پیش به سوی کنکور !
-
mriaw
روند کاریم توی دینی این جوری بود که فیلمای کلاسشونون میدیدم و نکاتی که می گفتند رو حاشیه نویسی می کردم
بعد میرفتم سراغ تست و 40 ،50 تا تست می زدم...
{البته وقتی میگم "روند کاری" این جوری فکر نکنید من خیلی خوندم...نه! ولی ایشون این قدر فوق العادن که حتی یکمم دستتو بزاری تو دستشون حله }
من یه هفته آخر منتهی به آزمونو و همین چند روز اخیرو یه کلمه هم درس نخوندم!! -
mriaw
این سالو : https://alaatv.com/c/5347
نمی دونم هر کسی شرایط خودشو بهتر درک می کنه ولی منکه هر موقع خسته میشم یا حوصله ندارم میرم دینی می خونم بسکه عاشقشونم اگه نظر منو می خوای کمک نمی کنه معجزه می کنه! حداقل واسه من که این شکلیه...{البته یکم وقتتو میگیره...} -
سلام رفیقان جان
من اومدم با یه کارنامه نجومی دیگه
دیگه فکر کنم کم کم دارید ازم قطع امید می کنید { و با خودتون میگید این آدم بشو نیست... }
در مورد آزمون دیروز بگم که یه اتفاق عجیبی که افتاد این بود که کلا صورت سوالارو بر عکس خوندم { عین صحیحو ، عین خطا زدم! ، بود ، نبود دیدم و هست ، نیست جواب دادم! } به همین خاطر تعداد اشتباها زیاد شد و شد اون چیزی که نباید می شد! البته خوب حالا اگه همشم درست میزدم رتبه یک کنکور که نمی شدم ولی خوب رتبم یکم ملایم تر میومد...
اینی هم که میبینید درصدام یه کوچولو رفته بالا علتش خوندن نیست ! علتش آسون تر شدن سوالای آزمون
بزارید اعتراف کنم توی آزمونای اخیر تا یه هفته بعد آزمون که دچار دپرسی ، بی حوصلی کاذب و فکر و خیال های الکی بودم و درس پر و بعدشم که سلانه سلانه میرفتم جلو و علت درجا زدنم همین بوده و بس...
حالا این حرفارو ولش کنید مهم اینه که هنوز فرصت جبران هست...پس بریم واسه جبران ، جبران نه ها ، جبررررراااااااااان!
پ ن : دیروز فکرم حسابی مشغول آزمون بود{3خرداد سنجش} ، اینکه چرا این قدر اشتباه کردم یا اینکه چرا شرایط بهتر نمیشه...
دیدم نه ! حوصله درس خوندن ندارم ، لبتابمو خاموش کردم ، کتابامو پرت کردم رو تختم و از پشت میزم بلند شدم ،رفتم پیش مامانم ،داشت تلویزیون نگاه می کرد...
با یه حال خلیده کنار مادرم نشستم و بی هدف چشم دوختم به تلویزیون "که یکم زمان بگذره و شاید حالم بهتر شه..."
یه مادر و پدر به اتفاق فرزند 7 سالشون مهمون برنامه ای بودن که مادرم داشت تماشا می کرد...
گویا فرزند اون خانواده مبتلا به نوعی بیماری پیشرفته مربوط به ستون فقرات بود
مادر اون کوچولو با گریه از فرزندش و مشکلاتی که داشت می گفت...
می گفت که فرزندمو بردم دکتر و گفتن چون بچه شما سنش کمه و به لحاظ بدنی ضعیفه ، عمل جراحی ریسک خیلی بالایی داره و فقط توی جهان یه نفره که می تونه این عملو انجام بده و اون هم پروفسور کیوان مزداس که باید منتظر باشید که از فرانسه بیاد...
خلاصه گویا پروفسور از فرانسه میان و این بچه رو معاینه می کنن و بر خلاف سایر پزشکا به خونواده امید بهبودی میدن و برای چند ماه بعد وقت عمل جراحی میزارن...
ولی نقطه تراژدیک داستان اون جاییه که پروفسور قبل از عمل اون بچه متاسفانه فوت می کنند:face_with_cold_sweat: :disappointed_but_relieved_face:
مادر اون بچه وقتی داشت داستانو روایت میکرد ، یه چیزی گفت که میشه ساعتها بهش فکر کرد...
گفت : روزی که خبر فوت پروفسورو شنیدم ، با خودم فکر کردم ای کاش من به جای ایشون می مردم...
حداقل پسرم خوب میشد و امید کلی بیمار دیگه مثل من ناامید نمیشد...
نمی دونم هر موقع که خسته میشم ، قصد بی خیال شدنو دارم یا می خوام به خودم دیکته کنم که "حالا همه که دکتر نمیشن" ،"اصن شاید تو تواناییشو نداری" یا "حالا پرستاری هم خوبه" باز یه نشونه مقابل روم ظاهر میشه که قلبمو به تپش میاره...
چه قدر یه آدم می تونه خفن باشه که یه مادر ، یه مادر بگه کاش من میمردم و اون زنده بود و پسرمو عمل می کرد...
لعنت به من اگه بزارم 4 تا تست ریاضی و فیزیک و شیمی جلومو بگیره که به یک چنین آدمی تبدیل نشم...
که یه خونواده ، همه ی حجم امیدشون ایمان به توانایی دستای تو باشه واسه درمان فرزندشون...
همین....
پ ن 2 : ممنون از همه بابت انرژی ها و کامنتای خوبتون ایشاا... شیرینی قبولیتونو بخورم
در آخر بگم من باز 31 خرداد آزمون دارم و به شرط حیات کارنامشو باهاتون به اشتراک میزارم