سلام رفقای کوچیک تر من
جایگاهی رو که شما امروز درش ایستادید ، من سه مرتبه تجربش کردم!
اتمسفری که تو مغزت مدام این جمله تکرا میشه که چرا اینجوری شد ، چرا نشد که منم مثل فلان رفیق یا دختر یا پسر فلان فامیل رتبه خوبی بیارم
اگه فک کردی میخوام با همون جمله ی کلیشه ایه "کنکور یه مرحله از زندگیه " دلداریت بدم و تو هم بعد خوندن این متن با خودت بگی خب حالا عیبی داره و یه راه خیالی بیاری تو مخت و بعدم کم کم اشتباهاتو فراموش کنی و بیوفتی تو یه سیکل معیوب " حالا سال آینده انشاا..." سخت در اشتباهی
بزار نوار زندگیتو بزارم رو دور تند!
چند روز که بگذره ، چند تا راه مقابل خودت میبینی:
ممکنه با همون رتبه ای که آوردی انتخاب رشته کنی و بری دانشگاه ، حالا هر رشته و هر شهری
اگه دختر باشی شاید فکر ازدواج بیوفته تو مخت و بی خیال درس بشی و منتظر اون مرد رویاهات بشینی تو خونه
اگه پسر باشی غول سربازی رو رو سرت احساس میکنی و با این جمله که "برو سربازی راحت شی" ممکنه این مسیرو انتخاب کنی
یه عده ی قابل توجهی هم میمونن واسه کنکور سال بعد که به قول خودشون حقشونو از کنکور بگیرن!...
اگر راه اولو انتخاب کردی ، برات آرزوی موفقیت میکنم من توی این راه هیچ تجربه ی ندارم ، ولی میخوام بهت بگم حواست به طبقه اجتماعیت باشه! میگی ینی چی؟ میگی تو این حال بد اعلام نتایج تو از طبقه اجتماعی حرف میزنی؟ میگم اره ، چون اینو تجرش کردم ، رفیق ، یادت باشه آدما بر اساس جایگاهی که درش هستی ، شغلی که داری ، تحصیلاتی که داری ، پول تو جیبت و شخصیت اجتماعیت بهت ری اکشن میدن ، نه اون چیزی که تو ذهنت از خودت ساختی!...
بزار یه مثال بزنم ، سال دومی که پشت کنکور موندم ، تصمیم گرفتم برم نونوایی یه تایمی کار کنم ( یکی از بهترین و درست ترین تصمیمای زندگیم بود ) ، خیلیی چیزا یاد گرفت ، خیلیییی...
میخوام دو تا از تجربه هامو که به بحثمون مربوطه باهاتون در میون بزارم :
یه روز یکی از معلمای دبیرستانم اومد نونوایی ، سلام علیک کردیم و با هم یکم گپ زدیم ، بین صحبتمون یهویی رو به صاحب نونوایی کرد و گفت "دیگه دانش آموزایی که زیر دست من بودن بهتر از این نمیشن ، تهش دیگه نونوایی!..." یه پوزخند ملیحی هم تحویل داد ( صدای له شدن استخونای شخصیتمو تو گوشم حس کردم ، ولی چیزی نمی تونستم بگم ، چون لباس نونوایی تنم بود و داشتم نون از تنور میدادم دستش ، اونم نظرشو در مورد علیی که تو نونوایی "حمالی" میکرد گفت!...
یه روز تقریبا اولای پخت بود ، داشتم کف نونوایی رو جارو میزدم که شاتر زنگ زد و گفت یکی از مدیرای ادارات میاد نون ببره ، حواست باشه ، چند دقیقه بعد یه ماشین جلو نونوایی ایستاد ، متوجه شدم خودشه ( میشناختم اون مدیرو ) منتظر موندم پیاده شه و بیاد نون بگیره طبق معمول ، دیدم ماشینو خاموش کرد و سرگرم بازی با گوشیش شد! ، با خودم گفتم نکنه اون نیست ، رفتم سمت ماشینش ، شیشرو داد پایین گفت 30 تا ! ، برگشتم و نونارو شماره کردم براش بردم ، تا کمر خم شدم گذاشتم تو ماشینش ، همون طور که سرگرم گوشیش بود ، گفت با خودش حساب میکنم و گازشو گرفت رفت ، حس کردم همون طور که میرفت ، یه تیکه از شخصیتمو هم با خودش کشون کشون برد !...
اینارو گفتم که بازم تکرار کنم حواست به جایگاه اجتماعیت باشه!...
اگه راه ازدواجو انتخاب میکنی ، بازم من هیچ تجربه ای ندارم ، ولی بازم چنتا توصیه دارم برات رفیق:)
اینکه جایگاهی که درش هستی ، نوع و کیفیت خواستگاراتو تعیین میکنه ، یسریش دست خودت نیست ، مثل خونواده ای که درش به دنیا اومدی ( وضعیت فرهنگی و مالیشون ) ، جغرافیایی که درش به دنیا میای ، ریخت شناسیت و و و ، یه سری چیزا هم دست خودته ، اکشن و ری اکشن هایی که به محیط اطرافت میدی ( مثلا میتونی مقابل پسری که بهت شماره میده اخم کنی یا بعد چن بار دیدن و منت کشیدنش ، نرم شی و بشه کیس ازدواج باهات! ) ، اینکه مدام آدم های زندگیتو وسیله رسیدن به خواسته هات قرار بدی یا نه ( بدین معنی که مثلا گوشی میخوای ، اگه خونه بابا باشی ، "باابااااا گوشی بخر" و اگه خونه شوهر باشی "شووشووویییی گوشی میخری برااام"( لباتم غنچه میکنی!:) ) میخوام در این مورد بهت بگم سعی کن در شرایط الان استقلالتو حفظ کنی ، کار کردن واسه یه خانم تو محیط حال حاضر ایران یه چیز عجیبه ، ینی واااقعاااا سخته و سخته و سخت ، اگه خواستی کار کنی ، مدام حواست به مرزبندی های رفتاریت با محیط اطراف باشه!...
همه ی اینارو گفتم که بهت بگم توی داستان ازدواج ، چشاتو باز کن ، برای فرار از شرایط نه چندان بدت شاید ، نیوفتی تو یه چاهی که...:)
خب بپردازیم به داستان سربازی ، خلاصه در موردش حرف میزنم و رد میشم ، به نظرم خدمت کردن اجباری واسه یه حکومتی که هیچ کاری واست انجام نداده و نمیده چیزی نیست جز حماقت!... ( نظر شخصیمه... )
این همه حرف زدم تا برسم به گروه چهارم ، کسایی که میخوان زمان بخرن واسه خودشون و مجدد کنکور بدن ، ببین دوست من ، اگه چز دسته چهارمی ، باس بهت بگم پاشو خودتو جم کن خرس گنده ، اینکه بشینی گریه کنی چیزی حل میشه ، اینکه از صب تا شب یه مشت چرا بچینی تو ذهنت دردی ازت دوا میکنه؟ جز اینه که داری به یه شکل دیگه تایمتو تلف میکنی؟!!
اگه میخوای دوباره بخونی پاشو یه قلم و کاغذ بردار ، هر کار اشتباهی که کردی لیست کن ، از اشتباهای زندگی شخصیت گرفته تا شیوه ی نادرست خوندن یه درس...
مفصل که نوشتی ، جلوش راه حل بنویس ، مزخرف نه ، راه حل درست و حسابی! ، درست همین موقعاس که یه سری فکر با این مضمونا میاد تو ذهنت که اگه نشه چی ، عمرا که من بتونم ، حالا یه ماه دیگه شروع کنم یکم استراحت کنم از این حال و هوا در بیام و و و ، راه حلی که من بهت پیشنهاد میدم اینکه که دستتو ببری پس ، بیاری پیش ، بکوبی بر دهاان این افکار و با این جمله ی " اگه بخونم حتما میشه! " افکارتو جمع و جور کنی!...
بعدش کم کم و نرم نرم ، مثلا واسه یه درس برنامه بریز و شروع کن ، بعدش که راه افتادی کم کم درسای دیگرم بیار وسط...
ببین بیا همین اول تکلیفتو با خودت روشن کن ، مسیر زندگیت از " درست درس خوندن" میگذره یا نه ، حالا که جوابت با اجازه بزرگترا بله هست میخوام یه چیز خفن یادت بدم :
تکنیک به من چه! : این تکنیک فوق العاده بیان میدارد کسی که میخواهد درس بخواند ، در مورد هر مطلب غیر درسی پوکر شده و با جمله ی " به من چه " از آن میگذرد !
در مقابل اینکه دختر شوهر عمه مامانت رتبش خوب شده چی کار میکنی؟؟ پوکر شده و به من چه ای نثار خودت میکنی!
در مقابل آشفته شدن شرایط ( بحث پدر و مادر ، دعوای عمو و عمه و و و ) چه میکنی؟؟ مجددا پوکر شده و میروی سر درست!
در مقابل افزایش قیمت دلار چی؟؟ اینجا دیگه پوکر نمیشی ، چنتا دشنام به باعث و بانیش میدی بعد میری سر درست!
خب همینا دیگه ، فقط دوست من حواست به تایم باشه ، خیلی زود میگذره...
امیدوارم واستون مفید باشه حرفایی که زدم و حسااابی موفق باشید
31 شهریور99
...ali
دیدگاهها
-
-
سلام سلام
بعد از حدود سه ماه و نیم ترک اعتیاد به انجمن اومدنم ( که انصفا درش موفق بودم ) ، 1.30 بامداد 22 تیر ماه اینجام
راستش علت اینکه الان اینجام اینه که یه قلمبه حرف تو دلمه که هیچ کس اطرافم نیست که شنونده ی خوبی براشون باشه:)
( یکم با امام زمانم گپ زدم ، خاااک تو سرم که آروم نشدم:) ، خاک تو سرم که آروم نشدم...)
میشه یکم به مضخرفاتم ( آقا این املای درستش مزخرفه ، اشتبا نوشتم که در غالب مثال توضیح بدم )گوش بدین
من علیِ اسماعیلیان ( یه موقعی خیلی فرار میکردم از اینکه کامل هویتمو بگم که مبادا کسی منو بشناسه ( هم شهری یا اقوام و اینا از کار در بیاد...) ، نمیدونم مدتیه دچار سندرم بی تفاوتی نسبت به محیط اطرافم شدم ، منی که نمیرفتم بیرون مگه اینکه نیم ساعت با موهام ور نرم ، مگه اینکه چار ساعت لباسامو دیزاین نکنم ، الان شلوارو میکشم بالا ! میرم بیرون... با موهای ژولیده پولیده و در هم بر هم... ، صادقانه بگم هرگز فک نمیکردم یه روزی اینطوری برم بیرون و در مقابل نگاهای موجودات بیرونی ، با تک تک سلولام بگم گور باباشون ! ، بگم به درک که هر فکری در موردم میکنن...) ، با دو کنکور جذاب با رتبه های 72317 و 69524 ، با آثاری به جا مانده از دستان کسانی که بعد از اعلام این دو عدد بر سرمان کوفتند و زخم زبان هایی که بر جانمان نشاندند [ بدترینش اینه که میگن حالا اینم خوبه ] باهاتون حرف میزنم:) فهوای حرفام میشه اینکه بعد دو سال گندکاری ، تقریبا هنوز درس نخوندم!!:) ، اینکه دارم مرتکب اشتباهاتی میشم که پادتنش تو خونم هست ، ینی یه بار ازشون ضربه خوردم ( بعضا n بار...) ، ینی سری که به سنگ خورده ولی عبرت... !
تجربه امروزمو باهاتون به اشتراک بزارم ؟
امروز صب رفتم دکتر ، دو شب پیش دلم خیلی درد میکرد ، دکتر فرستادم واسه سنو ، لباسمو که بالا زدم و دکتر اون دستگاه سنو رو رو شکمم شرو کرد به حرکت دادن ، یهو یه جا استوپ کرد و گفت اُهههههههه پسرررر ، آپااااندییس دااری ، شانس آوردی نترکیده ، سریییع بروووو اورژانس که پزشک جراحو فرا بخونن!! دیدی یهو هووووری میرییزی ، یهووووو هوووووووری ریختم! اومده بودم نهایت یه رانیتیدین بگیرم ، الان عمل آپاندیس؟! اونم تو این تایم ، به کی بگم که درسام مونده؟1 به کی بگم که وسط کرووونا آخههه؟!...
با کلی استرس رفتم اورژانس و خلاصش این شد که با آزمایش خون و عکس برداری (الله اکبر از این عکس ، یه لباس بهم دادن پشت نداشت ، یادش میوفتم سلولام یکی در میون تیر میکشن ) به این نتیجه رسیدن نتیجه سونو اشتباهه و مشکلی ندارم... ، خییلییی تجربه خوبی بود ، وقتی میبینی تا چه حد موجود ضعیفی هستی ، تا چه حد نمیفهمی که چی داری ! و و و...
با اینکه حس میکنم کلییی حرف دارم ، ولی همشون از خاطرم رفتن...
پس بحثو همین جا میزارم کنارپ ن 1 : یه چیز عجیب بگم ، موقعی که اومدم انجمن ، نمیدونم چجوری این صفحه همون اول واسم اومد
مشخصات اکانتارو پاک کردم گفتم شاید راضی نباشن... ، قشنگ میتونی از همین چندتا دیالوگ 2000 تا تفسیر 200000 صفحه ای بنویسی !:)پ ن2 : مستر تبریک! ( بودی دیگه ؟! ) ، اگه یه روزی اومدی اینارو خوندی ، نگی چرا به من نگفتی حرفاتو ، پیشاپیش پوزش ( چه واج آرایی "پ" راه انداختم ، استاااد هاامووون کجااااییی ببینی شاگرداتم از هر جملشون هزارتا آرایه میریزه )
پ ن 3 : اینکه اومدم دیدم یسری جدید اومدن انجمن ، و دچار انجمن زدگی! شدن... ، اگه عمری بود بعد کنکور حتمااا میام و بهتون کمک میکنم تا توی دنیای حقیقی موفقیت هاتونو جشن بگیرید ، فک کنم این سه سال کنکور و گند کاریاش خیلی چیزا بهم آموزش داد ( البته با گرفتن با ارزش ترین داراییم ) که دونستن اونا میتونه خیلی به رفقای جوون تر کمک کنه...
پ ن 4 : فهمیدین املای غالبم اشتبااهه یا حتما باید بهتون تذکر بدم#فک_کنم_خودنویسم_شد_چرت_نویس
شب به خیر -
سلام
امروز با خودم فکر می کردم که خوب علی ! امروز را چگونه بگذرانیم؟!
راستش را بخواهید مقدار قابل توجهی حرف دارم که منتظر فرصتی و جایی و کسی می گردم که شروع کنم به گفتن ولی ای دریغ...
اصولا بعضی حرف ها هست که باید با کسی در میان بگذاری و بدترین اتفاقی که می تواند برای این حرف ها بفتد ، این است که کسی را نیابی...
تقصیر خودم است !
شهریور ماه بود ، پس از رتبه ی نجومی ای که [خیییلی نجومی!] سال اول کسب کرده بودم ، با خودم گفتم که "علی ! باید امسال تغییر کنی..." این تغییرات را با کنار گذاشتن تمام ارتباطاتم [اعم از مجازی و حقیقی] شروع کردم و کاملا خانه نشین شدم
این مسئله باعث شد همه ی کلاغ های مزاحم آسمون زندگیم ، پر پر شن !:smiling_face_with_open_mouth_cold_sweat: ولی با گذشت زمان با مشکل بزرگی مواجه شدم ! "تنهایی" این موضوع شاید بیشترین اذیت رو بر من روا داشت در سال پشت کنکور...
بگذریم...
می خوام حرف هایی را بزنم که جرات زدن آن ها را به هیج یک از اطرافیانم ندارم... و شاید مجازی بودن این فضا ، این جسارت را در من به وجود بیاره که بتونم راحت راحت صحبت کنم...
اسفند ماه شده ! من چیزی حدود چهار ماه دیگر کنکور دارم ولی ، ولی سطح علمی ام در حد مفصل گوی و کاسه ی پای چهارم یک مورچه است!!
شاید بپرسید پسر ! ماه های گذشته پس چه غلطی می کردی که حالا ، حال و روزت این است؟؟!
در پاسخ باید بگویم "هر کاری به جز درس خواندن! مهر و آبان و آذر که هن هن کنان گذشت ، دی و بهمن و اوایل اسفند هم که با افسردگی عجیب و غریبی که تا کنون تجربه اش نکرده بودم [که خدا نصیب گرگ بیابان نکند] گذشت و گذشت و گذشت و شد امروز...
وقتی شرایط سخت تر می شود که خانواده ات دکتر حسابت کنند و از حالا دکتر دکتر به ریشت ببندند ولی ندانند که من ، فی الحال 100000 هم بیاورم کاری بسی بزرگ کرده ام!!!
بار ها و بار ها برنامه ریزی کرده ام ولی نتیجه همه یکسان : "شکست!" و شاید همه ی آن شکست ها و احوال بد و ... مانند باری سنگین روی دوشم افتاده و فشاری بی امان بر من وارد می کند...
همه ی این ها گفتم که بگویم لطفا برای این دانش آموز پشت کنکوری زخمی و خسته وخلیده دعا کنید ، خیلییی دعا کنید...
ببخشید طولانی شد ،بازم التماس دعا ،عصر به خیر
پ ن 1 : اگر دانش آموز هستید و دارید این سطور را می خوانید ، من جای شما بودم مثل فیییییل درس می خواندم ، سال پشت کنکور خیلی سخت است ، روز هایی دارد که حالت با هیچ چیزی خوب نمی شود [ البته تجربه شخصی ام را می گویم...]
پ ن 2 : ببخشید اگر تلخ بود ، فقط خواستم خیال کنم کسی حرف هایم را می شنود
پ ن 3 : نمی دونم شیش ماه دیگه کجام سربازی یا دانشگاه ولی امیدوارم این روز ها کاری رو انجام بدم که اون موقع حسرت این روزا رو نخورم و تاوان سختی برای روز هایی که به بادشون دادم در انتظارم نباشه...
پ ن 4 : بعد از حدود یک سال یاد انجمن آلا و این اکانتم افتادم... چه روز هایی بود!! -
هوم
سلام
اون موقعا که یه پسر کوچولوی فارغ از هیاهوی این دنیا بودم ، یه همکلاسی داشتم ، اسمش صادق بود ، پدرش چاه می کَند و وضعیت اقتصادی بدی داشتن...
اول بهار حسرت یه جفت کفش نو رو داشت
اول تابستون حسرت یه دوچرخه
اول پاییز حسرت یه کیف و دفتر درست و حسابی
اول زمستونم حسرت یه کاپشن نو...
صادق درسش خوب نبود ، صادق خیلی بچه مظلومی بود ، هنوز سکوتش در مقابل پرسشای معلم و بعدش صدای شلق شلق شلنگ هایی که میخورد کف دستش تو گوشمه...
صادق ریاضی نمی فهمید ، علوم دوست نداشت ، سر کلاس فارسی چرت میزد ، ولی یه نقاش فوق العاده بود...
خیلییییی خوب بود ، خیلییی ، صادق زنگای هنر یه آدم دیگه میشد ، انگار لباسای مندرسشو ، شست پاشو که از کفشش بیرون بود ، نگاهای تحقیر آمیز معلمو ، همه و همه رو فراموش می کرد و مداد رنگی هایی که اون قدر ازشون استفاده کرده بود که به زور می تونست بگیره لای انگشتاش رو حرکت میداد و آثاری رو خلق می کرد که همه ی مارو مث جاسوسا وادار می کرد بگردیم دنبال اون کاربنی که ازش استفاده کرده!...
صادق یه نقاش فوق العاده بود ، قدرت فوق العاده ای توی تجسم اجسام سه بعدی داشت ، هر چیزی رو میتونست با نگاه بکشه...
صادق سال آخر ابتدایی واسه همیشه ترک تحصیل کرد ، چن سال پیش سوار یه موتور دیدمش و دیگه هیچ خبری ازش ندارم...
صادق واسه من نماد کوچولو هاییه که قربانی شرایط خونوادشون میشن ، قربانی یه شب لذت یه آدم:)...
امسال بعد کنکور با خودم گفتم پسر ! بیا و تو زندگیت به یه دردی بخور:) بیا امسال یه کاری بکن واسه کوچولوهایی که پول خرید لوازم التحریر ندارن و این میشه عامل دل سردیشون از تحصیل...
دستمو بردم ته جیبم ، حاصل یه هزاری 4 تا بود!
رفتم ته کارتمو نگا کردم ، 100 تومن بیشتر نداشت:)
دیدم با این پولا باس برم جلد کتاب بخرم براشون:)
آستینامو بالا زدم و چنتا تابلو معرق درس کردم ، جایی دادم براشون خیریه بفروشن و خرج خرید لوازم التحریر کنن [ بماند که چه قدر بد اخلاقی دیدم:) ]
اینم عکسای چنتا از کارام:)
هووم ببخشید حوصله ی چرخوندنشونو از دست دادم دیه:)
خواستم بگم واسه ماها دیگه فرقی نداره خودکار کنکو دستمون بگیریم یا کیان ولی واسه کوچولو ها داره ، اصن ذوق همین چیزارو دارن واسه شروع مدرسه:)
اگه دوس داشتین واسه این کوچولو ها لوازم التحریر بگیرین و بهشون هدیه بدین:) ، یه ذوق خوش مزه ای تو چشاشون میبینید که نگو:)...
همین دیگه...
شب به خیر -
سلام
مرداد 97 ، یادمه وقتی نتایج اولین کنکورم اومد ، وقتی دیدم صمیمی ترین دوستم دندون قبول شده و من...:) ، وقتی دیدم خواهرم خودشو به اون راه میزنه و از کنکور حرف نمیزنه ، مامانم مریض شد و بابام سکوت کرد ، حس کردم الان در "منتهی الیه بدبختی" ایستادم...
بعد سال ها امروز دوباره همون حس بهم دست داد ، امروز بعد حدود 20 روز قرنطینه خونگی خواستم برم بیرون
این وسط یه اعتراف تکان دهنده بکنم
کوچیک تر که بودم وقتی میومدم تهران ، بیرونای تهران خیلی برام جذاب بود ، با تفکرات اون روزام تهران واسه من یه فضایی بود پر از دخترایی که میتونستن بی محابا لبخند بزنن تو چشات ، میتونستی خارج از قواعدی که همیشه بهت گوشزد میشد با دخترایی که کلی بزک کرده بودنو و دو طره مو از چپ ، دوطره از راست ، دو طره از جلو و طراتی چند از پشت ( که یکی از ویژگی های مشترک دخترانِ گیسو پریشان با هواپیما هست ) از دو گرم شالشون بیرون بود ارتباط بر قرار کنی:))
یادمه حتی یه وقتایی که میرفتم بیرون و دختر پسرارو با هم میدیدم و دخترِ اون رابطه اندکی نیک منظر بود و با دستانی گره کرده در دستان پسر اون رابطه می خرامید ، حرصی میشدم که چرا من با اون دوس نیستم و با گفتن "کوفتتون بشه ، ایشاا... مامان بابای دوتاتون شمارو با هم ببینن " از کنارشون رد میشدم [ ینی ها چه دیوونه ای بودم ]
بزرگتر که شدم ، وقتی " احیای تفکر اسلامی" شهید مطهری رو [ که بر خلاف اسم وحشتناکش یه کتاب خیلی کوچیک با نص روانه ] ، وقتی "فاطمه فاطمه است" دکتر شریعتی رو [ که خعلی کتاب خفنیه] ، وقتی "هبوط" دکتر شریعتی [ که با اختلاف خفن ترین کتابیه که تا الان خوندم] و وقتی "زندگی نامه چمرانو" خوندم ، نظرم در مورد خیلی چیزا عوض شد...
بزگتر که شدم ، فقط یه جا برام تو تهرانِ به این بزرگی جذاب بود ، بهشت زهرا ، قطعه شهدا:)
همه ی ما ها ، هممون ، یه جایی وقتی به چارچوبی تو دینمون خوردیم که به نفعمون نبوده ، یه "کشک چی ، ماست چی" ، یه "ینی فقط ماها خوبیم تو دنیا و بقیه بدن" ، یه "اصن از کجا معلوم همش سرکاری نباشه!" و و و تو ذهنمون نقش بسته...
من جواب همه ی این سوالارو توی قطعه26 ، ردیف 32 مزار شهدا پیدا کردم...
[اون اولایِ دنیا پیامبرا وقتی میرفتن جمع مردم و خودشونو فرستاده الهی معرفی میکردن ، مردم پوکر وار نگاشون میکردن و میگفتن "چی چی میگید شما "
پیامبرایِ بنده خدام میرفتن پیش خدا میگفتن "خدایی خدایا خودت یکی بیاد بهت بگه من فرستاده الهی ام باور میکنی ، خو نمیگی رو چه حسابی ، من چه جوری ثابت کنم خو "
خداوندگارِ خدا هم که فکر همه جا رو کرده بود [ و زیر لب به آدمی زادایی که آفریده بود آفرین میگفت که هیچی رو بدون دلیل قبول نمیکنن و مطمئن شد که سوکت عقلشون به مدار بدنشون درست وصل شده ] ، خطاب به پیامبراش گفت که من یسری قوانین توی دنیا دارم که خودم تعیینشون کردم و فقط خودم میتونم تغییرشون بدم ولی واسه اینکه به آدما ثابت بشه که شما از طرف منید و اصلا منی وجود داره اون بالا پشت ابرا! اجازه میدم بعضیاشونو شمام بتونید تغییر بدید...
این طوریی شد که آتییش که سوزوندن ویژگیشه ، به دستور حضرت ابراهیم بهشت شد و شد نشانه ای واسه مردمی که اون جا بودن که اره خدایی هست و این پیامبرشه...
گذشت و گذشت و رسید به امروز ، امروز که نه خبری از پیامبری هست که تازه بخواد ثابت کنه اصن خدایی هست! ، نه خبری هست از امامی که بری سوال پیچش کنی که..... و مزخرف در جوابت نشنوی...
به نظرم خدا یه جایی دلش به حالمون میسوزه تو این رها کردنمون به حال خودمون ، که بابا اینا هم آدمن ، از کجا بفهمن منی اون بالا نگاشون میکنه:) ، من فقط یه کتاب دادم بهشون ، خب شاید خیلیا حوصله خوندنشو ندارن:) ، خدا دلش به حالمون سوخت و به یه آدم [ که خودش اسمشو هم انتخاب کرده و گذاشته شهید:)] همون قدرتی رو داد که به پیامبراش میداد که به ما آدما بگه "من اون بالام ها:)"
خدا وقتی یه کاری میکنه ، فکر همههه جا رو میکنه ، خداوندگارِ خدا با خودش گفت که اگه من به یه آدم زنده این قدرتو بدم ، ممکنه شعبده باز خطابش کنن! [ خدا تجربه پیامبرارو در خاطر داشت! ] ، خدا به یه موجودی که دیگه چیزی تحت عنوان حیات در این دنیا نداشت این قدرتو داد تا مثل کتابش ، جاودان باقی بمونه:)
دارم در مورد شهید پلارک حرف میزنم ، شهیدی که قانون "سنگو" تغییر داده:)
شهیدی که سنگی که نماد زمختیِ رو وادار کرده خوش بو ترین ماده ای که میتونی تو این جهان استشمام کنی " که به روایتی گلابه " رو بتراوه:) ، که از چندین متر اونور تر هم آدم مست بشه از بوی عجیب و فوق العادش...]
منتهی الیه بدبختی من امروز قد ملاقات نکردن شهید پلارک بود:)
قد چار زانو نزدن سر مزارش و سفره دلتو پهن کردن بود:)
قد راه نرفتن بین اون همه آدم خفن بود:)
لعنت به کرونا...
به وقت 28 آبان99 -
سلام رفقا
راستش خیلی این دست اون دست کردم که این تاپیکو بزنم یا نه که آخرش به این نتیجه رسیدم که بزنم ! فقط امیدوارم اشتبا نزنم
برم سر اصل مطلب : این کارنامه سنجش 30 فروردین98 منه !
می دونم شاید با دیدن کارنامم با خودتون بگید واااای اینو چه قدر شوتههههه
اینو گذاشتم که رفقایی که الان شرایط درسی خوبی دارن بدونن که دانش آموزایی مثل من چه قدر عقبیم {و اصطلاحا نخودی کنکور به حساب میام } و خسته نشن و مثل گذشته تلاش کنن و ادامه بدن و به خودشون افتخار کنن که مثل من نیستن!
اینو گذاشتم که بگم تک تک اون درصدایی که میبینید حاصل زود خوابیدنا ، هر موقع خسته شدن بی خیال شدنا ، تنبلی کردنا و حماقت های منه...
این حرفا رو بی خیال ! آخر جلسه ی آزمون مراقبمون بهم یه چیزی گفت که حسابی تکونم داد ! گفت : فکر کن الان این آزمونی که دادی کنکور بود و می دونی که حسابی خراب کردی! ولی بهت گفتن بیست روز دیگه بهت فرصت میدیم که جبران کنی و دوباره ازت آزمون میگیریم ! برو و جبران کن...
بعد شنیدنش خیلی با خودم فکر کردم دیدم حرف حسابه و باید آستینامو بزنم بالا
بچه ها کارناممو گذاشتم که 20 روز دیگه کارنامه ی آزمون بعدمو انشاا... بیام تو همین تاپیک بزارم و بگم که تونستم جبران کنم
اگه دوست دارید شما هم همین جا کارنامه هاتونو بزارید یا از وضعیت درسیتون بگید ...
با هم قرار بزاریم که 20 اردیبهشت بیام و بگیم که چی کار کردیم...
پ ن 1 : بچه ها یه توصیه اینکه من وقتی صبحا گوشیم زنگ می خورد بیدار می شدم و خاموش می کردم دوباره می خوابیدم ولی امروز به توصیه یه مشاور اول صبح وقتی بیدار شدم با خودم این جمله رو تکرار کردم که "روز به روز به لطف خدا شرایطم بهتر خواهد شد!" و واسه من که معجزه کرد و بر خلاف همه ی روز های قبل امروز نخوابیدم ، گفتم شاید واسه شمام مفید باشه !
پ ن 2 : امیدوارم دوباره بعد آزمون بعدی ، نیام و همینارو نگم ولی قول میدم هر کاری که کردم بیام و بگم!
پ ن 3 :75 روز تا کنکور { گفتم یاد آور کنم!}
پ ن 4 :ببخشید طبق معمول طولانی شد
تا 20 اردیبهشت -
_الووو
سلام چه طوری دکترجان؟
+سلام عزیزم ، خوبم ولی طبق معمول اوضاع روحیم خوب نیس ، احساس می کنم...
_ول کن این حرفارو ، پاشو چن روز بیا پیش من ، بریم
دور دور
+آخه خودت که می دونی ، درس دارم '' البته درسی که نمی خونم! ''
_اصن بیا چن روز با هم بریم دانشگاه ، بیا ببین چه قدر شیرینه! چه قدر محیط جذاب و ارتباطات جدیدی در انتظارته!
+اصن حال ندارم آبجی آخههههه
_دیگه آخه و ولی و اما نداره... فردا منتظرتم
خدافظ!!منم شاید واسه فرار از شرایط بدی که باز داشتم درش غرق میشدم ، قبول کردم...
فرداش حدود ساعت هفت رسیدم ، خواهرم تا ساعت پنج کلاس داشت و گمان میکردم حسابی خسته باشه ، واسه همین مستقیم رفتم حرم...
ولی بر خلاف تصورم زنگ زد و گفت : بریم بیرون شام خفن!! :male-cook: :male-cook:
رفتیم یه فست فودی خفن و یه غذای خفن که من اصن اسمش بلد نبودم سفارش دادیم! تازه خوردنشم بلد نبودم
خلاصه غذامونو که خوردیم یهو یه کادو مقابل خودم دیدم! (از اون سورپرایز خفنا!)
و وقتی بازش کردم به معنای واقعی کلمه '' ذوق مرگ'' شدم
اینم مایه ذوق مرگیییییم
این خیلییی حس خوبیه کسی این قدر واسه هدفت احترام قائل باشه و بهت ایمان داشته باشه
خواستم این حس خوبو به اشتراک بزارم...24مهر 1398
پ ن : حرم واسه همه بچه های الا دعا کردم
-
سلام
اول اینکه دوس داشتم خدا رو ببینم ! بدون اینکه استرس قضاوت کسی رو داشته باشم ، خودِ خودِ خودمو عریان میزاشتم جلوش ، میگفتم ببین این منم ، خودت درستم کن ! یا تمومش کن این من ضعیف به درد نخورو...
دوم اینکه دوس داشتم شهید چمرانو ببینم ، بهش میگفتم تو تنها موجودی هستی که من با تمام وجود بهش حسودی میکنم ، ببین با تک تک سلولام ، ازش میپرسیدم چی شد که تو ، تو شدی و من ، من؟؟!
سومین آدم شهید پلارکه ، دوس دارم از بدو تولد تا لحظه شهادتشونو مثل یه سریال ببینم که چی کار کرده که الان این شکلی شده...
چهارمین آدم حسن روحانیه ، اونقدر میزدمش که نفسش در نیاد که ملتو به این روز در آورده ( آدم سیاسی نیستم ، میدونم نباید اینو بگم ، ولی اصلاااااا نمیشد ، اصلناااااااا!)
پنجمین نفر هوشنگ خان ابتهاجه ! کسی که با غزلای اون عاشق شعر شدم ، به نظرم کمال ادب عاشقانه در شعر ابتهاج بزرگ اتفاق افتاده...( قطعا بزرگ ترین غزل سرای تاریخه ، گرچه که خیلیا این عقیده منو بزرگ نمایی میدونن ، ولی خوش حالم توی زمانی نفس میکشم که اونم نفس میکشه...)
ششمین نفر ، بماند... -
سلام :hand:
نمی دونم درست از کی ولی می دونم حدودا از چند هفته پیش ،زنجیره ای از اتفاقات ، شرایطی رو به وجود آورد که درس خوندن رو سخت می کرد و حال منو روز به روز بدتر...
خب دیدم باز دارم وارد بحرانات بعد از اعلام نتایج و بازخورد هاش از اطرافیان میشم و من که تجربه غرق شدن توی اون منجلاب ذهنی رو داشتم تصمیم گرفتم باهاش مبارزه کنم...
دیدم دیگه واقعا نایی برای درس خوندن توی اون شرایط ندارم ، همه ی کتابا و جزوه هام و نوشته هام و خلاصه همه ی وسایلمو توی کمد چیدم و درشو بستم...
تصمیم گرفتم خودمو به یه کاری مشغول کنم که زمان باز هم مثل همیشه کار خودشو بکنه و بگذره و بگذره و بگذره و اندکی شرایط بهبود پیدا کنه ، و چه کاری بهتر از هنری که توی مدرسه یاد گرفتم ، معرق !!:facepunch: :facepunch:
در سالی که پشت کنکور بودم ، یکی از بزرگ ترین مشکلاتم این بود که همیشه پایان راه رو گم می کردم ، خیلی اتفاق می افتاد که از خودم بپرسم اصلا چرا من درس می خوانم ؟!...
به واسطه همین تجربه تصمیم گرفتم با استفاده از هنرم ، نمادی بسازم تا همیشه مقابل چشمام باشه و هر وقت راهو گم کردم یا خواستم بی خیال بشم ، بهم چشمک بزنه و راهو نشونم بده
و این چنین شد که ستاره قطبی رویا هام رو درست کردم
{این همون عکس پروفمه و اینکه اسممو خط زدم }
امیدوارم امسال به اون آدمی که باید تبدیل بشم و تهش اون چیزی بشه که می خوام ...
پ ن 1 : این دوتا کار رو هم همراه "ستاره قطبی رویاهام" درست کردم
پ ن 2 : رسما همین جا قول میدم از بچه های انجمن هر کی سال دیگه پزشکی آورد ، از این روپوشا واسش درست کنم ، دیگه انگیزه از این بالاتر؟؟!
پ ن 3 : خداروشکر بارقه هایی از بهبود شرایط داره به چشم می خوره ، بریم واسه درس -
سلام رفقا
در حالی که عقربه های ساعت دارن نشون میدن یه ربع از ساعت ده میگذره، روی تختم لم دادم و با یه هدفون و صدای چنتا خواننده و وز وز تعدادی ساز کنارش، دارم تلاش می کنم حالمو بهتر کنم، البته تلاشی بیهوده...
انگار از پس این همه شب، قرار نیست صبحی فرا برسه...
شبایی که تک تک لحظاتشو خودم ساختم و حالا تبدیل شده به یه غول بزرگ و من، ناتوان در مواجه با اون...با پاهایی لررزان تر از همیشه، در ابتدای مسیری گام برمیدارم که چند بار در پیمودن آن شکست خورده ام و حالا با تنی خسته، دوباره عزم راه کرده ام...
مسیری که حالا بر خلاف گذشته، به شدت به درستی آن مشکوکم
مسیری که بسیاری (که اخیرا این قید به همه تبدیل شده!!) بر این اعتقادند که دوباره طی کردنش چیزی جز اتلاف عمر و شاید مسخره کردن خودم و بقیه نباشه...
اری مسیر پشت کنکور...مسیری که در خلالش روز هایی رو تجربه می کنی که کلمات از توصیف احوالت عاجزن...
روز و شب هایی که این قدر طولانی ان که با خودت میگی '' وای خدا چرا تموم نمیشن این روزا، چرا عقربه جلو نمیره؟! ''
و درست زمانی به خودت میای که چند ماه به کنکور مونده و ساعت میوفته تو سراشیبی!! درست همین موقع هاست که جست و جو ها شروع میشه که '' توی چهار ماه میشه پزشکی قبول شد؟! '' یا '' قبولی پزشکی در سه ماه'' و تهش فارغ از اینکه به چه نتیجه ای می رسی، به همون دور باطل ادامه میدی و...بیگ بنگ، شب کنکور و کلی آرزو که جلوی چشمات رژه میرن و تو مجبوری مثل همه ی روزای قبلش یه '' خفه شو'' بهشون بگی (که این خفه شو از نوادگان همون خفه شو هایی هست که وقتی خوابت میومد ولی درس داشتی، نثار درس ها می کردی و می رفتی می خوابیدی!!!) و سعی کنی یه جوری شرایطی که درش هستی رو هضم کنی...
نتیجه کنکور بیاد و رفقات رو ببینی که دونه دونه دارن میرن دانشگاه ولی تو همون آقایی بودی که هستی و هر روز دایره ارتباطاتت محدود تر بشه...
این روزا احساس بی انگیزگی شدیدی می کنم، می دونم کاذبه ولی اون قدر قویه که نمیذاره سمت کتابام برم و منو تبدیل به یه جنازه متحرک کرده...
زندگی با مرگ رویاها، از صد تا مرگ بدتره...
واقعا شرایط سخت و کوفتیه!
امیدوارم آخرش قشنگ باشه...
همین...
شنبه_2 شهریور 1398 -
علی!...
کسایی که امروز اینجا نشستن ، روزی که مث تو بودن ، کاراییو که تو الان انجام میدی انجام دادن؟!!
_نه...
پس چه طور انتظار داری...پ ن : رسما آدم میتونه بمیره واسه این صحنه
همین -
Shadow Runner
عزییزدلم
راستش شرایطت واسه من غیر قابل تصوره ، چون سربازی واسه من برابر با مرگه!...
اول بیا بغلت کنم اصا
میدونی محیطی که قراره درش قرار بگیری ، 200 تا آدم دیگه از 200 جای این کشور با 200 جور فرهنگ و 200 جور عقیده مختلف درش جمع میشن ، میخوام بگم از رویات محافظت کن! ، نشه بری اون جا چن ماه دیگه چشاتو گرد کنی بگی پزشکی ، به جا نمیارم!...
چن ماه دیگه سیگار بگیری دستت و با توجیه "همه میکشن " یا " آرومم میکنه " گند بزنی به زندگیت...
( حس این مامانا بهم دست داد که بچشونو نصیحت میکنن )
رفیق اگه کمکی از من بر میومد حتما بهم بگو
حرف آخر اینکه از شرایط سختت واسه خودت سکوی پرتاب بساز ، هر چه قدر بیشتر بهت فشار بیاد ، تو بیشتر درس بخون:umbrella: -
دریا دریایی
یه روان شناس بزرگی میگفت آدم معمولی های این دنیا بیشترین نفعو از این دنیا میبرن ، به حداقل ها همیشه راضی اند و حرص به دست آوردن چیزی تو وجودشون نیست ، میکس دسته اول و آخر میشه آدم معمولی:)
این چند سال زندگی توی این دنیا بهم یاد داده ِآینده چیز ترسناکی نیست ، میتونه دردناک باشه ولی ترسناک نیست!...
آینده چیزی جز انعکاس رفتارهای حال حاضرمون نیست ( آینده اجتماعی و اقتصادی رو عرض میکنم ) ، به نظرم به اسم امید نداشتن دارین دلیل میارین واسه تلاشی که باید بکنین ولی نشستین!...
امید در مسیر انجام کار به وجود میاد ، مثل انگیزه و و و
اگه لازمه تصمیمی بگیرید زودتر اقدام کنید ، هفته بعد شرایط همینه ، فقط یه هفته رو از دست دادید!... -
سلام:hand:
شاید بزرگترین تجربه زندگیم در زمینه درسی ، این باشه که برای درس خوندن خودمون رو وابسته به شرایط ندونیم...یادمه سال کنکورم چنتا معلم بد اومدن سر کلاسمون ، با خودم گفتم '' از اینا که چیزی نمیشه یاد گرفت '' و کلا درسای اون معلمارو ول کردم
تا یه کسی کوچکترین تیکه یا کنایه ای بهم می گفت ، چند روز می رفتم تو لک و درس نمی خوندم
واسه فرار از وضعیتی که توش بودم خودمو با چیزای پوچ سرگرم می کردم ، از بیرون رفتن با رفقا تا آهنگ گوش دادن های دیوانه وار...
و نتیجه ی همه ی اون کارا شده اتمسفر الان زندگیم...
اگه قراره آیندتون با درس خوندن رقم بخوره ، یه سال از همه چی بزنید و تمام وقت درس بخونید و نتیجشو ببینید
پ ن :
-
انگیزه!
یادمه دوره راهنماییم (میشه معادل 7،8،9 الان ) یه دوست فابریک داشتم به اسم مهدی! منو و مهدی و امیرحسین و سجاد و محمد مهدی و دانیال یه اکیپ خفن بودیم توی مدرسه ، ولی منو و مهدی یه چیز دیگه بودیم! چون از دوره ابتدایی با هم بودیم و همیشه سر اینکه کی شاگرد اول میشه بینمون یه رقابت خفن بود...
اون روزا معلم مارو میبرد پای تخته و از اول کتاب! ازمون میپرسید و منو و اون ، دیوونه وار جواب میدادیم تا معلم خودش خسته شه...!
بعد راهنمایی هر دو وارد مدرسه نمونه شهرمون شدیم ، ولی من دیگه مثل سابق نبودم ، مهدی از همون اول حسابی چسبید به درس ولی من شاید به خاطر افتی که اتفاق میوفته توی ورود به دبیرستان ، نتونستم خودمو جمع کنم و روز به روز بد تر شدم (به طوری که سال چهارم ، ریاضیمو با تک ماده قبول شدم!)...
این اتفاق و البته یه سری کارا که من نباید انجام میدادم ولی دادم ، باعث شد مهدی ازم فاصله بگیره ، تا جایی که کاملا باهام قطع رابطه کرد (جوری که حتی صبحا به هم سلام هم نمیکردیم!)
راستش درک این اتفاق خیلی واسم سخت بود اون روزا و غرور لعنتیم هرگز بهم اجازه نداد ریسمان رفاقتمونو ترمیم کنم وقتی دیگه اون تمایلی نداشت...
اون درس خوند و درس خوند و همون سال اول دندان پزشکی بیرجند قبول شد و رفت:man-bowing:
درس نخوندن باعث شد من خیلی چیزارو از دست بدم ، اون شخصیت اکتیو و قابل احتراممو توی جمع دوستام (و البته از دست دادن مهدی ! و به اجبار ارتباط با رفقایی در سطح اون موقع خودم!) ، باعث شد نگاه معلما به من مث یه دانش آموز ضعیف باشه (چیزی که خیلی خیلی خیلی آزارم داد!) ، باعث شد یه سال از زندگیمو (پشت کنکور اول) با یه افسردگی و حال کرخت بد بگذرونم (مینویسم بد شما بخونید Awful!) و...
وقتی از بالا به زندگیم نگاه میکنم ، میبینم کاری که درس نخوندن با من کرد ، بمب اتم با هیروشیما نکرد!...:man-bowing: :man-walking:
نمیدونم چرا اینقدر تلخ شد مثلا پست انگیزشی بود (ولی دیگه پاکش نمیکنم)...
پ ن : بعد از حدود ده روز درس نخوندن مطلق ! لازم میدونم یه توصیه بکنم که یکم بار انگیزشی متن بره بالا
:hand_with_index_and_middle_fingers_crossed: هر موقع درس خوندنتون نمیاد ، درس بخونید ! شده کتابو جلوتون باز کنید یا از راهای مختلف مث خلاصه نویسی با نمک! یا خوندن درس مورد علاقه یا تماشای فیلم آموزش یا ویس یا.. خودتونو توی جو درس نگه دارید...(که البته لازمه خودم یه دفتر چهل برگ از روش بنویسم بلکن آینه عبرت شه...)
و اگه احیانا درس نمی خونیم متوجه باشیم که چه چیزایی رو داریم از دست میدیم و قراره در آینده حسرت های بزرگ زندگیمون بشه...(باز داره میره که تلخ شه من برم زود تر دیگه )
و اینم باید بگم که از الان تا کنکور کلی زمانه کلییییی هاااا(من این بستر زمانیرو2بار تجربه کردم که میگم!) پس الکی با این بهانه ها که زمان نیست و وقت کمه و حجم مطالب زیاده و دیگه دیر شده و نمیرسم و دیگه کنکور واسه من تموم شده و... سر خودمونو شیره نمالیم... -
همه ی ما توی ذهنمون یه سری چیزا هست که بهشون میگیم غیر ممکن...
فکر کردن بهشون مصادفه با اومدن "نه بابا اصلا امکان نداره"،"تو بمیری راه نداره"،" ببین!آسمون هم بیاد زمین نمیشه..." تو مخمون
درست در همین زمانه که خدا شوخیش گل می کنه و با خودش میگه بزار یکم سر به سر این "آدمای پر از خالی" بزارم...
خداوندگارِ خدا توی تک تک سلول های مغز ما آدما میگرده و میگرده و میگرده تا غیر ممکن ترین چیزو پیدا کنه ، بعد که پیداش کرد ، دقیقا همون غیر ممکنو انجام میده تا بگه "آدمکان ، من وقتی میگم کن ، فیکون! ، با چار کلوم علمتون این قدر ممکن و غیر ممکن نکنید!"
یکیش همین چند وقت پیش:
فکر کنید مقابل یکی از خفن ترین تیمای جهان {بارسلونا} بازی می کنید ، سه گل خوردید و زمان زیادی هم تا پایان بازی نمونده و تازه مهاجم اصلیتون هم مصدومه! همه منتظرن تا گل چهارمو هم بخورید و طرفدارای بارسا ، سوت پیروزی می زنن...
همه ، همه ها ، همه میگن سه امتیاز مال بارساس !
خدا یهو شوخیش گل می کنه
یکایک توی تک تک بازیکنای تیم مقابل {لیورپول} یه حسی میاد که ما باید ببریم! جرات به زبون آوردنشو ندارن ها ، ولی توی قلبشون ، توی نگاهشون یه آتیشی هویداس...
میرن توی زمین و گل اول ، گل دوم ، گل سوم ، و سر انجام گل پیروزی!!!
و لیور اون بازی رو با حساب 4 بر 3 از خفن ترین تیم دنیا میبره
یا این که :
چند سال پیش رفته بودم بهشت زهرا ، دیدم مزار یه شهیدی خیلی شلوغه ، با خودم گفتم حتما از این شهید معروفاس {از اینایی که زندگیشون کتاب شده!}
کنجکاو شدم و رفتم جلو ، هر چی جلوتر می رفتم ، یه بویی بیشتر توجهمو جلب می کرد ! یه بویی که تا حالا حسش نکرده بودم... از هر عطری خوش بو تر بود! وقتی رسیدم به مزار اون شهید ، چشام داشت یه چیزی بهم نشون میداد که مغزم بهم میگفت "تو بمیری امکان نداره!" از سنگ مزار اون شهید گلاب { یا به عقیده من یه ماده خوش بو که یک راست از خودِ خود بهشت میاد }می تراوید...
یعنی اون آدمی که اون زیر دفنه ، یه کاری کرده که سنگ ، سنگی که نماد سختی و بی روحی و صلابته ، نتونه تاب بیاره و هر ذرش چشمه شه و ازش بباره و بباره...
همیشه با خودم فکر می کردم می خونم و پزشکی تهران قبول میشم و هر هفته یه روزو بعد نماز صبح میرم سر مزار اون شهید و بهشتو حسش می کنم و دوباره میام رو زمین!{ولی انگاری قسمت نیست...}
چه قدر دلم یهویی تنگ شد واسه اون اتمسفر...
{ راستی اسم اون شهید ، شهید پلارکِ }
بگذریم...
در پایان اینکه "زندگی با مرگ آرزو ها ، از صد تا مرگ بدتره..."
الان باید تلاش کنیم ، اگه شد که شد ولی اگه نشد ، دوباره و دوباره اون قدر تلاش می کنیم که بشه!
واسه آدمای خفن دو حالت بیشتر وجود نداره : یا به دستش آوردن و دارن کیف میکنن یا واسه به دست آوردنش تلاش می کنن!...پ ن 1 : اینو خرداد ماه سال پیش ( دقیقش میشه 3 خرداد بعد آزمون جامع سنجش! ) نوشتم...
پ ن 2 : آخ که چه قدر دوس دارم این روزا برم دوباره پیش شهید پلارک ، همچین از ته دل چارزانو بزنم سر مزارش و بگم و بگم و بگم ...ولی حیف که جبر جغرافیایی نمیزاره و هیچ تلاشی هم نمیکنم که بتونم به این جبر جغرافیایی غلبه کنم !
میشه خودت منو بخوای که بیام و پیشت باشم؟!
27 دی1398 _40 دقیقه پس از نیمه شب:man-walking: -
سلامملکم
یکم با هم حرف بزنیم؟!
اصلا دوس ندارم جمله های قشنگ و همچی خوشکل و اتو کشیده بنویسم ، که با خوندنش بگی "واو!" و بعد بری پی کارت...
این یه خطی زندگی درسی منه از تیر تا الان!
به همین درخشانی!...
هر کسی توی کنکور شرکت میکنه ، 13 یا 14 تیر هر سال ، یه همچین چیزیرو واسه سازمان سنجش میفرسته!
اونام دقیقا با توجه به همین ، میزارنت تو یه صف و بهت یه عدد از 1 تا400.000 میده ( که تا الان سهم من یه 72.000 و یه 69.000...!)
تجربه بهم میگه اونا با هیچی کار ندارن ، حوصله نداشتم درس بخونم ، هی برنامه ریزی کردم و هی اجرا نکردم ، و و و واسشون نا مفهومه...
ولی واسه ما مهمه اون عددی که اونا بهمون میدم! پس باید کاری رو بکنیم که واسه اونا مهمه!!
یه سوال با مزه بپرسم؟!
اگه الان همینو واسه سنجش بفرستم و بگم یه رتبه بهم بدید فک میکنید چه رتبه ای بده؟!
پس من چجوری تو بیوگرافیم نوشتم "دکتر آینده؟!" شاید یه ابزاره ! تا موقعی که امیدی باشه هست و وقتی نباشه نهایت 4 روز گریه و افسردگی و بعدش با یه چرخش عقیده میگم اصلا کی دوس داره دکتر شه ولمون کن بابا...یه چیزی تو این "دیوارنوشت" خیلی مهمه و اصلا دلیل قرار گرفتنش اینجا همینه!...
خالی بودم بهمن و اسفند و فرور و اردی و خردی! و نصف تیر...
حتی اگه اسیدم بریزیم روی گذشته نمیشه پاکش کرد!
"وای من چرا نخوندم" فایده نداره...
"وای من چرا نمیخونم" مهمه!!پ ن :یکم خودمو از قید و بند کلمات رهایی بدم؟!
میگم اصلا ما اینجا چه غلطی میکنیم؟!
نیم ساعت میام انجمن آخرش بعد چار ساعت میریم
هی دیالوگای الکی...
ته کارمون اینه که پست نزاریم ولی هر یه ساعت میام و نوتیفمونو چک میکنیم
میام اینجا چی کار اصلا؟!
میام که حال بدی که درس نخوندن برامون به وجود آورده رو با انجمن بودن ( درس نخوندن!) جبران کنیم؟!
بعدم که یه مدت نمیام انجمن ، میریم هزار تا کار دیگه میکنیم که مثلا آروم شیم ولی درس...ببین به حرضت عباس! وقت هست ، خیلیم هست...
نکن این کارو رفیق من
من دوبار تجربه دیدن یه عدد نجومی (عددی که کل آرزو هاتو یه جا روی سرت آوار میکنه !) رو روی اون سایت لعنتی دارم...
و باید بهت بگم تا ابد فرصت نداری واسه تغییر ، یه جایی میرسه که دیگه حتی "رویاشو هم نمیتونی داشته باشی..."
اگه اینارو خوندی و بعد دوباره میری تو دلی و چار ساعت مزخرف (ببخشید...) به هم میبافی ، میری آهنگ گوش میدی ، میری بیرون ،
چار ساعت مجازی های دیگه ، مدام میری پی این سوال که "تو 5 ماه میشه فلان رشته رو قبول شد" و و و بهت میگم که کنکور با یه عدد! همه اینارو واست جبران میکنه
28 دی98 -
دریا دریایی
اولا اینکه مشاورا معمولا زیاد واسه عمه هاشون حرف میزنن ، جدی نگیرید
دوما اینکه پشت کنکور موندن به خودی خود که سخت نیست ، بستگی به خودتون داره ، میتونید سختش کنید واسه خودتون میتونید هم یه سال فوق العاده ازش بکشید بیرون...
اگه یه رفیق با رابطه یکم عمیق تر این حرفارو بهم میزد ، بهش میگفتم مگه 4 سالته که قدرت تصمیم گیری نداری داری میری تو دل ماجرایی که خودت نمی دونی چی برات اتفاق خواهد افتاد...
ببینید 2 حالت داره ، یا رتبتون اوکیه ( یا حتی اوکیه نیست ) و میخوان برید دانشگاه ، خب دست دست کردن نداره ، دفترچه انتخاب رشته رو بردارید ، بر اساس رتبتون و علاقه و همچنین با توجه به قبولی های سال پیش انتخاب رشته کنید
اگه رتبتون اوکیه نیست و دلتون میخواد رشته و دانشگاه بهتری بخونید ، خب پاشید شروع کنید ، حالا اینکه مش غضنفر چی میگه و شوهر ننه قمر چه نظری داره مهم نیست!...
یادتون باشه زندگی خودتونه ، هر تصمیمی بگیرید تهش به خودتون برمیگرده ، همه ی اونایی هم که دارن الان نظرشونو میگن یا به راهی شمارو تشویق میکنن چن هفته دیگه میرن سراغ کار خودشون و به قول معروف دریا میمونه و حوضش -
سلام رفقا
اینم آخرین کارنامه سنجش من
و اما جند نکته :
یک اینکه علت اینکه امروز کارناممو به اشتراک گذاشتم اینه که معتقدم "یه پایان تلخ بهتر از یه تلخی بی پایانه!"
دو اینکه نتیجه این آزمونم از تمام آزمون هام بدتر شد ، به این دلیل که درس نخوندم و زمانم به قول مشاورا به انکار شرایطی که درش قرار داشتم گذشت و حال بد و حال بد و حال بد و فکر و خیال های الکی...
سه اینکه اگه یه رفیقی داره این تاپیکو می خونه که قراره در آینده کنکور بده ، از این کارنامه ها عبرت بگیره!! اینا شاید واسه هر بیننده ای ، یه کارنامه یا حتی یه عکس ساده باشه ولی وقتی اینا حاصل کارت باشه ، دستشو میزاره رو گلوت و فشار میده و فشار میده و جونی واست نمی مونه...
چهار اینکه دم کنکوره و نباید حس و حال بد منتقل کرد! به واسطه همین داستان اینو ببینید حالتون خوب شه ! من که کلیییی خندیدم
https://www.instagram.com/p/BxZyfSeh9LT/پ ن : امروز یه کارنامه خفن دیدم از یکی از رفقا که حسابی تو این آزمون ترکونده بود و چنتا صد داشت ، تبریک به همه ی رفقایی که حسابی خوندن و منتظرن چن روز دیگه برن و بترکونن
دیگه شرمنده بابت اینکه نشد که بشه ...
خیلی چاکریم
یا علی -
سلام رفیقان جان
من اومدم با یه کارنامه نجومی دیگه
دیگه فکر کنم کم کم دارید ازم قطع امید می کنید { و با خودتون میگید این آدم بشو نیست... }
در مورد آزمون دیروز بگم که یه اتفاق عجیبی که افتاد این بود که کلا صورت سوالارو بر عکس خوندم { عین صحیحو ، عین خطا زدم! ، بود ، نبود دیدم و هست ، نیست جواب دادم! } به همین خاطر تعداد اشتباها زیاد شد و شد اون چیزی که نباید می شد! البته خوب حالا اگه همشم درست میزدم رتبه یک کنکور که نمی شدم ولی خوب رتبم یکم ملایم تر میومد...
اینی هم که میبینید درصدام یه کوچولو رفته بالا علتش خوندن نیست ! علتش آسون تر شدن سوالای آزمون
بزارید اعتراف کنم توی آزمونای اخیر تا یه هفته بعد آزمون که دچار دپرسی ، بی حوصلی کاذب و فکر و خیال های الکی بودم و درس پر و بعدشم که سلانه سلانه میرفتم جلو و علت درجا زدنم همین بوده و بس...
حالا این حرفارو ولش کنید مهم اینه که هنوز فرصت جبران هست...پس بریم واسه جبران ، جبران نه ها ، جبررررراااااااااان!
پ ن : دیروز فکرم حسابی مشغول آزمون بود{3خرداد سنجش} ، اینکه چرا این قدر اشتباه کردم یا اینکه چرا شرایط بهتر نمیشه...
دیدم نه ! حوصله درس خوندن ندارم ، لبتابمو خاموش کردم ، کتابامو پرت کردم رو تختم و از پشت میزم بلند شدم ،رفتم پیش مامانم ،داشت تلویزیون نگاه می کرد...
با یه حال خلیده کنار مادرم نشستم و بی هدف چشم دوختم به تلویزیون "که یکم زمان بگذره و شاید حالم بهتر شه..."
یه مادر و پدر به اتفاق فرزند 7 سالشون مهمون برنامه ای بودن که مادرم داشت تماشا می کرد...
گویا فرزند اون خانواده مبتلا به نوعی بیماری پیشرفته مربوط به ستون فقرات بود
مادر اون کوچولو با گریه از فرزندش و مشکلاتی که داشت می گفت...
می گفت که فرزندمو بردم دکتر و گفتن چون بچه شما سنش کمه و به لحاظ بدنی ضعیفه ، عمل جراحی ریسک خیلی بالایی داره و فقط توی جهان یه نفره که می تونه این عملو انجام بده و اون هم پروفسور کیوان مزداس که باید منتظر باشید که از فرانسه بیاد...
خلاصه گویا پروفسور از فرانسه میان و این بچه رو معاینه می کنن و بر خلاف سایر پزشکا به خونواده امید بهبودی میدن و برای چند ماه بعد وقت عمل جراحی میزارن...
ولی نقطه تراژدیک داستان اون جاییه که پروفسور قبل از عمل اون بچه متاسفانه فوت می کنند:face_with_cold_sweat: :disappointed_but_relieved_face:
مادر اون بچه وقتی داشت داستانو روایت میکرد ، یه چیزی گفت که میشه ساعتها بهش فکر کرد...
گفت : روزی که خبر فوت پروفسورو شنیدم ، با خودم فکر کردم ای کاش من به جای ایشون می مردم...
حداقل پسرم خوب میشد و امید کلی بیمار دیگه مثل من ناامید نمیشد...
نمی دونم هر موقع که خسته میشم ، قصد بی خیال شدنو دارم یا می خوام به خودم دیکته کنم که "حالا همه که دکتر نمیشن" ،"اصن شاید تو تواناییشو نداری" یا "حالا پرستاری هم خوبه" باز یه نشونه مقابل روم ظاهر میشه که قلبمو به تپش میاره...
چه قدر یه آدم می تونه خفن باشه که یه مادر ، یه مادر بگه کاش من میمردم و اون زنده بود و پسرمو عمل می کرد...
لعنت به من اگه بزارم 4 تا تست ریاضی و فیزیک و شیمی جلومو بگیره که به یک چنین آدمی تبدیل نشم...
که یه خونواده ، همه ی حجم امیدشون ایمان به توانایی دستای تو باشه واسه درمان فرزندشون...
همین....
پ ن 2 : ممنون از همه بابت انرژی ها و کامنتای خوبتون ایشاا... شیرینی قبولیتونو بخورم
در آخر بگم من باز 31 خرداد آزمون دارم و به شرط حیات کارنامشو باهاتون به اشتراک میزارم
برای رفقایی که رتبشون خوب نشده:)
خــــــــــودنویس
اتمسفر یک دانش آموز پشت کنکوری...
خــــــــــودنویس
خــــــــــودنویس
پیش به سوی کنکور !
خــــــــــودنویس
⭐ دور همی ⭐
خــــــــــودنویس
کنکور سوم و...
انگيزه
برای رفقایی که رتبشون خوب نشده:)
برای رفقایی که رتبشون خوب نشده:)
تجربه ی تو !
انگيزه
انگيزه
انگيزه
برای رفقایی که رتبشون خوب نشده:)
پیش به سوی کنکور !
پیش به سوی کنکور !