هرچی تو دلته بریز بیرون 3
-
-
@ASMA-MORADI رفیق شفیق حالم خوش نیست.وقتی دیر تلاش کنی هر چقدر بیشتر تلاش کنی هم انگار داری دور تر میشی طناب داری که دور ارزوهات و رویاهات با دستای خودت انداختی من دارم میبازم حس بدی هس ک تمام مشکلات واینده تباهت رو خودت رقم بزنی
-
این پست پاک شده!
-
هر وقت به اوج ناامیدی رسیدی، نزدیکترین روزنامهای که روی زمین افتاده بردار و این بار خیلی عمیقتر از هر بار به صفحه تسلیتها نگاهی بینداز!
صاحبان این چهرهها همه کسانی بودند که یک روز حسابی به سر و صورتشان رسیدهاند و بهترین لباسهایشان را پوشیدند و برای گرفتن چند قطعه عکس 4×3 به معروفترین آتلیههای عکاسی رفتند...
رفتند تا اعلام کنند وجودشان را در پای انواع تصدیقها، کارتها، گواهیها و گزینشها، تا سندی برای اعلام وجود داشته باشند...
اما در آن لحظه که دوربین عکاسی روی چهرههای ژست گرفته آنها فلاش زده، کجا فکر میکردند که همین عکس، البته مُزَین به یک نوار سیاه رنگ، اعلام آخرین حضور آنها بر صفحه زندههاست...
اما تو زندهای، من زندهام، ما زندهایم، هنوز هم دمای بدن ما ٣٧درجه است.
هنوز هم قلب ما میتپد.
هنوز هم این مهلت را داریم که بخندیم و تا گرفتن آخرین عکس، شاید هنوز هم ما فرصت داریم.
زندگی کن،
از زندگی لذت ببر... -
استادم تو دوران استاجري مي گفت : يه روز يه عالمه دانشمند دور هم جمع شدن تا ببينن بدترين بيماري دنيا چيه! بعد از كلي بررسي روي اكثر بيماري ها رأي اكثريت روي بيماري (اي ال اس) بود، بيماري كه تو هوشيار و بيداري و لحظه به لحظه نا توانيت رو مي بيني تا حدي كه آخر عضلات تنفسيت هم از كار مي افتن و ميميري! بيماري اي كه حدوداً بعد از شروع شدنش اكثراً ٣ تا ٥ سال زنده ميموني... زندگي اي كه فردا از ديروز حالت بدتره!
براش چالش آب يخ راه انداختن! تا هر كسي يه سطل آب يخ رو سرش بريزه و همراهش ١٠٠ دلار به خيريه اي كمك كنه تا كمك هزينه بشه براي بررسي هاي بيشتر در مورد اين بيماري! بيماري ناشناخته و بدون درمان و سخت.
حالا چي شد كه ياد اي ال اس افتادم؟
درمانگاه بودم و وقت اومدن مريضا بود... منشي گفت پرونده اين مريضو بگير الان رفتن بيارنش... پرونده رو نگاه كردم همسن بوديم! ٢٦ سالش بود... دو تا خانم با چادر و يه مرد كه به خاطر ريشاش بيشتر از ٢٦ بهش مي خورد اومدن... يكي مادرش بود و اونيكي هم خواهر يا شايد همسر... پاهاش رو به سختي حركت مي داد و سنگين راه ميرفت! نشست و شروع كرد به حرف زدن، براي حرف زدن زحمت مي كشيد، سخت بود آروم حرف ميزد... استاد پرونده اش رو نگاه كردو گفت ببين خانم دكتر اين بيمارمون اي ال اسِ... ياد اون حرفا افتادم... سختترين بيماري... همينطور كه داشتيم آزمايشاتش رو نگاه مي كرديم با همون سختي و زحمت به دكتر گفت: "ميگن يه دارو جديد اومده... آره؟" دكتر گفت:" نه اون مال بيماري شما نيست" برق نگاهش رفت، انگار بدنش خسته تر شد... مادرش خيلي بي قرار بود گفت دكتر پياده روي ببريمش؟
دكتر گفت:" اينا همه اش سير بيماري رو سريعتر مي كنه! فقط بايد استراحت كنه! هر فشار اضافه اي براش بده!" مادرش و اون يكي همراه چندتا سؤال ديگه در مورد كارايي كه مي تونستن انجام بدن پرسيدن، داروي جديد؟ ورزش خاص؟ فيزيوتراپي؟ ولي هيچي كمك نمي كرد.
تشكر كردن و رفتن... رفتن تا باز جاي ديگه خبر از يه دارو براي يه بيماري بده و اونا دلشون شاد شه كه براي بيماري عزيزشونه... اونا رفتن اما من تا عمر دارم زحمت اون مرد براي حرف زدن و چشماي غمگين اون مادر كه لا به لاي حرفاي دكتر دنبال يه كور سوي اميد بود هيچوقت يادم نخواهد رفت.Pink.Doc
-
استادم تو دوران استاجري مي گفت : يه روز يه عالمه دانشمند دور هم جمع شدن تا ببينن بدترين بيماري دنيا چيه! بعد از كلي بررسي روي اكثر بيماري ها رأي اكثريت روي بيماري (اي ال اس) بود، بيماري كه تو هوشيار و بيداري و لحظه به لحظه نا توانيت رو مي بيني تا حدي كه آخر عضلات تنفسيت هم از كار مي افتن و ميميري! بيماري اي كه حدوداً بعد از شروع شدنش اكثراً ٣ تا ٥ سال زنده ميموني... زندگي اي كه فردا از ديروز حالت بدتره!
براش چالش آب يخ راه انداختن! تا هر كسي يه سطل آب يخ رو سرش بريزه و همراهش ١٠٠ دلار به خيريه اي كمك كنه تا كمك هزينه بشه براي بررسي هاي بيشتر در مورد اين بيماري! بيماري ناشناخته و بدون درمان و سخت.
حالا چي شد كه ياد اي ال اس افتادم؟
درمانگاه بودم و وقت اومدن مريضا بود... منشي گفت پرونده اين مريضو بگير الان رفتن بيارنش... پرونده رو نگاه كردم همسن بوديم! ٢٦ سالش بود... دو تا خانم با چادر و يه مرد كه به خاطر ريشاش بيشتر از ٢٦ بهش مي خورد اومدن... يكي مادرش بود و اونيكي هم خواهر يا شايد همسر... پاهاش رو به سختي حركت مي داد و سنگين راه ميرفت! نشست و شروع كرد به حرف زدن، براي حرف زدن زحمت مي كشيد، سخت بود آروم حرف ميزد... استاد پرونده اش رو نگاه كردو گفت ببين خانم دكتر اين بيمارمون اي ال اسِ... ياد اون حرفا افتادم... سختترين بيماري... همينطور كه داشتيم آزمايشاتش رو نگاه مي كرديم با همون سختي و زحمت به دكتر گفت: "ميگن يه دارو جديد اومده... آره؟" دكتر گفت:" نه اون مال بيماري شما نيست" برق نگاهش رفت، انگار بدنش خسته تر شد... مادرش خيلي بي قرار بود گفت دكتر پياده روي ببريمش؟
دكتر گفت:" اينا همه اش سير بيماري رو سريعتر مي كنه! فقط بايد استراحت كنه! هر فشار اضافه اي براش بده!" مادرش و اون يكي همراه چندتا سؤال ديگه در مورد كارايي كه مي تونستن انجام بدن پرسيدن، داروي جديد؟ ورزش خاص؟ فيزيوتراپي؟ ولي هيچي كمك نمي كرد.
تشكر كردن و رفتن... رفتن تا باز جاي ديگه خبر از يه دارو براي يه بيماري بده و اونا دلشون شاد شه كه براي بيماري عزيزشونه... اونا رفتن اما من تا عمر دارم زحمت اون مرد براي حرف زدن و چشماي غمگين اون مادر كه لا به لاي حرفاي دكتر دنبال يه كور سوي اميد بود هيچوقت يادم نخواهد رفت.Pink.Doc
@
@ -
واقعا یک تشکر و معذرت خواهی به خدا بدهکاریم