محفل مذهبی
-
@roghayeh-eftekhari واعه
خو تو هم داستان بنویسی من وسطاش میگم خب
یادم نمیاد غیر این باشه -
Infinitie. A بی بلا
-
مشکل من این بود که واقعا کسی نبود من اطرافم هیچکس رو نداشتم که ازش کمک بخوام
مهمتراز همه تو وجود حضرت مهدی عجل خیلی خیلی خیلی دچار شک و تردید شده بودم درحدی که احساس میکردم امام زمانی وجود نداره( کافری شده بودم واسه خودم ولی خداییش الان فکر میکنم میبینم میگم خاک برسرم)
تا اینکه یه شب یه خواب دیدم
به خدا قسم خواب نبود خواب نبود انگار خود واقعیت بود من تا دوروز بعد اون خواب احساس میکردم روحم ازتن جداست -
@roghayeh-eftekhari یه پیاممو ندیدی
-
Infinitie. A در محفل مذهبی گفته است:
@roghayeh-eftekhari میگم
میدونستی از ساعت هفت و نیم دیشب که اومدم اینجا، تا الان داریم حرف میزنیممم؟؟؟
شعتتتیعنی پانزده ساعت چت کردیمالان دقت کردم دو دقیقه سکوت به احترام این توانایمون
-
Infinitie. A الان دیدمش
-
Infinitie. A من داستان مینویسم اصلا؟
-
@roghayeh-eftekhari اوکی
-
-
Infinitie. A
برو دنبالش
سوالاتو نگه ندار ؛
الان من از رشته مهندسی کامپیوتر چیزای خیلی کمی میدونم هرچی سوال بپرسم نمیفهمم چون با چیزایی اشنا میشم که نمیدونم چی هستن
اول باید چیزای اساسی رو بفهمم و بشناسم
اول برو دنبالش بشناسش بعد برو دنبال سوالات
و سوالی داشتی بیا اینجا -
gomnam gharib
میخواید بدونید اون خواب چی بود یا نه -
gomnam gharib
بگو -
gomnam gharib خیلی ممنون
-
gomnam gharib بفرمایید
-
Infinitie. A در محفل مذهبی گفته است:
@roghayeh-eftekhari در محفل مذهبی گفته است:
Infinitie. A من داستان مینویسم اصلا؟
خو همین
احسنت که همراهی میکنی
منو تو یا طومار میدیم بهم یا باز طومار میدیم بهم -
gomnam gharib آره
-
@roghayeh-eftekhari در محفل مذهبی گفته است:
Infinitie. A در محفل مذهبی گفته است:
@roghayeh-eftekhari در محفل مذهبی گفته است:
Infinitie. A من داستان مینویسم اصلا؟
خو همین
احسنت که همراهی میکنی
منو تو یا طومار میدیم بهم یا باز طومار میدیم بهمآورین
خب این جای خب گفتن نداره -
Infinitie. A احسنت مهم این بود من باید ذکر میکردم یجا آها اوکی هاتو و حرصمو خالی میکردم
-
@roghayeh-eftekhari آها اوکی
-
هیچ وقت واسه خانوادم تعریفش نکردم فقط برای دونفر از دوستای صمیمیم گفتم هربارم که میخوام تعریف کنم اصلا نمیتونم لرزیدن دستامو یا جلوی گرفتن اشکامو بگیرم
ما تو مازندران زندگی میکنیم اول خواب خودم نبودم
شهرمون بود شهر که نه خرابه خرابه بود
خونه ها همینجوری داشتن میریختن
درختا همه داشتن میفتادن
ماشینا همه له شده بودن سیلم همینجوری میومد بعضیا رو سیل داشت میبرد ولی بعضیارو نه
مردم همه میخواستم بیان سمت مسجد ؛ مسجدم تقریبا خراب شده بودا ولی تنها جایی بود که هنوز سالم بود
نصف مردم موقع رفتن به مسجد میمردن خون و مردم مرده و تیربرقای افتاده و...