکر جهزیه ای که آماده کرده بودیم به دست یه عروس خانوم نیازمند رسوندیم ، میخواییم برای یه خونواده ای غذا و لباس تهیه کنیم ؛ همت کنید تا تو این روزای عزیز دل اونا رو هم شاد کنیم...
صدف صدایم کرد و رفتم تا در پخش کردن غذا ها کمک کنم وقتی برگشتم جایم را گرفته بودند... جای خالی پیدا کردم و نشستم ؛ چند نفر آن طرف تر از خانم حسینی .
صدایش می آمد... داشت از همان خانواده حرف میزد ، صدایش آرام بود ... گوش هایم را تیز کردم تا ببینم چه می گوید ...
گفت : دو سه ماهی میشه که گوشت نخوردن !
راستش را بخواهید بقیه ی حرفش را نشنیدم ... به غذایی که مقابلم بود نگاه میکردم... ظرف غذا را بستم و کنار گذاشتم...
صدف پرسید : چرا نمیخوری؟
گفتم : به چلو گوشت رژیم دارم! همین ماست کافیه!
فقط موقع امدن داشتم فکر میکردم که اگر آن آقایان کت و شلواری هم حرف خانوم حسینی را می شنیدند ، رژیم چلو گوشت میگرفتند ؟
راستی عیدتون مبارک! -
دست ب قلم ((:
گفت : میدونی وقتی ایموجی نمیذاری سرد ب نظر میای ؟
چقدر از حرفش ذوق کردم ((: هدف همین بود ...
آخه میدونید ؟ اون بهم گفته بود که باید اینجا سرد باشی .. گفت جوابِ سلامُ با لایک بده ... گفت با کسی گرم نگیریااا ... گفت نذاری کسی بفهمه که مهربونی ... گفت اینجا همه غریبن مبادا با کسی آشنا شی ... گفت اینجا ترسناکه ... گفت ایموجی نذار ! این طوری صمیمی ب نظر میای ... گفت نیازی نیست کسی اینجا بفهمه ک ناراحتی ... گفت و گفت و گفت و من فقط اطاعت کردم !
آخه میدونید ؟ اون 16 سال اینجا زندگی کرده بود ... حرفش حرف بود ...
حالا چهار ساله که اینجام ... ب اینجا میگن مجازی ! ولی من شک دارم ک مجازی باشه ...
اصن حق با اونه ! اینجا مجازیِ ... ولی من هنوز یاد نگرفتم مجازی باشم...من یاد نگرفتم نذارم دستام یخ کنن ... من یاد نگرفتم نذارم تپش قلب بگیرم ... من یاد نگرفتم نگرانِ ی مجازی نباشم ... من یاد نگرفتم با حرفِ ی مجازی بغض نکنم ...
اینجا مجازیِ ولی من مجازی نیستم ((: حتی اگه نذارم بفهمی چه حسی دارم ... ((: -
-
رتبه ی کنکور کسی رو نپرسیم اگه خوب بود خبرش میومد خب
-
اگه حالتون از اسم کنکور بهم میخوره این پست رو نخونید .
مقاومت میکردم که ننویسم این پست رو . ولی فکر کنم دلم میخواد تو وبلاگ بمونه .
قبل از این که بیام بشینم پشت لپ تاپ و این پست رو بنویسم ، به برادرم گفتم : میدونی دیروز چه روزی بود ؟
فورا آبی که تو گلوش بود رو قورت داد و گفت : بازم روز دختر ؟ بابا چند تا روز دختر تو یه سال داریم ؟
گفتم : 14 تیر بود . سالگرد روز کنکور !
خندید و گفت : حاجی گرفتی ما رو نصفه شبی ؟ اصلا اون روز چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی !
منم خندیدم . یه سال گذشته و حالا ری اکشنم شده خنده . من تو شرایط مختلفی از زندگیم میخندم ، چند ثانیه قبل از این که سوار ترن هوایی بشم ، وقتی یه امتحان خیلی سخت دارم ، وقتی میخوام مامان نفهمه قلبم درد میکنه ، وقتی یه مرگم هست ، وقتی یه مرگم نیست ، وقتی میخوام بمیرم ، وقتی با گوسپند [ مای بست فرند ! ] میریم دور دور ، وقتی یکی برای خواستگاری زنگ میزنه ، وقتی متوجه هستم زندگیم چقدر انگلی شده ، وقتی متوجه نیستم زندگیم چقدر انگلی شده و تایم های مختلف که حالشو ندارم بهشون فکر کنم براتون لیست کنم |: خلاصه خنده هم میتونه یه ری اکشن دفاعی باشه ، هم استتاری و هم ری اکشن '' به کلیه ام '' .
روز کنکور رو زیاد براتون گفتم . همه ی اونایی که دو سه باری با من چت کردن در جریان اتفاق کنکور هستن .
دیدین این خانوم های قری رو که بد شوهرشون رو پیش همه میگن ؟
انگار که من یکی از اون زنا باشم و کنکور 98 شوهر ناسازگارم . به هر کی رسیدم ، ازش گفتم . گفتم تا خالی بشه این ذهن مادر مرده .
میخوام برای اخرین بار بدِ شوهرم رو بگم و بعد برم درخواست طلاق بدم . مهرم حلال ، جونم آزاد !
این طوریا شد که حاجی تون پشت کنکور بود . از زمین و زمان براش میبارید . میبارید دیگه . نمیدونم حکمت خدا بود یا قسمتش اما ناجور میبارید . روز کنکور از خدا تا روح جوجه رنگیم که تازه عمرشو داده بود به شما متوسل شدیم و رفتیم سر جلسه . دختره ی جلوییم با یه کیسه قرص اومد نشست سر جاش . گفتم : « حاجی میخوای دوپینگ کنی ؟ » گفت : « نه مسموم شدم » یه لحظه گرخیدم که نکنه بالا بیاره رو هیکل ما و برگه مون ؟ [ البته در ادامه خواهید دید که بالا آورد رو کل زندگی مون |: ] یه چند مین مونده بود به شروع کنکور نسبتا لعنتی که دیدم دختره یه چند تا برگه رو کرد |: روی برگه ها از یک تا فلان شماره زده بود . گفتم : « عامو وات د ف*ک ؟ » گفت : « میخوام هر چی تو پاسخبرگ زدم رو اینم بزنم برم خونه درصد بگیرم ^-----^ » تا من بیام این اسکل رو حالی کنم که این جرمش از یه کیلو تریاک بیشتره ، ازمون شروع شد . عمومی ها رو زدیم و رفتیم سراغ اختصاصی ها . زیست رو زدم و گفتم : « شتتتت ! داروسازی بیا بغلم ! امسال دیگه اومدم ! » [ نامبرده زیست را 74 درصد زده است . ] بعد یه اقاهه اومد تو کلاس ما . زیر دست همه رو چک میکرد و تا به ما برسه از دو سه نفر چرک نویس گرفت و صورت جلسه کرد . از من رد شد و رسید به دختره . برگه ها رو پیدا کرد |: دیگه شماره ی خالی نبودن و دختره عمومی ها رو توشون نوشته بود . مردک پرسید اینا چیه ؟ دختره گفت : « به خدا قبل از جلسه خالی بود ! این دختره [ منِ بدبخت ! ] هم شاهده » . از تعریف کردن ادامه ی واقعه معذورم چون حقیقتا برای امشب زر زیاد دارم و حوصله اش رو ندارم بگم . اما فکر کنم همین جمله که '' نامبرده ریاضی را شیش درصد زده است '' بتونه ادامه ی جو جلسه رو بخوبی براتون تشریح کنه .
اگه براتون سواله که کسی که در حد داروسازی خونده با یه اتفاق چیزیش نمیشه باید بگم : من داروسازی دوست داشتم ، در حد فیزیو خونده بودم و فرهنگیان قبول شدم |:
چطور یه سالی که بهم گذشت رو تو چند سطر براتون بنویسم که درد ماجرا منتقل شه ؟ :)
از جلسه که اومدیم بیرون مامانم نگران اومد جلو گفت : « فاطمه میگن از یه دختره تقلب گرفتن ، توعم صداشون رو شنیدی ؟ » رفیق بی کلک مادر . گفتم : « دختره جلوم بود . »
[ ... اینجاهاش داشت تراژدی میشد پاک کردم ... ]
خب کجا بودم ؟ آهان . به همه گفتم به اصرار بابام انتخاب رشته کردم . زر میزدم . میتونستم انتخاب رشته رو بعدا ویرایش کنم و کسی هم نفهمه . پس وقتی این کار رو نکردم یعنی '' خودم '' با عقل و اختیار خودم '' انتخاب '' کرده بودم که برم تو یه مسیر دیگه .
خب وقتی خودم انتخابش کردم چه مرگمه نصفه شبی برای شما روضه میخونم ؟ نمیدونم . مرض دارم شاید .
دیروز 14 تیر بود . یازده صبح بیدار شدم ، یه ساعتی چت کردم و بعد صبحونه خوردم . دوباره چت کردم و بعد دیدم اتاقم خیلی شبیه طویله شده دیگه . آتل دست چپم رو بستم که دوباره نری*م بهش یه کیست دیگه باد نزنم و سعی کردم با دست راست یه گوشه جا برای زندگی ایجاد کنم . بعد از چند ماه چادر سر کردم و تیپ دانشگاهی زدم که برم فلش دختر خاله ام رو بهش بدم . مامانم انقدر دوست داره من چادر سر کنم :D نامبره از وقتی اومدم داره میگه که چقدر با چادر خانوم میشم و این حرفا . منم میگم من کلا خانومم ^---^ حالا چرا برای خونه ی خاله تیپ حراست پسند میزنم ؟ چون تفاوت فامیلای پدری و مادری من در حد تفاوت قوانین حوزه و لس آنجلسه |: منم بعد از 20 خرده ای سال دیگه مارمولک بازی رو خوب بلدم |: در ادامه ی روز یک ساعتی برای نشریه موضوعِ تحلیلی [ جون |: ] تعیین میکردم . اسیر شدیم دست این سردبیرا |: در ادامه تر باز اتاقم رو تمیز کردم |: آی عم سو کوزت |: بقیه ی روز هم که کمی چت و اینستا و الانم خدمت شمام دارم چسناله میگم |:
چرا اینا رو گفتم ؟
13 تیر یکی از دوستام تولدش رو استوری کرد . من رفتم تو گوگل سرچ کردم ببینم کنکور ما 13 ام بود یا 14 ام ؟ دیدی بعضی وقتا یه واقعیتی یهویی کوبیده میشه تو صورتت ؟ انگار منم تازه متوجه شدم یک سال از اون روز گذشته . یک سال از اون روز لعنتی گذشته و من برخلاف تصورم نه تنها زنده ام ! بلکه دارم دوباره خودم رو جمع و جور میکنم که سر پا بشم . این بار دیگه از با مخ زمین خوردن نمیترسم . تهش رو دیدم دیگه . یه سال دیگه یادت میره . نه که به اسونی گذشته باشه ها . نه . به خدا قسم برای تک تک لحظه های این یه سال دهنم سرویس شده . ولی به هر حال گذشته . من اون روز ها رو گذروندم و انقدر به خود رنجورِ خسته ی خودم بابتش افتخار میکنم که اجازه بدید مقابل چشمان همه تون خودم رو بغل کنم :)))) مچکرم خودم . دمت گرم . خیلی مردی . ایشالا تو شادیات جبران کنم .
همین دیگه :) مثل مرده ای که بعد از سالگردش ورثه هاش جم میشن همه مال و منال رو پیتزا طور تقسیم میکنن و دور هم یه حلوا میزنن ، منم دارم حلوای یک سال گذشته ی عمرم رو میزنم :) شمام بفرمایید حلوا میز سمت چپ سالن و پیتزا میز سمت راست قرار داره .
ممنون که چرت و پرتام رو گوش میدید
بعدا نوشت : دیدم قبلی لایک خور بود گفتم اینم شیر کنم
بعدا نوشت ۲ : دوام الحال من المُحال -
امروز تلگرام شیش ساله میشه در حالی که پدران و مادران سرزمینم هنوزم به تِلگرام میگن تِل گِرام ((:
-
به نام خدا
قسمت یک
روز پر تنشی داشتم مثلا ! خواستم عین این خارجکی ها جلوی تلوزیون لم بدهم و کانال ها را عوض کنم بلکه برنامه ی حوصله نبری پیدا کردم و خستگی از تنم در رفت ...
حالمان داشت از این برنامه ی چرت و پرت بهم میخورد که کانال استانی توجهم را جلب کرد! خدای من این موسسه های بادکنکی کنکوری به کانال استانی هم رحم نمی کنند ؟ یارو نه ببخشید استاد فلان می گوید روشی بلد است که می تواند شیمی را بترکاند ! خنده ام میگیرد و منتظر می مانم تا کمی از این شعبده بازی اش را تماشا کنم! یعنی منتظرم تا شیمی ام بترکد! میدانید ؟ اگر کسی که چیزی از شیمی نمی داند بالا و پایین پریدن های این یارو نه ببخشید استاد را ببیند قطعا محوش میشود! یعنی پیش خودش فکر می کند شیمی اش ترکید و بعد لابد کلی حسرت میخورد که نمیتواند پای کلاس این یارو نه ببخشید استاد بنشیند و از محضرش فیض ببرد!
اجازه بدهید کمی قصه را برایتان باز تر کنم ! گفت که می خواهد فصل سینتیک را با روش معجزه آسایی حل کند ، بهتر از این نمیشد ! میدانید چرا ؟ سینتیک خوراک من است ! بیا برادر بیا جلو ! قطعا نمی توانی حریف من شوی ! می رویم روی تُشک ! مثل مرحوم تختی گوشه ی تشک را می بوسم و وارد میدان نبرد با این یارو اه نه ببخشید استاد می شوم ! (حالا من نمیدانم تشک را قبلا از بازی می بوسند یا بعد از آن خلاصه که خواستم کمی مثلا طنز وارد نوشته کنم ! شما به دل نگیرید ) می رود وسط میدان اه نه ببخشید می رود پای تخته ! آستین های کُتش را بالا می دهد و کمی پیاز داغ قصه را بیش تر می کند و از معجزه آسایی روشش می گوید ! خوابم گرفته ، عمو جان چرا شروع نمی کنی خب ؟ نیم ساعت است فقط حرف زدی و شماره پیامکی دادی ! در همین حین که من دور از جانم مثل یک گاو وحشی در میدان ایستاده ام و او دستمال قرمز تکان می دهد تلفن زنگ می خورد ! عجب ضد حالی خوردیم !
غریبه نیست یکی از همین دوستان خل و چلم هست که احتمالا دلش گرفته و زنگ زده بنده دلش را وا کنم! نه نه صبر کنید ! دلش نگرفته ! می گوید مادرش از تلوزیون به فلان موسسه پیامک داده و او می خواهد پکیج کنکوری بخرد ! جانم ؟ هفت میلیون نا قابل ؟ چه خبر است مگر ؟ اجازه می دهم به گفتن چرندیاتش ادامه دهد تا ببینم شستشوی مغزی چقدر عمیق است ! می گوید ازش تست هوش گرفته اند می گوید در این چند بار تماس اصلا حرف از فروش فیلم ها نزده اند و فقط مشاوره داده اند ، می گوید که قرار است دو روز یک بار زنگ بزنند و جویای وضعیت تحصیلی این کوشا جانِ ما شوند ! می گوید از او امتحان خواهند گرفت! می گوید : «استاد ادبیاتش رو ندیدی خیلی مشهوره» به این جا که می رسد آمپر می چسبانم ، یعنی چه که خیلی مشهوره ؟ منم اگر شب تا صبح تلوزیون را تسخیر کرده بودم و هی از این شبکه به آن شبکه می پریدم مشهور می شدم ، اصلا حرف از شهرت شد ؟ چقدر برایش از شهرت استاد هامون سبطی گفتم ؟ چند بار گفتم طراح قلمچی است ؟ چند بار اسم کتاب هایش را برایش شمردم ؟ تازه از این گذشته می خواهی هفت میلیون پول این استادِ مثلا مشهورشان را بدهی در حالی که استاد سبطی رایگان در الا تدریس میکنند ؟ می گوید حجم نتم تمام می شود بخواهم دانلود کنم ! همچنان آمپر چسبانده و داد زنان می گویم : « چند بار گفتم فلش بیار همه ی فیلم ها رو برات بریزم؟ اصلا فلش نیار آلا دیگه نت رایگان هم داره ! » او از استاد عربی شان حرف میزند و من می گویم مگر نگفتم فقط با دیدن نصف فیلم های جمع بندی چهارده استاد ناصح زاده عربی کنکور را شصت درصد زدم ؟ همین که می خواهد از استاد شیمی ان موسسه بادکنکی حرف بزند آرپیچی را برمیدارم ؛ یکی یکی درصد های شیمی ام را در آزمون های آزمایشی به سمتش شلیک می کنم و استاد آقاجانی را آن جا تگ می کنم تا به جنگ نه نه به بحثمان ادامه دهیم (:
می گوید : « اصلا حق با توئه ، آلا بهترین استاد ها رو داره ولی راستشو بخوای مشاوره شون چشممو گرفته ! خودت که میدونی تا زور بالای سر من نباشه درس نمی خونم ! » سعی میکنم آرامشم را حفظ کنم ! بعد دوباره آمپرچسبان و داد زنان (شرمنده نشد آرامشم را حفظ کنم! ) میگویم که پارسال جواب پشتیبانت را که هفته ای یک بار زنگ می زد نمی دادی حالا حرف از مشاوره ی دو روز یک بار میزنی؟ اصلا هفت میلیون که نه تو هفته ای هفت هزار تومن به من بده من هر روز زنگ میزنم وضعیت درسی ات را چک میکنم ! بعد مشکوک می پرسم که مشاور پسر بود نه ؟ تایید می کند ! پس قصه همین است ! نه نه اشتباه نکنید همه ی دوستان من چشم و دل پاک هستند و در ضمن مشاور فقط سه چهار بار با او تماس گرفته بود ( پس لطفا افکار ننه قمری را کنار بگذارید و به دختر مردم بد بین نشوید!) می گویم خب اگه شما دو روز یک بار با این آقا پسرِ جوانِ مشاور حرف بزنی می دانی ممکن است وحشتناک ترین اتفاق ممکن بیفتند ؟ اول از شرایط سنی خودمان توضیح میدهم و بعد ادامه می دهم : فقط یک درصد احتمال بده که به این مشاور وابسته شوی آن وقت چه ؟ نه تنها درس نخوانده ای بلکه درگیر یک حس مسخره و کاملا خطرناک هم شده ای که معلوم نیست چه بلایی سرت بیاید ... مکالمه ی مان تمام میشود و من دوباره جلوی تلوزیون لم می دهم ... به نسیم فکر می کنم ، یادم هست که میگفت پارسال با یکی از همین مشاور ها تماس گرفته و آن ها باعث شده اند او دو روز تمام گریه کند! می دانید چرا ؟ چون این همه پول نداشته که در کاسه ی این دلال ها بریزد و ان ها جوری روی او تاثیر گذاشته بودند که فکر می کرد اگر این فیلم های بادکنکی را نداشته باشد امکان ندارد به رویایش برسد ...
اصلا جای دور چرا برویم ؟ دو سال پیش به یکی از همین بادکنکی ها پیامک دادم ؛ میگفت که مشاورم هست و فروشنده نیست ! سه چهار بار زنگ زد و وقتی دید من خریدار نیستم رفت که رفت پی کارش! شماره اش را داشتم خوب یادم هست که اسمش بابک جدایی بود ، چند وقت پیش مخاطبین تلگرامم را چک میکردم که به شماره اش رسیدم ، بابک جدایی سیو کرده بودمش ، دیدم که در یوزنیمش اسمش را امیرعلی راد گذاشته ! پروفایلش را که نگاه کردم دیدم اصلا به یک موسسه ی دیگر پیوسته ! طرف حتی هویت هم نداشته ! یعنی بابک جدایی وجود ندارد و او حتی اسمش را هم دروغ گفته بود ! نکند دروغ گفته بود که از شریف مهندسی گرفته ؟
تلوزیون را خاموش می کنم و چشم هایم را میبندم ، به آلایی فکر میکنم که قهرمان زندگی ام شده ... به آلایی هایی که آرزو میکنم من هم روزی مثل آن ها شوم...آلا... که ناجی زندگی من و البته ناجیِ رویای من بوده (:
@دانش-آموزان-آلاء
@فارغ-التحصیلان-آلاء
@ادمین -
دختر مهربون انجمن، تولدت مبارک
امیدوارم سن جدید پر از اتفاقای خوب و تجربه های خوب باشه برات :)))
خب دوستان بیارید کادو ها رِ رِ ^^
romisa
@ادمین
@دانش-آموزان-نظام-قدیم-آلا
@دانش-آموزان-نظام-جدید-آلا -
به نام خدا
قسمت سوم
ایهام : بغض وقتی می رسد شاعر نباشی بهتر است ...
پاییز 94 : شیمی حالم را به هم میزد . دو ساعت تمام پای این جزوه ی مسخره نشسته بودم و چیزی دستگیرم نشده بود . شرط میبندم خود معلم شیمی مان هم همین نظر را درمورد جزوه اش داشت ! نگاهی به ساعت انداختم ... نزدیک غروب بود . حالا من بودم و امتحان شیمی فردا و غروب ! قطعا نمیتوانستم از تماشای غروب بگذرم ! اما خب نمیتوانستم به این راحتی ها به پشت بام بروم ! قوانین سر سختانه ی مامان را نمیشد نقض کرد...
خودکار را روی میز انداختم و دنبال لباس گرم گشتم تا بتوانم مامان را راضی کنم ... بالاخره سوشرتی (سویشرتی؟ ) پیدا کردم و کلاهش را هم روی سرم گذاشتم ( حالا فقط به یک فروند پسر نیاز بود تا خودش را از پنجره پایین بندازد! ) تازه رسیده بودم به قسمت حساس پروژه ! عبور از حوزه ی استحفاظیِ مامان ! اول باید موبایل عزیز تر از جانم را کمد کش میرفتم و بعد بدون این که متوجه شود به پشت بام می رفتم .
بعد از کلی تحمل استرس موبایل را گیر آورده بودم ولی یادم رفته بود هندزفری بردارم . نه میتوانستم برگردم و نه دلم به نبود هندزفری راضی میشد ... با صدای مامان میخکوب شدم . گفت : « میرم یه سر به مامان بزرگ بزنم » . بهتر از این نمیشد !
ایهام : بغض وقتی گریه شد خودکار میخواهد فقط ...
دیتا را روشن کردم و مستقیم سراغ تلگرام رفتم ؛ دو سه روزی از آخرین باری که آنلاین شده بودم گذشته بود و کلی پی ام نخوانده داشتم ... قوانین مامان حکم میکرد که با هیچ غریبه ای حرف نزنم خصوصا اگر آن غریبه جنس مخالف من باشد...ولی خب مامان به حریم خصوصی معتقد بود و قطعا سراغ تلگرامم نمی رفت ! پس امکان نداشت بفهمد من در تلگرام با چه کسی حرف میزنم...
نگاهم به ساعت گوشی افتاد . وای خدای من غروب را از دست داده بودم ... قرار بود فقط پنج دقیقه تل را چک کنم نه چهل و پنج دقیقه ! نفسی بیرون دادم و فقط چند لحظه ( دقت کن ! گفتم چند لحظه! ) از تلگرام متنفر شدم... غروب را از من گرفته بود ...
با صدای زنگ موبایل به خودم امدم ، مهشید بود یکی از صمیمی ترین دوستانم . فکر کردم که قطعا حرف زدن با او میتواند غمِ از دست دادنِ غروب را بشورد و ببرد... لبخندی رو لبم نشست . صدایش غمگین بود ، انگار گریه کرده بود . با نگرانی پرسیدم : « اوضاع رو به راهه؟ » گفت : « مامان و بابام رفتن تهران ، مامانم سکته کرده » . جا خورده بودم مگر میشد ؟ همین دیروز مادرش را دیده بودم حالش خوبِ خوب بود . گفت : « دیشب ماجرای منو سجادُ فهمید ، صبح که بیدار شدم دیدم ...» گریه اجازه نداد جمله اش را کامل کند ...چه کار باید میکردم ؟ باید دوباره بخاطر دوستی احمقانه با سجاد سرزنشش میکردم ؟ باید تمام حرف هایم را تکرار میکردم ؟ زبانم قفل شده بود ، ان ور خط او گریه میکرد و من اینجا سعی میکردم افکارم را کنار بزنم تا بتوانم دلداری اش بدهم...
سجاد یک سال از ما بزرگ تر بود . مهشید و او در تلگرام با هم اشنا شده بودند . در جریان رابطه ی شان بودم و هر غلطی که از دستم بر می امد کرده بودم تا کار به اینجا نرسد ... نه نه هیچ وقت فکرش را هم نمیکردم که کار به اینجا برسد...اخر چند هفته پیش کات کرده بودند و من فکر میکردم همه چی تمام شده...ولی مهشید به شکل واقعا افتضاحی وابسته ی او شده بود...کات کردن و رل زدن برای سجاد عادی بود ! تفریحش همین بود ... ولی به عزت خدا قسم که مهشید قبل از این ماجرا معصوم ترین دختر روی زمین بود... فقط دلش پیش مسافری گیر کرده بود که از اول قصد ماندن نداشت ( میخواستم به جای مسافر از واژه ی دیگری برای توصیف سجاد استفاده کنم ولی اینجا انجمن است ! )
ایهام : چشم های خیسم امشب ابروداری کنید ...
بعد از تمام شدنِ تماسم با مهشید دوباره رفتم تلگرام... ولی این باری یک چیزی سرجایش نبود ... دستانم میلرزید ... رنگم پریده بود ... جواب دادن و چت کردن خوراکم بود ولی انگار دختر دوازده ساله ای شده بودم که برای اولین بار کسی به او متلک انداخته ! به مادرم فکر میکردم ... هیچ سجادی در زندگی ام نبود ولی همین حضور در گپ های تل ، شکستن خط قرمز های مامان محسوب میشد...
تابستان 97 : با صدای بوق ماشین از جایم بلند شدم ... کفش های پاشنه بلندِ مسخره را پوشیدم و به سمت در حرکت کردم ... معلوم نبود به خاطر این کفش ها چند روز باید تاول پاهایم را تحمل میکردم...نازنین دوباره ماشین برادرش را کش رفته بود ! چشمم به تو رفتگیِ در عقب ماشین افتاد ! شاهکار خودمان بود ! البته نازنین هنوز هم معتقد است که تقصیر ما نبود ! برادرش پیکان آبی داشت که کل درآمد و وقتش را روی همان پیکان پیاده میکرد ! طوری که پیکان او از سراتو ( حمایت از تولید داخلی ! ) هم آپشنال تر بود ! البته لازم به ذکر است که پیکانش آبی رنگ بود و همین رنگ آبی بدجور با دل و جان من بازی میکرد !
همین که سوار شدم کمی غر زدم که اگر این دفعه یک خش روی ماشین بیفتد قبل از برادرش خودم به دیار باقی میشتابانمش ! خندید و آهنگِ یاالله شوفر یاالله ( اهنگ ترکیه ای است ! ) را پلی کرد !
نازنین هنوز در آیین نامه قبول نشده بود و گواهینامه نداشت ! بنابراین هر عقل ناقصی حکم میکرد که کمربند ببندم ولی متاسفانه برادرِ نازنین به کمربند اعتقاد نداشت ! خلاصه که در نهایت به آیت الکرسی متوسل شده بودم ...
نازنین بشکن میزد و میخندید ... اخر امروز روز مهمی بود ... ولی من دپرس بودم ... آبی نپوشیده بودم ... در جواب قهقهه های بلند نازنین فقط لبخند میزدم... امروز نامزدیِ مهشید بود !
بهترین دوستم امروز عروس میشد و این برای من فقط این معنی را داشت که او را از دست داده ام...
دیشب که زنگ زد بود تا دعوتم کند کلی بحث کرده بودیم ... هیچ یک از آپشن های امیرعلی (آقا داماد! ) نتوانسته بود مرا قانع کند... خانه و ماشین و شغل خفنش اصلا چشمم را نمیگرفت... هیچ حسی خوبی به امیر علی نداشتم... البته قضیه به امیرعلی ختم نمیشد...بحث دیشبمان درمورد امیرعلی نبود ! دیشب فقط از مهشید میپرسیدم که تکلیف میلاد چه شد ؟
یادتان هست قسم خوردم که مهشید پاک ترین دختر روی زمین بود ؟ میلاد هم گویا قبل از آشنایی با مهشید همین طور بوده...تابستان سال 95 که ارتباط من و مهشید به شدت کاهش پیدا کرد یکی از بچه ها به او پیشنهاد داده بود که برای فراموش کردن فکر سجاد با میلاد رل بزند ! مهشید هم تمام سعی و تلاشش را به کار گرفته بود تا من بویی نبرم ! ولی موفق نبود... خوب یادم هست که بعد از فهمیدن ماجرا چه رفتار بدی با او داشتم ... کاملا میدانستم که با حرف هایم و یادآوری اتفاقی که برای مادرش افتاد نه تنها غرورش بلکه دلش را هم میشکستم ولی برایم اهمیتی نداشت ... یک سال تمام حکم ژلوفن را برای مهشید داشتم...همه رقمه پای رفاقتم مانده بودم...برای کم کردن شر سجاد از هیچ غلطی دریغ نکرده بودم... من تا ساعت سه شب پای زار زدن های عاشقانه اش می نشستم...هزار تا مقاله ی روانشناسی خوانده بودم تا دوستم را از این باتلاق خارج کنم...
داشتم با گوشی ام ور میرفتم تا پلاک خانه ی آقا داماد را پیدا کنم که نازنین محکم ترمز کرد... سرم را که بالا آوردم دیدم میلاد مقابلمان است ! نازنین نفس نفس میزد...ترسیده بود...من هم ترسیده بودم...اینجا چه کار داشت ؟ از چشم های سرخ و عصبی اش که بگذریم لباس مشکی که به تن داشت بیشتر نگرانم میکرد...روز عروسی مهشید روز عزای میلاد بود؟
همه میگفتند که میلاد واقعا مهشید را دوست دارد اما من باورم نمیشد ... مهشید میگفت که هیچ حسی به میلاد ندارد ! و اگردوستی شان چهار ماه طول کشیده فقط بخاطر این بود که نمیخواست میلاد به همان حالی دچار شود که او بعد از طرد شدن از طرف سجاد داشت...
نازنین مثل راننده های رالی دور زد و درست مقابل پلاکِ 24 پارک کرد... همین جا بود...پلاک 24 کوچه ی نرگس شهرک ولیعصر...
رنگ و روی هردویمان پریده بود... سریعا وارد شدیم ... مادرشوهر مهشید به اتاقی راهنماییمان کرد و لباس هایمان را عوض کردیم... به نازنین گفتم که چیزی از دیدن میلاد به مهشید نگوید... گفت : « اگه خواست دردسر درست کنه چی؟ » گفتم : « مهشید که کاری از دستش برنمیاد ، اگه لازم شد خودمون دست به سرش میکنیم » کاملا ایمان داشتم که حرفی گنده تر از دهنم زدم !منُ و دست به سر کردن میلاد ؟ وقتی یادم آمد که خواهر مهشید در جریان دوستی اش با میلاد بوده کمی خیالم راحت شد...
با اصرار نازنین رو به روی مبلی که برای عروس و داماد در نظر گرفته بودند نشستیم ... مهشید و امیرعلی که امدند من و نازنین بلند شدیم... مهشید با دیدن ما لبخندی تحویلمان داد... نازنین فاز ننه قمری برداشته بود و همه چیز را انالیز میکرد... از لباس مهشید گرفته تا قیافه ی داماد و دکوراسیون خانه و ... ولی من فکرم پیش میلاد بود... حس میکردم تمام این مدت درموردش اشتباه فکر میکردم... انگار که او با سجاد فرق میکرد ...
موقع خداحافظی شده بود...مهشید را محکم بغل کردم و در گوشش گفتم : « خوشبخت شی رفیق » جواب داد : « تو عروسیت جبران میکنم » به این فکر پوچش لبخندی زدم ! فکر کنم باید با نوه و نتیجه هایش می آمد و برای من جبران میکرد !پ.ن : اینجا انجمنِ و بیشتر از این نمیتونم از تل بگم ):
@دانش-آموزان-آلاء -
میخوام بنویسم
اخرین باری ک تو مجازی از خودم نوشتم یادم نیست کی بود
یادم نیست چرا نوشتم
حتی شاید قسم خورده بودم ک دیگ تو مجازی ننویسم!
ولی هیچ چیز یادم نیست
ن ک تو 18 سالگی فراموشی گرفته باشما ن
خودم میخواستم ک خاطرات مجازی رو دفن کنم و چقدر ذوق مرگ میشم وقتی میفهمم نمیتونم ب یاد بیارم
فکر کنم چهار پنج سالم بود ک کامپیوتر اومد خونمون!
من ی دختر چهار پنج ساله بودم ک خیلی زود یاد گرفتم چطوری با کامپیوتر کار کنم!
مث ی عطش میموند!
من تشنه ی تکنولوژی بودم و سیر نمیشدم
بین همه ی عروسکام ، اون ماشینِ زشتِ دو بعدیِ بامزه ک تو بازی کامپیوتری بود منو ب خودش جذب میکرد...
چند سال بعد ی مهمون ناخونده ی جدید اومد...اینترنت!
و من بازم زود یاد گرفتم چطوری تو سایت های چرتِ مجازی چرخ بزنم...یاد گرفتم چطوری میتونم بفهمم فلان سلیبریتی تو فلان مراسم چی تنش بود...اخ ک چ ذوقی داشت بازی های دخترونه ی مجازی!و من چقدر احمق بودم ک لذتِ بازی تو دنیای واقعی رو با دنیای مجازی عوض میکردم...
من حتی بچگیمو تو مجازی کُشتم
حالم بهم میخوره از چیزی ک از خودم ساختم
اره حالم از کسی ک الان داری نوشتشو میخونی بهم میخوره!
من دنیامو پای نت باختم حاجی
من ارزو هامو اینجا یکی یکی دفن کردم
من همونی بودم ک شیمی رو 100 میزد ولی الان دارم ب 34 درصد شیمیِ تو کارنامم نگاه میکنم...
من همونی بودم معلمای دبستانم میگفتن استعدادت تو ریاضی فوق العادست...همونی ک معلمم تو دفترخاطراتم نوشته از این ک با من تو کلاس ریاضی بوده لذت میبرده! و همونیم ک ب 33 درصد ریاضی لبخند میزنه
وای ک چ ذوقی داشت وقتی تو آزمون اول قلمچی زیست 70 درصد زدم...
آخ ک چقدر مامانم خوشحال شد وقتی بهش قول دادم دارو قبول میشم...
هی اینا رو نگفتم ک بخوام فاز بیام
من تو این مجازیِ لعنتی پیر شدم...یادم نمیره روزایی ک تو تلگرام تلف شد...یادم نمیره غریبه های مجازی ک بخاطرشون با آیندم بازی کردم...یادم نمیره ک خوشحالیِ خونوادمو با چی عوض کردم... یادم نمیره حتی ب خودم دروغ گفتم...یادم نمیره حتی زیر قولی زدم ک با خدا بسته بودم...
بذا ی چیزی بهت بگم
اینجا جهنمِ ن مجازی!
من کیم؟ من همونیم ک تو آتیش این جهنم سوخته!
اینا رو گفتم ک شاید تویی ک داری حرفامو میخونی ب خودت بیای و زود تر خودتو از اینجا خلاص کنی...
من ی بازنده ام رفیق!
من ی بازنده ی بازندم...
میدونی قسمت تلخش کجاست؟این ک شاید وابستگیم ب نت 90 درصدِ دلیل باختنم بوده!نگو ک هیچ تلاشی واسه کم کردن وابستگیم نکردم
چرا من خواستم کنار بذارمش
من قسم خوردم ک دیگ تو حرف زدنام مراعات میکنم
من قسم خوردم ک حتی شکل حرف زدن و تایپ کردنم رو هم عوض میکنم
من قسم خوردم ک دیگ میذارمش کنار
ولی زدم زیرش
این آخر قصه ی منِ
ولی ب خودت بیا
نذار آخر قصه ی تو مثل من شه... -
و حالا من بعد از یک سال در خودنویس !
.
میدونی من از همون اولش عادت داشتم کاغذ بازی کنم ((:
نقاشیم از همون موقع داغون بود
ولی یه چیزای مسخره میکشیدم بعدش میچسبوندم به دیوار اتاقم ، میخواستم جلوی چشمم باشن...
مثلا همون موقع ها که بابا رو فقط سر میز شام میدیدم ، مامان رو وقتی میخواستیم دعوا کنیم و برادرم رو کلا نمیدیدم ! چهار تا آدمک کشیدم یکیش من ، سه تای بقیه خونوادم ! زدمش به دیوار اتاقم...
یا مثلا یه مدت که فاز شعر و شاعری داشتم و زیاد از این حرکتا میزدم دیوار اتاقم پر بود از شعر ! از آهنگای حصین بگیر تا حافظ ! بعدش یه روز یکی اومد ؛ شعرای دیوار اتاقم رو دید رفت گفت دختره فلانی عاشق شده
آدما عاشق که میشن چه شکلی میشن ؟
من عاشق که میشم دیوار اتاقم جورمو میکشه ((:
الان دارم بهش نگاه میکنم طفلی پر شده از جای چسب ! جای کاغذایی که پاره شدن ... دور ریخته شدن ... خاطره شدن ...
یه روز به خودم اومدم دیدم دیوار اتاقم چقدر درسی شده !
مثلا جدول تناوبی رو خودم کشیده بودم ! خودم خاص طور رنگش کرده بودم ، مثلا اوایل اون گروه فلزات قلیایی رو با قلیایی خاکی قاطی میکردم //: برداشتم روی گروه دوم نوشتم : خاکی !
خدا یادته وقتی داشتم فلان درس دینی دوم رو میخوندم و رسیدم به : «خداوند به حضرت داود وحی کرد هر بنده ای از بندگانم به جای پناه بردن به دیگری با نیت خالص به من پناه اورد ، از کارش چاره جویی می کنم ،گرچه همه آسمان ها و زمین و هرچه در آن هاست علیه او به پا خیزند » یادته چه حالی شدم ؟ اسمایلی ذوق مرگ همون چرک نویسی که زیر دستم بود رو برداشتم ، بعد با همون خودنویسِ آبی که از کیف آق داداش کِش رفته بودم همین حدیث رو نوشتم و زدمش به دیوار ((:
یا یادته اون روز ؟ وای یادته ؟ یادته بهم گفت : «حرف نداری ! » یادته اومدم روی یه کاغذ آبی بزرگ نوشتم « Chemist » و بعدش زدمش بالای همه ی نوشته هام ؟ بالای بالا ؟ ((: انگار رو ابرام حسی که داشتم بهترین حس دنیا بود ((:
یا مثلا رو یه تیکه نوشته بودم شش فلز فلان ایی صفرِ مثبت دارن
خلاصه کلی از این چیزا ((:
دیشب یادم اومد کجام ! یادم اومد چی شده ! یادم اومد با زندگیم چیکار کردم ! یادم اومد که وقتشه دیوار اتاقم خالی شه ... چه میدونم پاییز که میاد برگا میریزه ؟ حس کردم وقتشه کاغذاش بریزن پاییز یهو میاد !
خلاصه وسط برگریزون پاییز و بارونای بهاری منو دید گفت : چه مرگته ؟
هیچی نگفتم ؛ رفتم یه کیسه فریزر آوردم همه ی کاغذا رو چپوندم توش
کیسه رو دادم بهش
پرسید : این چیه دیگه ؟
گفتم :
آرزوهام ! ((:
#تامام -
خوشحالی های روز آخر و یکی مونده به آخر ((:
خب ی گپ دوستانه با دختر عمه جان ((: مرسی که باعث خوشحالیم شدی ((:
تو باغ خانوما مشغول غیبت بودن و پسرا هم کارایی میکردن که آرزوم بود منم مث اونا خوش بگذرونم ولی نمیشد ... (چون من دخترم! ) هیچی همین طوری بر لب جوی گذر عمر تماشا میکردیم که ی گربه جان توجه ما را به خویش جلب کرد ((: هیچ رابطه ی خوبی با حیوانات ندارم ولی کلی باهاش بازی کردم ! کلا بهش دست نمیزدم آخرش خواستم یکم باهاش صمیمی شم ؛ چنگ انداخت //: جواب اون همه محبتِ خواهرانمو با چنگ داد نامرد ///:
با گلنار آشنا شدم ((:
سینی رو پرت کرد سمتِ من و گفت این بارُ تو برو ! مهمونِ جدید ی پیرزن بود ! وقتی بهش تعارف کردم گفت : ان شاء الله تو مراسمِ کربلا رفتن پذیرایی کنی دخترم . وای که چه ذوقی کرده بودم ! پیرزن انقدر دوست داشتنی آخه ؟ نه تنها گیر نداد بلکه بقیه ی روزم رو ساخت ((: کلی حالمو خوب کرد ((:
با نازنین چت کردیم ((: کلی دلم براش تنگ شده البته فردا میبینمش ((:
ترازو جان که وقتی میرم روش عدد 56 رو نشون میده یک عامل خوشحالی محسوب میشه !
عصری اومدم انجمن دیدم مگس پر نمیزنه ! البته دو تا پروانه ی ماجراجو ( سارا و همزادش //: ) بود که سکوت اختیار کرده بودند ! خلاصه رفتیم پای تلوزیون فیلم ببینیم ی فیلم دیدم ب اسمِ پیشتازانِ فضا ؛ حالا چه ربطی به خوشحالی داشت ؟ فیلمِ چندان جالب نبود ولی خوشحالم ک جیم زنده موند /: همین /:
گیر داد به آهنگام منم دارم تی ام بکس گوش میدم ! تو فضام کلا !
بعدا نوشت : خوشحالیمو گذاشتم بعد دیدم گلنار از من نوشته (((: خوشحالم کردی دختر ((:
خب رسیدیم به آخر قصه ! خیلی ممونم که منو به این تاپیک دعوت کردید ((: امیدوارم بازم دعوت شم یاعلی
خــــــــــودنویس
معرفی دانشگاه فرهنگیان
مصاحبه ی دانشگاه فرهنگیان
هرچی تو دلته بریز بیرون 4
قسمت دو : تو هم میخواهی دکتر شوی؟
صداهای مزاحم...
توضیحات زیست دهم استاد موقاری
تجربه ی تو !
خــــــــــودنویس
خــــــــــودنویس
نتایج نهایی کنکور ۹۸
فرهنگسازی 🍀 #بیاید از خودمون شروع کنیم🙄
خــــــــــودنویس
شــآدکــَــده ی جــوکــیـســـــم
قسمت یک (:
سین مثل سارا :)
قسمت سه : تلگرام
بگو ک قوی بودی و شد
خــــــــــودنویس
هفته های خوشحالی