داستانِ جزیره
-
جزیره زبان باز کرد
گفت:
" جزیره ای هستم میان اقیانوس ، دور از این قاره ها و این ها ..
اما گاهی جریان های آب که میکشند سمت قاره ها، قبولشان میکنم
و وقتی میرسم با قاره ها
دوباره میبینم از قاره های وحشی را
بدم می آید
و دور میشوم"
جزیره ادامه داد:
"می خواهم بروم آنسوی این آب ها
آخر در اعماق اقیانوس
زیبایی خفته است!
نه ! بیدار است!
ما جزیره ها خفته ایم!
میخواهم بروم آنجا که از دور هم زیباست
اما آدمیزاد! تو از کجا میخواهی بفهمی که چقدر سخت است جزیره برود قعر آب"
چند ثانیه ساکت شد
دوباره از سر گرفت که :
"ببین آدمیزاد ؛ من پر از طلا هستم ، پر از آهنم.
میتوان روی من متمدن بود
اما افسوس که مردم روی من
چند پیرمرد وحشی هستند که همدیگر را کتک میزنند و موقع آشتی هم ماهی شکار میکنند"
جزیره بغض کرد انگار ، آخر رود هایش لحظه ای زلالتر شد
ادامه داد:
"آدمیزاد میترسم! میترسم آنقدر از رفتن به سمت اعماق اقیانوس طفره روم که آخر مرا راه ندهند. میترسم این پیرمرد ها آخر جزیره را به آتش بکشند.میترسم که رفته رفته آنقدر سنگین شوم که قبل از رسیدن به وسط اقیانوس ، همینجا غرق شوم"
چند ثانیه مکث ؛ دوباره :
" آدمیزاد من نه هنوز مرده ام نه زندگی میکنم
جزیره ای هستم پر از طلا
افسوس که بوی گند لجن میدهم
آخر این لجن ها میچسبند به ما جزیره ها"
جزیره چقدر حرف میزد...
همان بهتر که زبانشان را نفهمیم؟