محفل مذهبی
-
Infinitie. A در محفل مذهبی گفته است:
@roghayeh-eftekhari میگم
میدونستی از ساعت هفت و نیم دیشب که اومدم اینجا، تا الان داریم حرف میزنیممم؟؟؟
شعتتتیعنی پانزده ساعت چت کردیمالان دقت کردم دو دقیقه سکوت به احترام این توانایمون
-
Infinitie. A الان دیدمش
-
Infinitie. A من داستان مینویسم اصلا؟
-
@roghayeh-eftekhari اوکی
-
-
Infinitie. A
برو دنبالش
سوالاتو نگه ندار ؛
الان من از رشته مهندسی کامپیوتر چیزای خیلی کمی میدونم هرچی سوال بپرسم نمیفهمم چون با چیزایی اشنا میشم که نمیدونم چی هستن
اول باید چیزای اساسی رو بفهمم و بشناسم
اول برو دنبالش بشناسش بعد برو دنبال سوالات
و سوالی داشتی بیا اینجا -
gomnam gharib
میخواید بدونید اون خواب چی بود یا نه -
gomnam gharib
بگو -
gomnam gharib خیلی ممنون
-
gomnam gharib بفرمایید
-
Infinitie. A در محفل مذهبی گفته است:
@roghayeh-eftekhari در محفل مذهبی گفته است:
Infinitie. A من داستان مینویسم اصلا؟
خو همین
احسنت که همراهی میکنی
منو تو یا طومار میدیم بهم یا باز طومار میدیم بهم -
gomnam gharib آره
-
@roghayeh-eftekhari در محفل مذهبی گفته است:
Infinitie. A در محفل مذهبی گفته است:
@roghayeh-eftekhari در محفل مذهبی گفته است:
Infinitie. A من داستان مینویسم اصلا؟
خو همین
احسنت که همراهی میکنی
منو تو یا طومار میدیم بهم یا باز طومار میدیم بهمآورین
خب این جای خب گفتن نداره -
Infinitie. A احسنت مهم این بود من باید ذکر میکردم یجا آها اوکی هاتو و حرصمو خالی میکردم
-
@roghayeh-eftekhari آها اوکی
-
هیچ وقت واسه خانوادم تعریفش نکردم فقط برای دونفر از دوستای صمیمیم گفتم هربارم که میخوام تعریف کنم اصلا نمیتونم لرزیدن دستامو یا جلوی گرفتن اشکامو بگیرم
ما تو مازندران زندگی میکنیم اول خواب خودم نبودم
شهرمون بود شهر که نه خرابه خرابه بود
خونه ها همینجوری داشتن میریختن
درختا همه داشتن میفتادن
ماشینا همه له شده بودن سیلم همینجوری میومد بعضیا رو سیل داشت میبرد ولی بعضیارو نه
مردم همه میخواستم بیان سمت مسجد ؛ مسجدم تقریبا خراب شده بودا ولی تنها جایی بود که هنوز سالم بود
نصف مردم موقع رفتن به مسجد میمردن خون و مردم مرده و تیربرقای افتاده و... -
-
@roghayeh-eftekhari اوکی خب
-
مرد و زن اصلا فرقی نمیکرد همه جیغ میزدن همه گریه میکردن احساس میکردم تو خواب دونفر شدم
یکی تو مسجد بود یکی داشت انگار همه چیز رو نشون میداد
یک دفعه هم خودمو دیدم توی مسجد بودم ؛ مسجد پر بودا اصلا ادم توش به زور نشسته بودن میگن مرد گریه نمیکنه ولی مرداهم حتی گریه میکردن اونم بلند بلند
دیوار مسجد خیس بود اب میومد از سقف
بعد همونطور که داشتم داخل مسجد رو میدیدم دیدم سر یک نفر برگشت سمت من ؛ خیلی بده اینکه تو کل خواب فکرکنی خودتی که داری همه صحنه هارو میبینی بعد یکی مثل خودت برگرده سمتت اونم نه با لبخند نه با صورت گرم وقتی برگشت سمتم به خدا قلبم ریخت دیدم چشمام به سفیدی میزنن یه جوری داشت منو نگاه میکرد انگار میخواست از تو چشماش بهم حرفشو بزنه
منم تو چشم خوندن هیچ وقت قوی نبودم ولی اونجا فهمیوم -