فراموش شدگان جاودان
-
آقا سلام...
عیدتون مبارک... امیدوارم روال باشید... و در سال جدید به تمام خواسته های خوبتون برسید... بنده ی حقیر رو هم حلال بفرمایید...
با یه عیدانه خدمت رسیدیم...
اول گفتم بزار برم ژنستوری رو ادامه بدم ولی گفتم ولش اون زیاده بچه ها حوصلشو ندارن...
آقا ... اینجا قراره هر روز تا 13 ام بصورت کوتاه و متفاوت سرگذشت بخونیم... سرگذشت عاشقان سینه چاکی که فراموش شدن یا اسمشون رو کمتر شنیدیم...
تاپیک فقط برا فوتبالیا و پسرا نیست... چون فوتبال فقط یه ورزش نیست که 22 نفر دنبال توپ بدوند تا پسرا لذت ببرن...
از فوتبالیست ها میشه عشق رو یاد گرفت...
میشه وفاداری رو یاد گرفت...
میشه رهبری رو یاد گرفت...
میشه تلاش و پشتکار رو یاد گرفت...
میشه تسلیم نشدن رو یاد گرفت...
میشه با اونا تا قعر چاه فرو بری...
و میشه از همون قعر چاه برای خودت یک نردبون بسازی و بیای بالا...
فوتبال فقط یه ورزش نیست...
پس امیدوارم از قلم من خوشتون بیاد و خیلی کوتاه در تایم های آنتراکتتون سری به اینجا بزنید!@دانش-آموزان-آلاء
@بچه-های-تجربی-کنکور-1403
@تجربیا
@ریاضیا
@انسانیا
@فارغ-التحصیلان-آلاء -
کی شروع میکنی استاد؟
-
فوتبال ورزش نیست
فوتبال ی زندگیه 90 ساله س
.. -
پسر بچه ی لاغر مردنی
فریتس والتر ( 1920-2002)
پسر بچه ی لاغر مردنی از پنجره به بیرون می نگریست... به بارانی که تمامی نداشت... او عاشق باران بود. طبیعی است... همه ی آلمانی ها از آفتاب نفرت دارند.
پسر بچه ی لاغر مردنی آخرین امید ژرمن ها برای به پا خاستن از خاکستر جنگ بود. جنگی که پیام آور محرومیت بود. محرومیت از شادی. محرومیتی که آلمان را به جام جهانی 1950 راه نداد.پسر بچه ی لاغر مردنی کاپیتان آلمان و یکی از بهترین هافبک های هجومی دوران بود... فریتس والتر...
چهارم ژوئن 1954 بود و روز تقابل با «مجار های جادویی» در فینال جام جهانی. فریتس از پنجره به بیرون می نگریست... از باران لذت میبرد و به فکر مجار ها بود. مجار هایی که یکبار در سال 1941 آنها را مغلوب کرده بود... آن هم با درخشش خودش... با پیروزی قاطعانه 5-3 و به فکر مجار هایی بود که یکبار جانش را نجات داده بودند.آلمان، پرنده ای بود که با هیتلر به آسمان پرواز کرد و با خودکشی او سوخت. والتر هم از این قاعده مستثنی نبود. با عقب نشینی سنگر به سنگر آلمان و سقوط هیتلر، روس ها و آمریکایی ها بر آلمان مسلط شدند و همه را اسیر کردند. سربازان و افسران ژرمن ترجیح میدادند به دست آمریکایی ها اسیر شوند اما فریتس به دست روس ها افتاد. او بازیکن تیم نیروی هوایی ارتش بود و روس ها او را اسیر کردند تا چند روز دیگر به سیبری اعزام کرده و اعدامشان کنند. در زندان به سر میبرد و منتظر اعدام بود تا اینکه زندانبانش اون را فرا خواند. زندانبانی مجار... از پشت میله ها اسمش را از او پرسید... خودش را معرفی کرد ... زندانبان او را شناخت «هی ببینم تو همونی نیستی که تیم کشور منو چن سال پیش بردین؟ 5-3. اون بازی رو یادم نمیبره... تو وسط زمین، قلب آلمانیا بودی...»
آن مجار فریتس را از بند رهایی داد و او فرار کرد... فوتبال جان او را نجات داد!از آن پس در تیم «کایزِرزلاتِرن» بازی میکرد. در سال های 1951 و 1953 این تیم را قهرمان کشور کرد و لقب «11 والتر» را بدست آورد. میگویند فریتس 22 شُش داشت چون به اندازه ی 11 نفر در زمین میدوید. اما حالا فرق میکرد...
هوای شهر «برن» بارانی بود... هوای مورد علاقه ی والتر...
اما نتیجه؟ نه... ترکیه، یوگوسلاوی و اتریش را جمعا با 15 گل در هم کوبیده بودند اما امروز... تا دقیقه ی 10 از مجار ها 2 گل دریافت کرده بودند. «فرانتس پوشکاش» افسانه ای، کاپیتان مجار ها، اجازه ی نفس کشیدن به ژرمن ها را نمیداد. اما دقیقه ی 11 بود که «مکس مارلاک» اولین حمله ی آلمان را ترتیب داد و آنها به گل رسیدند... 7 دقیقه بیشتر نگذشته بود که «هلموت ران» تیر دوم را به قلب مجار ها فرو کرد.. 2-2مجار بعد از این 2 گل به خودشان آمدند و دوباره نبض بازی را در دست گرفتند. پاس پشت پاس... شوت پشت شوت... بازی مجار ها چشم نواز و دیدنی بود اما نه برای آلمانی ها. آلمان طاقت آورد . 84 دقیقه از بازی گذشته بود و تمام حملات مجار ها و پوشکاش با دیوار برلین روبه رو شده بود تا اینکه یک پاس بلند و خط شکن باز هم «هلموت ران» را صاحب توپ کرد و ... گل سوم...
گزارشِ گزارشگر آلمانی، «هربرت زیمرمان» هم در آن بازی جاودانه شد...:«فک کنین دیوونم، فک کنین روانی ام، فک کنین خل شدم اما آلمان 3-2 جلو میوفتههههه!»آلمان از خاکستر جنگ برخاست. و پس از چندین سال شادی تمام آن را فرا گرفت. پسر بچه ی لاغر مردنی موفق شده بود. بعد ها به باران های سیل آسا در آلمان، «باران های فریتس والتری» میگفتند. بی جهت نیست اگه این مرد لاغر رو نقطه ی عطف شروع دوباره ی ژرمن ها بدونیم...
سالها بعد نام ورزشگاه خانگی «کایزرزلاترن» به نام او تغییر پیدا کرد...مرد لاغر مردنی جاودانه شد.
-
دریبلرِ مست
جرج بست ( 1946-2005)
«جرجی» نماد هدر رفتن استعداد ها و «خود ویرانگری» بود... وقتی آخرین بار برای منچستر یونایتد به میدان رفت فقط 27 سال داشت... سنی که شروع تمام استعداد هاست برای او پایان بود. «جرجی» همه چیز را فدای می و می گُساری اش کرد... زندگی اش را، فوتبالش را، عاشقانش را...پسرک ایرلندی وقتی 19 ساله بود به منچستر پیوست. از ارکان اصلی اولین قهرمانی منچستر در اروپا بود. دریبل میزد انگار که دریبل زدن شغلش است... با بی میلی مدافعان را از مقابلش بر میداشت و توپ را درون دروازه قرار میداد. پیروزی های بزرگ معمولا سوی تیره ای هم دارند...قهرمانی های پی در پی لیگ و جام حذفی بیش از پیش جرجی را به تباهی میکشاند... پس از قهرمانی منچستر در فینال لیگ قهرمانان اروپا همه فکر میکردند منچستر، رئال مادریدِ بعدی است. هیچکس حریفشان نبود... وقتی با جرجی وارد زمین میشدید 2-0 جلو بودید... جرجی خیلی جوان بود که توپ طلا گرفت و شد بهترین بازیکن اروپا!
بازیکنی که خیلی قبل از امثال «بکهام» الگوی جوان ها در تیپ و لباس بود... انقدر محبوب بود که «برند» خودش را شکل داد... تمام اجناس از لباس گرفته تا پاکت شیر و خوراکی ها با عکس جرجی فروش میرفتند.... همه ی جوان ها موهایشان را مثل او بلند میکردند و روی گوششان می آوردند...
اما خوشی ها فقط تا سال 1971 بود... سقوط جرجی با نزول منچستر موازی بود... هر زمان جرجی خوب نبود منچستر هم خوب نبود... قمار و شراب زندگی جرجی را میگرفت و جرجی هم زندگی منچستر را...1971 سال تکه تکه شدن منچستر و غرق شدن جرجی در بطری بود...به آمریکا رفت تا بازیکنان آماتور آمریکا به توپ لو دادن هایش بخندند... مسخره اش کنند... بازیکنی که به گفته ی بسیاری اگر فوتبالش را ادامه میداد میشد بهترین تاریخ!
4 سال پس از ترک یونایتد خبر مرگ مادرش را بر اثر مصرف بیش از حد الکل به او دادند. مادرش در 55 سالگی جان داد و خودش در 59 سالگی...وقتی در فقر و اعتیاد مطلق روی تخت بیمارستان جان داد صد هزار نفر برای او به خیابان آمدند تا تابوت اعجوبه ی ایرلندی را ببینند... جرجی خودش را با شکنجه کشت... مردی که الگوی جوانان دهه ی 60 و 70 بود روی تخت بیمارستان فریاد میکشید «زودتر تمامش کنید!»
پسرک ایرلندی مانند «اُدیپ» پس از آگاه شدن از زشتیِ سرنوشتش، چشمانش را کور کرد و مانند گدایان راهی خیابان شد...
در آخرین سالهای زندگی اش در یک برنامه تلویزیونی به همه توصیه میکرد «سمت قمار و شراب و خیانت نرید... زندگی تون رو بکنید... وفادار باشید... تنها نصیحت من به جوانان اینه... من در قله ی موفقیت بودم و دور شدن از هدفم مرا نابود کرد... اگر میتونستم برگرد ... اگر میتونستم...» -
DexterMoreRight در فراموش شدگان جاودان گفته است:
سمت قمار و شراب
الهام گرفته شده از دینی دوزادهم درس ۸ -
گردِ گردباد
گرهارد مولر (1945-2021)
اهالی «باواریا» آلمان منتظر پسر نسبتا تپل، کوتاه قامت و درونگرایی بودند که وارد حرفه ی نخ ریسی شود، اما او عشق جوانی اش را دنبال کرد و فوتبالیست شد... یکی از بهترین هایش... از اولین رکورد زن های تاریخ فوتبال... کسی که بی دلیل دروازه ها را فتح میکرد. «بایرن مونیخ» و مردم آلمان میدانستند اگر 2 گل بخواهند «گرد» خواهد زد، اگر 3 گل بخواهند او باز هم خواهد زد... مانند گرگ درنده ای بود که وظیفه اش پاره کردن تور دروازه است.کسی که هم رکورددار گلزنی در تیمش بود، هم در آلمان، هم در جام جهانی، هم رکورد دار گلزنی در یک سال میلادی... رکورد هایی که تا 50 سال بعد بین «مسی» و «رونالدو» و «نازاریو» و «میروسلاو کلوزه» و «روبرت لواندوفسکی» پخش شد اما او تمامی این رکورد ها را یکجا داشت... با این حال در ذهن ها باقی نماند و خیلی زود فراموش شد... او درونگرا بود و علاقه ای به دیده شدن نداشت...
همیشه از «فرانتس بِکِن بائر» به عنوان بزرگترین اسطوره ی تاریخ فوتبال آلمان یاد میکنند اما کسی گرد مولر را به یاد نمی آورد... کسی که آلمان، قهرمانی اش در یورو و جام جهانی را مدیون اوست.
وقتی در سال 1964 با قد کوتاه و ماهیچه های قطورش به تیم بایرن مونیخ پیوست، مربی وقت در وصفش گفت « گرهارد بیشتر به درد وزنه برداری میخوره... فوتبالیست؟ نه پسر... برای گرم کردن نیمکت خوبه..»
اما مولر در اولین بازی برابر «فرایبورگ» که به عنوان یاد تعویضی وارد زمین شد 2 گل زد ... گل زد و گل زد و گل زد تا لقب «بمب افکن» را بدست آورد. یک بمب افکن واقعی...تکنیک خاصی نداشت، شوت زن هم نبود... قدش هم کوتاه بود اما به قول خودش ذهنیت ژرمن ها را داشت « برو، بجنگ و پیروز شو!» سریع میدوید و بر خلاف قد کوتاهش ضربات سر خوبی میزد... میدانست مدافعان کی نزول میکنند، کی نفسی تازه میکنند، کی پایشان می لغزد... میدانست و میدانست... حس ششم نه... حس هفتم داشت... از آن حس هایی که مخصوص گلزنی است!
به او میگفتند گل های قشنگی نمیزنی... گل هایت تکراری است... چشم نواز بازی نمیکنی... اما گرهارد نیازی به این ها نداشت، او گل میزد و کار را برای تیمش در می آورد. تنها کسی در تاریخ فوتبال آلمان است که میانگین بیش از 1 گل در هر بازی برای تیم ملی را دارد. تنها فوتبالیست تاریخ است که در یک فصل میلادی (1970) بطور میانگین در هر بازی 2 گل زد!
حتی «بکن بائر» در وصف او گفته است «اگر مولر نبود آلمان هنوز دور خودش میچرخید... بایرن و آلمان با تکیه بر او از زمین بلند شدند!» اما با تمام این تعاریف او فراموش شد. وقتی در سال 1982 کفش هایش را آویخت دیگر کسی از او به عنوان یک اسطوره یاد نمیکرد. هر چه میگذشت بیشتر در مِی گساری افراط میکرد و فراموشی و آلزایمر گریبان گیرش شد...
سالها بعد وقتی «روبرت لواندوفسکی» آخرین رکوردش را در لیگ زد مقابل دوربین ها ایستاد و گفت « گرهارد برای همیشه در قلب ماست... او رکورد دارِ رکورد دار ها بود اما اکنون دیگر نه کسی او را به یاد می آورد و نه خودش دستاورد هایش یادش است... خیلی سخت است که زمانی بهترین فوتبالیست آلمان و جهان باشی اما ندانی چه کرده ای...»
«بمب افکن» فراموش کرد که بوده و چه کرده... و در فراموشی با زندگی خداحافظی کرد... -
عنکبوت سیاه
لِو یاشین (1929- 1990)
وزنه برداران، کشتی گیر ها و ژیمناست های روس پرچم داران ورزش کشورشان هستند اما بهترین ورزشکار قرن 20 ام روسیه در هیچکدام از این رشته ها فعالیت نمیکرد! بهترین ورزشکار قرن روسیه یک عنکبوت بود. البته خیلی ها معتقدند تعداد پاهای او از عنکبوت هم بیشتر بود، اما دیگر چیزی نیست که بتوانیم «یاشین» را به او تشبیه کنیم. تنها دروازه بان تاریخ که توپ طلا برده یک کارگرزاده بود. یکی از کمونیست های برجسته ی دورانش بود که جان کندن را زودتر از موعد شروع کرد...تنها 12 سال داشت که در یک کارخانه نظامی به عنوان کارگر ساده مشغول به کار شد و از آنجا به تیم فوتبال کارخانه راه یافت. در سال 1950 به تیم اول روسیه یعنی «دینامو مسکو» اما در اولین بازی چنان گل مضحکی خورد که به مدت 3 سال کنارش گذاشتند. تسلیم نشد... به تیم هاکی روی یخ شوروی رفت و سه سال روی یخ بازی کرد... اما یاشین مرد فوتبال بود... پس برگشت... همیشه میگفت « دوست دارم جهان را مطابق میلم عوض کنم» و جهانِ دروازبانی مطابق میلش عوض شد...
با گذشت تقریبا 70 سال از بازی شوروی و برزیل هنوز مردم دنیا بر این باورند که بهترین عملکرد یک دروازبان مربوط به «لو یاشین» در آن بازیست...
شوروی در جام جهانی برابر پله با 2 گل شکست خورد اما یاشین به سربلند ترین شکل ممکن از زمین بیرون آمد... یاشین افتخار کمونیست ها بود...از اولین کسانی بود که میگفت «فوتبالیست باید تر و تمیز و آراسته وارد زمین بشه...» موهایش را می آراست و لباس شیک میپوشید...
میتوان گفت اولین دروازبان تاریخ بود که به بازی با پا روی آورد و به اصطلاح «کیپر سوئیپر» شد. لقبی که بعد ها به «مانوئل نویر» گلر بی بدیل ژرمن ها دادند... یاشین از بتن ساخته شده بود... مردی آهنی با سرعت شیرجه های باورنکردنی... اما وقتی در جام جهانی 1962 مقصر اصلی حذف شوروی مقابل ایتالیا لقب گرفت همه باور کردند که یاشین، ماشین نیست و او هم از پوست و گوشت و استخوان تشکیل شده...جمجمه اش شکسته بود اما با این حال مقابل ایتالیا بازی کرد... سه گل مضحک خورد و به گفته روزنامه های فرانسه و شوروی و آلمان «کار اسطوره به پایان رسید!» اما خودش هم میدانست تا بازنشستگی هنوز کمی زمان مانده... پس باز هم تسلیم نشد و این بار قوی تر بلند شد... 18 ماه بعد یاشین توپ طلا گرفت! در مراسم توپ طلا با تواضع مقابل دوربین ها ایستاد و گفت «من هیچوقت بهترین گلر تاریخ نبودم و نیستم... دروازبان یوگوسلاوی از من بهتر است!»
یاشین قهرمان اروپا شد، قهرمان لیگ شد، قهرمان جام حذفی شد، بیش از 150 پنالتی را مهار کرد و در بیش از 270 بازی دروازه ی خود را بسته نگه داشت اما این عنکبوت بالاخره تسلیم شد... تسلیم زندگی... وقتی کاری از دستش بر نیامد که یک پایش را بر اثر سرطان قطع کردند... عنکبوت سیاه در 60 سالگی بر اثر سرطان جان داد اما افسانه اش زنده ماند...
عنکبوت کمونیست هنوز هم جز بهترین های تاریخ است! -
-
اوضاع بکام است!
دیوید بکام (1975)
پسر خوش چهره ی شیک پوش... مورد تنفر همه واقع شده. تکلی بی مورد زده... اخراج شده...تیم ملی اش مقابل آرژانتین در جام جهانی حذف شده... مقابل رقیب قدیمی... همه در انگلیس عزا گرفتند. نفرین کردند... انگلیسی های احمق... همه شان چاقو ها و قمه هایشان را بیرون کشیدند برای سلاخی کردن پسرِ خوش چهره ی منچستر...روزنامه ها تیتر میزنند «ده قهرمان انگلیسی و یک پسر احمق!»... تصویرش را روی دیوار های شهر چاپ کرده اند و با دارت روی آن میزنند... کشیشی در شهر «ناتینگهام» موعظه میکند «خداوند همه را میبخشاید، حتی دیوید بکام را»!در روزگاری که تمام انگلیس به روی او پشت کرده بودند یک نفر دست او را گرفت و از زمین بلند کرد...«سِر الکس فرگوسن»... بکام را دوباره ساخت، جایی در تیمش برای این مرد منفور دست و پا کرد و سال بعد با دیوید 3 جام برد! سه گانه ی جادویی!
برای انگلیسی ها فاصله ی بین منفور و محبوب، اندازه ی یک تار موست... بارز ترین مثال آن دیوید بکام است... سه سال بعد در سال 2001 و در مقدماتی جام جهانی از فاصله 30 متری، کاشته ای را وارد دروازه ی یونان کرد و انگلیس را یک تنه به جام جهانی برد. از آن روز محبوبیتش برگشت، زیبایی اش برگشت و دوباره عکسش رفت روی جلد تمام مجله ها و مقالات و روزنامه ها...
به او حسودی میکردند. به زیبایی اش. به ضربات ایستگاهی مهار ناپذیرش. به جام هایی که میبرد و افتخاراتی که بدست می آورد. لقب «بچه ننر فرگوسن» را برایش انتخاب کردند. میگفتند تو الکی معروف شده ای... به زودی دورانت به پایان خواهد رسید... دیوید زخم زبان های زیادی شنید و رنج های بسیاری کشید... پسر شیک پوش بهای زیبا بودن و موفق بودنش را پرداخت کرد. کنایه ها و متلک ها را نادیده گرفت تا در سال 2002 کسی باشد که پنالتی را مقابل آرژانتین گل کرده و آنها را از جام جهانی حذف میکند!
اولین سوپر استار نبود اما اولین فوتبالیستی بود که سلبریتی شد، هم شمایل ورزشی داشت و هم شمایل تبلیغاتی... در هر تیمی که بود عاشقش بودند... وقتی 18 ضربه ی ایستگاهی را برای یونایتد در لیگ وارد دروازه کرد... وقتی بعد از 4 سال برای رئال مادرید قهرمانی لیگ به ارمغان آورد، وقتی با مد و لباس های آنچنانی به آمریکا رفت و وقتی در پاریس از فوتبال خداحافظی کرد...
در سال 2002 بیشترین دستمزد را در جهان میگرفت... 11 میلیون پوند در سال! دعوا هایش در دوران جوانی با فرگوسن تمامی نداشت... همین دعوا ها و زیاده خواهی های سرسام آورش او از منچستر طرد کرد و رئال با آغوش باز پذیرایش شد. اما جوانی هم برای دیوید به پایان رسید... فرگوسن میگفت «بکام پس از ازدواجش آدم دیگری شد... انقدر بزرگ شد که فوتبال برایش کوچک جلوه میکرد»...
بکام، «جرج بِستِ» جدید بود اما شهرت و محبوبیت او را مانند جرجی به پایین نکشید... راه و رسم کنار آمدن با عذاب شهرت را یاد گرفته بود...تواضع. وقتی در پاریس 5 میلیون پوند از حقوقش را به خیریه ی کودکان اهدا کرد، وقتی با فعالیت های بشر دوستانه اش در «یونیسف» محبوب جهانیان شد و وقتی به خانواده اش اهمیت داد به همه فهماند که اوست که شهرت را کنترل میکند!
همه فکر میکنند بکام فقط بخاطر چهره ی زیبایش به این محبوبیت رسیده اما کسی تمرین ها و رژیم گرفتن هایش را نمیبیند... کسی 147 پاس گلش برای منچستر را نمیبیند... کسی ضربه آزاد هایش بی نقصش را نمیبیند... وقتی پشت توپ می ایستاد همه میدانستند ضربه اش به کدام سمت خواهد رفت اما کسی جلویش را نمیگرفت چون میخواست از تماشای او لذت ببرد!
به قول خودش «تمام چیزی که در زندگیم دارم بخاطر اینه که فقط پای راست خوبی داشتم...» -
مردی که دوبار عاشق شد!
رائول گونزالز (1977)
اگر اوضاع اقتصادی باشگاه «اتلتیکو مادرید» در سال 1992 وخیم نمیشد احتمالا رائول را به عنوان اسطوره ی اتلتی میشناختیم... مدارس فوتبال اتلتیکو بسته شد... درِ آکادمی باشگاه تخته شد تا پول به تیم اصلی تزریق شود و رائول حیران و سرگشته در 15 سالگی به دنبال باشگاه گشت... تمام خانواده اش طرفدار اتلتیکو بودند و قابل تصور ترین تصویری که از او داشتند، تصورِ پسری 15 ساله در لباس راه راه سفید و قرمز اتلتی بود... او هم به باشگاه پایین شهرِ مادرید عشق می ورزید اما یک ورشکستگی، رائول و اتلتیکو را از یکدیگر جدا کرد.رائولِ بدون تیم خود را به باشگاه رئال، رقیب سنتی و همشهری اتلتیکو پیشنهاد داد. خیلی لاغر بود اما «خسوس والدانو» سرمربی وقت رئال مادرید او را پذیرفت... وقتی 17 ساله شد بلافاصله به تیم اصلی منتقل شد و در اولین بازی به میدان رفت و جای «امیلیو بوتراگوئنو» را گرفت. امیلیو در آن زمان مهاجم پا به سن گذاشته ی رئال بود که در فصول اخیر با بازی های فاجعه باری که از خود به نمایش گذاشته بود لقب «لاشخور» را برایش انتخاب کرده بودند...
به هر شکل... رائول در بازی های اول نه خوب بود و نه بد... موقعیت های زیادی خراب میکرد اما پاس گل هم میداد... لاغر و چابک بود و در آن پیرهن سفید رئال مانند روح مقابل دروازه ها ظاهر میشد... خیلی میدوید و از جان برای تیمش مایه می گذاشت...
در دومین بازی باز هم بجای امیلیو در ترکیب فیکس شد اما این بار مقابل عشق قدیمی اش... اتلتیکو... رائول در این بازی فوق العاده بود، مثل صاعقه فرود آمد و مثل شیری در محوطه ی جریمه ی اتلتیکو ظاهر شد تا اولین گلش را با پای چپ به ثمر برساند... اولین گل از 323 گلش برای رئال... یک پاس گل هم داد تا بازی خوبش را تکمیل کرده باشد... رفته رفته به یکی از مهره های اصلی تیم تبدیل شد و نبودش هوادران را به ناراحتی می انداخت ... خستگی ناپذیر و با انرژی و سرعتی بالا رقیبان را به دردسر می انداخت...
در «الکلاسیکو» ها ستاره بود ... در 18 سالگی برای اولین بار دروازه ی بارسلونا را باز کرد و طی 3 سال بعد 5 بار دیگر نیز این کار را تکرار کرد... جانش را برای پیرهن سفید رئال میداد...مربیان و بازیکنان می آمدند و میرفتند و این رائول بود که میماند... «کاپلو»، «هاینکس»، «جان توشاک» یا «دل بوسکه»... هیچ کدام به اندازه ی رائول روی نیمکت رئال دوام نیاوردند و جای خود را به مربی بعدی میدادند...طی هشت سال با رئال سه بار فاتح اروپا، سه بار فاتح لیگ و دو بار فاتح جام بین قاره ای شد... همه عادت کرده بودند به اینکه گل بزند و بعد از آن انگشتانش را ببوسد اما...
دوران سیاه رائول از جام جهانی 2002 شروع شد... در جام جهانی مصدوم شد و بازی های تیم ملی را از دست داد... هرقدر در تیم باشگاهی اش خوب بود برای اسپانیا کم فروغ بود و مربی ها «تریستان»، «فرناندو تورس» یا «داوید ویا» ی جوان را به او ترجیح میدادند... کم کم پا به سن میگذاشت و نمیتوانست مثل سابق بدود...سرعت بالا، فاکتوری که عامل اصلی موفقیتش بود... اما با ضعف های بدنی اش کنار آمد... کمتر میدوید و کمتر گل میزد و رفته رفته از مهاجمِ نوک به مهاجم سایه، بدل شد و پشت سر «نازاریو» و «فن نیستلروی» بازی میکرد... هنوز هم خوب بود... پاس گل میداد، موقعیت خلق میکرد اما دیگر هواداران دوستش نداشتند...
دیگر شور و انرژی جوانی را نداشت و همین باعث شده بود هوادران فکر کنند او دیگر برای تیم تلاش نمیکند! شروع طوفانی داشت اما پایان رائول در رئال از غم انگیز ترین تراژی های هالیوود هم بدتر است.آخرین فصلش در رئال سال 2009 بود... سالی که کریستیانو رونالدو به رئال آمد اما به احترام او شماره 9 را بر تن کرد و شماره 7 را به رائول پیر سپرد... سال 2009... سالی که رونالدو مدام به رائول ترجیح داده میشد و او روی نیمکت، میخ شده بود! بلایی که خودش سر «امیلیو» آورد رونالدو سرش آورده بود...
هوادران دیگر او را نمیخواستند... پس از از رئال رفت... به آلمان... به «شالکه» ... بدتر از همه این بود که خروج رائول از رئال و تیم ملی، مصادف شد با اوج گرفتن اسپانیا و رئالی که کم کم داشت از زیر سلطه ی «بارسای گواردیولا» در می آمد... پس از خداحافظی های او اسپانیا 2 بار قهرمان اروپا و 1 بار قهرمان جهان شد... حتی شماره ی 7 محبوبش را هم رونالدو از چنگش در آورد... تمام خاطره هایش را هواداران فراموش کردند... شاید باور کرده بودند که مشکل رائول است اما او مشکل نبود... مردِ ناکام هنوز هم از اسطوره های رئال است... هنوز هم خیلی ها بر این باورند که DNA رائول، سفید است...
-
یک بار برای همیشه
آلن شیِرِر (1970)
قطعا میتوان گفت از کم افتخار ترین اسطوره های تاریخ... آلن از آن دسته بازیکنانی است که همه دوستش داشتند، انگلیسی و غیر انگلیسی...خنده رو بود و یکی از ماهر ترین ها در کارش...تنها جام زندگی اش را با تیم «بلک بِرن» در سال 1995 گرفت. جامی در آن زمان یک جور شگفتی به حساب می آمد... بلکبرنی که مدام بین سقوط و صعود از لیگ معلق بود حالا با 34 گلی که «شیرر» زد قهرمان انگلیس شده بود! موقعیت مناسبی فراهم شده بود تا همه او را بشناسند... تا معروف شود و باشگاه محبوبش «نیوکاسل»، او را بخرد.
افتخاراتش در نیوکاسل دندان گیر نبود... یک نایب قهرمانی در لیگ و دو بار ناکامی در فینال جام حذفی... مردی که هنوز هم رکورد دار گلزنی در انگلیس است مدام در فینال جام حذفی مغلوب میشد تا سال ها بعد «گری لینه کِر» روی آنتن زنده بار ها او را مسخره کند ...«آلن معتبر ترین جام انگلیس رو برده اما جام حذفی رو ... یادم نمیاد آلن قهرمان شدی؟»اما او عاشق نیوکاسل بود پس در باشگاه ماند و از فصلی به فصل دیگر آقای گل لیگ شد. شاید اگر کمتر گل میخوردند افتخاراتش خیلی بیشتر میبود... برای تیم ملی هم بازی کرد اما در عرصه ی ملی یک ناکام مطلق بود... در 1994 در اوج جوانی و شادابی اش انگلیس به نروژ و هلند باخت و به جام جهانی راه پیدا نکرد! در جام جهانی بعدی و بعدی هم در دور حذفی، حذف شدند... در جام ملت های اروپا هم مدام مقابل آلمان قرار میگرفتند و میباختند... یکبار در ضربات پنالتی، یکبار در 90 دقیقه... به قول «گری لینه کِر»: «فوتبال یه بازی 22 نفره اس که 22 نفر دنبال توپ میدوند و در نهایت آلمان، انگلیسو میبره...» شیرر همه کار کرد اما تیم خموده ی انگلیس کمر راست نکرد... بلند نشد و ندوید...
در سال 1992، 2001 و 2006 سه بار پایش را به علت پارگی رباط صلیبی به تیغ جراحان سپرد اما هربار قوی تر از دفعه ی گذشته بازگشت... به قول «بابی رابسون» شیرر تا مدتها با یک پا بازی میکرد... با یک پا بازی میکرد و 260 گل در لیگ زد و شد بهترین گلزن تاریخ لیگ انگلیس... رکوردی که هنوز هم پابرجاست... گل هایش تنوع زیادی داشت... شوت شلاقی، شوت از راه دور، ضربه سر... به بدن تنومندش نمیخورد اما گاهی اوقات مانند مسی همه را دریبل میکرد و توپ را به آغوش دروازه بر میگرداند...
برخلاف گل هایش، شادی بعد از گل هایش یکسان بود اما همه عاشقش بودند و به «شادی شیرری» معروف شد...عادت داشت بعد از زدن گل، دو دستش را بالا ببرد، از ته دل بخندد و به سمت تماشاگران بدود...
آلن هم در دوران اشرافی فوتبال زندگی کرد و هم فوتبال سنتی را تجربه کرد... حقوق زیادی نمیگرفت و به پیشنهاد های تیم های بزرگ «نه» میگفت... وقتی بارسلونا، یوونتوس، منچستر یونایتد و بایرن او را خواستند «نه» گفت... نه گفتن هایش خودکشی بود اما وقتی مقابل پرسش خبرنگاران قرار میگرفت پاسخ میداد « بچه که بودم آرزو داشتم برای نیوکاسل بازی کنم... آرزو داشتم پیراهنِ راه راه سفید و سیاهِ شماره ی 9 رو بپوشم و گل بزنم... من به آرزوم رسیدم حالا چرا باید ازش دست بکشم؟ بیشتر از این نمیخوام... بالاخره منم یکی از اون پسر های نیوکاسلی ام...» -
در جستجوی اریک
اریک کانتونا (1966)
اریک کانتونا در یکی از آن خانواده های طبقه ی کارگر در «مارسی» فرانسه به دنیا آمد. از آن خانواده های مهاجرِ مدیترانه ای... پدرش پرستار و مادرش خیاط بود... پدرش اهل ایتالیا بود و مادرش اسپانیایی اما بخاطر مکان تولدش برای تیم ملی فرانسه بازی کرد چون نمیخواست طیق انتظارات عمل کند... به قول خودش در دل خانواده ی کارگر، راز و رمز سختی پیدا کرد...وقتی وارد فوتبال شد دوست داشت مانند پدرش دروازبان شود اما وقتی مربیان متوجه بازی با پای بی نظیرش شدند پستِ او را به مهاجم تغییر دادند. یک بازیکن پر استعداد اما پر دردسر، مغرور اما متواضع، دوست داشتنی و در عین حال چندش... مربیان او را نمیخواستند... با هیچکس راه نمی آمد... طی 10 سال 8 بار تیم عوض کرد تا در نهایت به «لیدز» انگلستان پیوست. 26 ساله بود اما چون یکی از 13 خارجی لیگ انگلستان به شمار میرفت و حتی اصلیتش فرانسوی نبود، اوایل مورد غضب هواداران قرار میگرفت و توهین های نژاد پرستانه را تحمل می کرد اما هر بار که به عنوان یار تعویضی وارد زمین میشد موثر بود... در 32 بازی 14 گل زد که به عنوان بازیکنی که در ترکیب فیکس نیست، آمار خوبی بود... قهرمان لیگ شد اما طبق معمول اخلاق و رفتار هایش برای هر کسی غیر قابل تحمل بود. پس «لیدز» به هر دری زد تا او با بفروشد...
با باشگاه لیورپول تماس گرفتند... «ما یه بازیکن فرانسوی داریم... از بهترین استعداد های قرنه اما یکم دردسر داره...» و مدام با جواب « نه ممنون ما دردسر نمیخوایم» مواجه می شدند... الماس را به باشگاه های مختلف پیشنهاد میدادند و آنها رد می کردند... در همین زمان «منچستر یونایتدِ فرگوسن» اوضاع خوبی را سپری نمیکرد... 26 سال بود که قهرمان لیگ نشده بودند و جایگاه فرگوسن نیز متزلزل بود تا اینکه مدیر باشگاه با «لیدز» تماس گرفت تا یک مدافع از آنها بخرد... «لیدز» جواب منفی به مدیر باشگاه داد. همان لحظه فرگوسن روی کاغذ نوشت «بپرس اوضاع کانتونا چطوره؟» و به مدیر باشگاه داد ... لیدز هم از خدا خواسته، اریک کانتونا را به قسمت 1 میلیون پوند به منچستر فروخت... فقط 1 میلیون پوند...
منچستر با کانتونا زنده شد! طی 5 سال 4 بار قهرمان لیگ شدند ... هواداران، پرچم کشور فرانسه را روی صورتشان نقاشی میکردند و نام «کانتونا» را روی پیشانی هایشان می نوشتند... به قول فرگوسن « اگر یک بازیکن برای منچستر یونایتد ساخته شده باشه، اون کانتوناس... مردی که می ایسته... سینشو میاره جلو... و میپرسه من کانتونا هستم شما کی هستین؟» ... الکس فرگوسن راه و رمز رفتار کردن با کانتونا را یاد گرفته بود... عزیزدردانه اش بود. به او سخت نمیگرفت ولی میدانست که اریک خودش به خودش سخت میگیرد. مرد مغرور با همه ی بازیکنان برای فرگوسن فرق داشت... پادشاهی بود که تاج و تخت را به فرگوسن برگردانده بود... تا اینکه...25 ام ژانویه ی 1996 رسید... بازی منچستر با تیم «کریستال پالاس»... بازی گره خورده بود و بازیکنان آن بازی روان را به نمایش نمی گذاشتند، رقیب، مدام روی کانتونا خطا میکرد و عصبانیت او را برانگیخت تا اینکه طی یک صحنه کانتونا شروع کننده ی دعوا شد و داور او را از زمین اخراج کرد... اخراجِ اریک چیز عجیبی نبود اما وقتی داشت از زمین بیرون میرفت، یکی از هوادران خودی به سوی او فریاد زد «برگرد فرانسه، فرانسوی حرام زاده!» ... اریک با ضربه ای به سانِ کونگفو کار ها با لگد به سینه ی آن مرد زد و از زمین بیرون رفت... «رایان گیگز» میگوید « وقتی به رختکن رفتیم فرگوسن بطری ها و صندلی ها را میکَند و سمت ما پرتاب میکرد... تک تکمون رو فحش میداد اما وقتی به کانتونا رسید رو کرد بهش و گفت پسرم با این کار ها به جایی نمیرسی...» به 14 روز زندان محکوم شد و 1 سال دستش از فعالیت ورزشی کوتاه ماند... اما فرگوسن او را نگه داشت... این بار نوبت فرگوسن بود تا اریک را احیا کند! طی سالهای بعد بار ها از اریک پرسیدند که آیا از آن لگد پشیمانی؟ « نه... اگر دوباره بر میگشتم محکم تر میزدم... اون لگد تقصیر من نبود... پرنده های دریایی دنبالِ قایق ماهی گیر میرن تا شاید ماهی گیرشون بیاد... سزای اونا همچین عملیه...»
اریک رفت و فرگوسن و هواداران منتظرش ماندند... بعد 1 سال به میادین برگشت و باز هم افتخار برای منچستر آفرید... با آن گلِ چیپ و شادی منحصر به فردِ بعد از آن... یقه هایش را بالا زد و به افق خیره شد... تا به بقیه بفهماند پادشاه کانتونا برگشته! اما در آخرِ همان سال باز هم با یک تصمیم عجیب همه را شگفت زده کرد! کانتونا در 30 سالگی بازنشسته شد! خودش گفت « دیگه توان این رو نداشتم که صبح ها زود پاشم و برم سر تمرین... نمیخواستم تاخیر کنم چون فرگوسن رو ناراحت میکردم... پس بهتره برم...» به تیزر های تبلیغاتی رفت و پس از آن بازیگر شد... با بازی های مصنوعی و لودگیِ مفرط از بازیگری هم کنار گذاشته شد. اما او یک شغل داشت... شغل او «کانتونا بودن» بود!
-
مرد هزار چهره
میشل پلاتینی (1955)
فرانسه به او مدیون است... به اولین مردی که 3 بار پیاپی برنده ی توپ طلا شد... به مردی که فرانسه را قهرمان اروپا کرد... میشل پلاتینی یک هافبک بود اما سال های متمادی عنوان بهترین گلزن لیگ ایتالیا را تصاحب کرد. دو قهرمانی در لیگ ایتالیا، اولین قهرمانی اروپایی با پورتو و فتح اروپا... پلاتینی بی شک سلطان آن روز های فوتبال بود...مانند پلاتین قرص و محکم و گرانبها بود... اما 30 سال پس از قهرمانی اش در اروپا در سال 2015 تمام ابهتش فرو ریخت... میشل مردی با دو چهره... میشلِ خوب؟ یا میشل بد؟تصویری که فرانسوی ها و «یووِنتوسی» ها از او داشتند میشل گلزن بود... میشلی که برایش مهم نبود در کدام پست بازی کند! او موثر بود و گل میزد... اما وقتی رییسِ «یوفا» شد تمام دستاورد هایش پوچ شد... تهی شد. دیگر برای مردم دنیا آن میشل دوست داشتنی نبود. میشل کلاهبردار... در دسامبر 2015 میشل پلاتینی و «سِپ بِلاتِر» (رییس فیفا) با اتهامات سنگین مالی و پولشویی از هشت سال فعالیت فوتبالی محروم شدند و از اوج قدرت به پست ترین مکان ممکن سقوط کردند. تاج و تخت میشل را گرفتند و او را به قعر چاه پرتاب کردند... میشلِ دروغگو، میشل رشوه گیر، میشل بی آبرو...
در دوران بازی اش 356 گل زد... یک رهبر بی نظیر بود. در کار های دفاعی ضعف داشتند اما انقدر در 1/3 دفاعیِ حریف خوب بود که دفاع ناقصش دیده نشود. آن روز ها میشل عاشق واقعی فوتبال بود... مردی که بعد از هر گل نمیدانست چگونه عشقش را ابراز کند. بطور مارپیچ میدوید و از ته دل فریاد می کشید. خودش میگفت «برای تیم نانسی بازی کردم چون که تیم شهرم بود، برای تیم «سَنت اِتین» بازی کردم چون که بهترین تیم فرانسه بود و برای تیم «یوونتوس» بازی کردم چون که بهترین تیم جهان بود». اما رسوایی های مالی و زیر میزی های پلاتینی او را از پسر عاشق فوتبال دوست داشتنی بدل کرد به یک کاسب کارِ سیاه باز.
پس از بازنشستگی اش به مربی گری روی آورد اما موفق نبود پس با پیشنهاد های یوفا و فیفا مواجه شد و در اولین قدم شد «رییس سازماندهی بازی های جام جهانی»! دندان گرد شد و طعم پول از خاطرش نمی رفت... همیشه میگفت «به فوتبالِ خوب رای داده ام، نه خودم و نه فرانسه!» اما این جمله اش هم نخ نما شد... شاید با اختلاس دیگر سیاست مداران و افراد پشت پرده بتوان کنار آمد... اما میشل یکی از آنها نبود. او مردی نبود که پشت پرده قایم شود و مانند مردان سایه ها در تاریکی قدم بردارد. میشل برای تمام مردم دنیا خاطره ساز بود اما پس از این واقعه مطمئن شدیم که انسان ها عشق شان را هم به پول میفروشند! پلاتینی به ما ثابت کرد که هر کسی «قیمتی» دارد. خیلی ها پس از سقوط میشل با نبش قبر و واکاوی دوران بازیِ او به رابطه اش با عرب ها و کویتی ها پی بردند... زمانی که از امیر کویت پول میگرفت تا در یک بازی برای کویت به میدان برود کم کم باورمان شد که حضور پلاتینی در قضیه ی «پول شویی پاناما» دور از انتظار هم نبوده.
اما در نهایت میشل به فوتبال خیانت کرد... برای طرفدارانش بازی در آورد... مردی که زمانی او را با خوشحالی های منحصر به فردش و کاشته های بی نظیرش به یاد می آوردیم به مردی کت و شلواری تبدیل شد که در کنفرانس خبری با چهره ای مغموم به دوربین ها خیره شده و پول روی سرش میریزند... بله، همان میشلِ خود فروخته!
-
قیصر
فرانز بِکِن بائِر (1945 – 2024)
توپ را مهار کرد و برد کنار زمین مقابل هواداران «شالکه». توپ را با پا، سر، سینه یا حتی دست هایش دور میکرد. اجازه ی نفوذ هیچکس را نمیداد، حتی «لیبودا» بزرگ را... بایرن در فینال جام حذفی 2-1 مقابل شالکه پیش افتاده بود و نمی خواست قافیه را ببازد... و این میان تنها کسی که توانایی کنترل مهاجمان زهردار شالکه را داشت فرانز بود... با همین سنِ کمش در 24 سالگی... بایرن بازی را برد و روزنامه های دنبال تیتر گشتند تا در حد و اندازه ی فرانز باشد «قیصر، سلطانِ شالکه را شکست داد!» و لقب قیصر روی او ماند... فرانز هم شبیه «قیصر یوزف» امپراتور اتریش بود و هم ابهت و صلابت فرماندهان را داشت. پس چه لقبی بهتر از قیصر؟جوان آلمانی 9 روز پس از پایان جنگ جهانی دوم به دنیا آمده بود... مردی که از ویرانه های مونیخ برخواست و بال و پرِ آن روز های آلمان شد. در 13 سالگی به بایرن مونیخ پیوست و در 20 سالگی برای اولین بار به میدان رفت. در آن زمان فوتبال آلمان هنوز نیمه حرفه ای بود و حقوق زیادی نمیگرفت، پس مجبور بود شغل دیگری جز فوتبال هم اتخاذ کند. فرانز هم مانند دیگر آلمانی ها با قهرمانیِ تیمش در سال 1954 در جهان شاد شد... سرود خواند و به «فریتس والتر» افتخار کرد. اما خودش هم نمی دانست آینده از آن اوست... 20 سال بعد یک قهرمانی دیگر در جهان با رهبری فرانز برای آلمان پدید آمد. اولین بار در جام جهانی 1966 برای تیم ملی به میدان رفت و در نقش یک مدافع گلزن ظاهر شد... 3 بازی و 4 گل، به سوییس و اروگوئه و شوروی آن هم برای یک مدافع میانی! مقابل انگلستان حذف شدند اما آینده همچنان در اختیار فرانز بود. 4 سال صبر کرد و انتقام شکست از انگلیس را گرفت... 2-0 عقب بودند اما با گل های او و «گرد مولر» بازی را برگرداندند و پیروز شدند. در مرحله ی نیمه نهایی در تله ی ایتالیا افتادند. هر چه زدند به در بسته خوردند. حوالی دقیقه ی 60 دنده و بازوی راست فرانز دچار شکستگی شد اما او ادامه داد... ژرمن ها تسلیم نمیشوند نه؟ بازی را واگذار کردند اما تصویر فرانز با بازوی باند پیچی شده از ماندگار ترین تصاویر فوتبال شد!
مدافع بود اما خودش میگفت «حمله از بچگی تو خونم بوده!» پس مربیان نقش آزاد تری در زمین به او میدادند. 2 سال بعد به عنوان کاپیتان آلمان قهرمان اروپا شد و در سه فصل متوالی با بایرن قهرمانی لیگ و اروپا را به ارمغان آورد. کم کم باورمان شد که بکن بائر چاره ای جز پیروزی ندارد. باید میبُرد! تیمش را سامان میداد چه در دفاع چه در حمله. خوشبینانه بازی میکرد و انقدر در کارش استاد بود که حتی رقیبان هم از او نفرت نداشته باشند... انقدر در کارش استاد بود که شد تنها مدافع تاریخ که 2 بار توپ طلا برده است... برای توصیف گذرِ آلمان ویران به آلمان پس از جنگ هیچ مثالی بهتر از بکن بائر نیست! فرانز از شهری آمده بود که طی 5 سال 71 حمله ی هوایی را متحمل شد. فرانز از به آتش کشیده شدنِ مردمش متولد شد... زجر کشید و زجر کشید تا به جایگاه حقیقی اش رسید...
سالها بعد از فرانز پرسیدند « چرا پسرت مثل خودت موفق نشد؟ تو یکی از ماندگار ترین اسطوره های دنیای فوتبالی اما پسرت هیچ استعدادی نداره... مگه میشه؟» اما بکن بائرِ بزرگ حرفای بزرگی هم میزد... « خب... من پسرِ یک کارگر بودم و اون پسرِ فرانز بکن بائره... من چاره ای جز تلاش کردن نداشتم و او دلیلی برای تلاش کردن نداره!»
-
شش گلوله
آندرس اسکوبار ( 1967 -1994)
«زندگی اینجا تمام نشده... زندگی نمی تواند اینجا تمام شود. گرم ترین درود هایم را نثار شما میکنم. دوباره یکدیگر را خواهیم دید زیرا زندگی اینجا تمام نشده!»این ها سخنان آندرس اسکوبار، مدافع کلمبیایی بود... بعد از بازی با آمریکا و بعد از گل به خودی که زد. در نهایت 2-1 شکست خوردند. توپی که سانتر شد. با پا هایش به سمت توپ حمله ور شد و با نوک پایش دروازه ی خودی را باز کرد... طرفدارانش به او «جنتلمن فوتبال» میگفتند. در دورانی که فساد های اخلاقی، قاچاق مواد مخدر و قتل و قمار و جنایت در کلمبیا بیداد می کرد آندرس بر این باور بود که فوتبال راه نجات مردم است. باید موفق می شدند تا یکبار دیگر مردم را کنار هم جمع کنند، جشن بگیرند و کشور خود را بسازند. میخواست چهره ی دیگری از کلمبیا را به جهان معرفی کند. پس کلمبیا با قدرت به جمع 32 تیم حاضر در جام جهانی پیوست... بازی اول 3-1 مقابل رومانیایی های آماده شکست خوردند و شکست در بازی دوم مقابل آمریکا به منزله ی حذفشان بود! حذف شدند... زودهنگام... در همان مرحله ی گروهی... با گل به خودی آندرس... بازی بعد را مقابل سوییس پیروز شدند اما چه فایده؟
پس از این حذف زودهنگام همه ی بازیکنان به «لاس وگاس» رفتند تا کمی خوش گذرانی کنند و بعد به کشورشان برگردند تا حداقل قبل از مواجه شدن با انتقاد ها کمی لذت ببرند. اما اسکوبار با آنها نرفت. به کلمبیا برگشت و با توهین ها رو به رو شد. خانه ی بعضی بازیکنان و ماشین هایشان به آتش کشیده شد اما آندرس در گوشه ی خانه اش انزوا را انتخاب کرده بود... اما انزوا تا کی؟ پس در دوم ژوئن 1994 از خانه بیرون رفت. به کافه رفت تا نوشیدنی بخورد و با مردمش ارتباط داشته باشد... اما به محض ورودش به کافه با فحش ها و ناسزا های آنها مواجه شد... گل به خودش اش را به رخش کشیدند و القاب زشتی به او نسبت دادند. کینه و نفرت مردم را حس می کرد. پس از کافه بیرون رفت تا با ماشین به خانه اش برگردد. وارد ماشین شد... خودش با پای خودش آمده بود به مسلخ... چراغ های ماشین روشن شد و سه مرد را مقابل خودش دید... سه مردی که روی بازی های کلمبیا شرط بسته بودند... سه مردی که بخاطر گل به خودی او و عدم صعود کلمبیا زندگی شان را از دست داده بودند... سه مرد با اسلحه کالیبر 38...بدن بی رمقش را به بیمارستان انتقال دادند اما دکتر ها نمیدانستند باید با تن سوراخ سوراخ شده اش چه کنند... آندرس 45 دقیقه پس از تیراندازی کشته شد! از فردای آن روز مردم شعار «عدالت عدالت» سر دادند و گفتند که «این فوتبال لعنتی از جان ما چه می خواهد؟» پرچم باشگاه و کشورش را روی تابوتش انداختند و 120 هزار نفر برایش به خیابان آمدند... زندگیِ آندرس همان جایی تمام شد که میگفت آنجا تمام نمی شود... در 27 سالگی اش.
-
ماموریت غیر ممکن
دِنیس بِرگکَمپ ( 1969)
عادت کرده بودیم به دیدن آن گل مقابل «نیوکاسل»... «روبر پیرس» توپ را ارسال کند، دنیس با پای چپ و از پشت سر توپ را به جهت مخالف بیندازد، مدافع را دور بزند و گل! عادت کرده ایم به اینکه آن گل زیبایش با پیراهن هلند به آرژانتین را ببینم... توپ بلند ارسال شود... کنترل کند، با بیرون پا دروازه را باز کند و گزارشگر هلندی با صدایی گرفته نام او را فریاد بکشد... بعد از گل روی زمین بخوابد و به آسمان خیره شود! «مرد یخی» سخت ترین کار ها را با ظرافت انجام میداد... بار هربار نگاه کردن به گل هایش چیزی جدید قابل کشف است... خودش میگفت « نمیدونم گلم به نیوکاسل رو چجوری زدم. فک میکردم یه کار معمولی باشه... اما وقتی بازی تموم شد دیدم همه ی بازیکنا و هوادرا دارن میان سمتم و سرشونو گرفتن و از تعجب دهنشون باز مونده... فکر نمیکنم انقد هم سخت بوده باشه!» (ویدیو های گل در آخر پست هست).پدرش عاشق فوتبال و عاشق «دنیس لاو» بود پس اسم او را هم گذاشت دنیس. در زمانی به دنیا آمد که فوتبال هلند رو به رشد بود و بر بام اروپا ایستاده بودند. به باشگاه شهرش یعنی «آژاکس» پیوست و طی 3 فصل 2 بار عنوان بهترین بازیکن سال را بدست آورد. دنیس مانند گلف بازان دقیق و مانند بازیکنان بیلیارد با ظرافت کار انجام میداد. به حرف مربی اش در آژاکس گوش نداد و به «رئال مادرید» نرفت... به ایتالیا رفت و عضوی از باشگاه «اینتر» شد. اما نه ایتالیا او را فهمید و نه او ایتالیا را... دو سال را در اینتر سپری کرد و حدود 60 بازی برای آنها در لیگ انجام داد اما درخششی نداشت. سبک بازیِ ظریفش به فوتبالِ فیزیکی ایتالیا نمیخورد... بدن تنومندی داشت اما بقول ایتالیایی ها «دخترانه» بازی میکرد.
در سال 1995 باشگاه «آرسنال» به دادش رسید و او از شهر میلان به لندن نقل مکان کرد. ورود او همزمان شد با تغییر سرمربی آرسنال و آمدن «آرسِن وِنگر»... ونگر او را میفهمید... توانایی هایش را درک میکرد... میدانست باید در چه پستی به او بازی دهد... نیاز به جادو های برگکمپ داشت تا در فصل 2004، فصل را بدون شکست به پایان برساند. اوایل هواداران به مدیر باشگاه طعنه می زدند و میگفتند « فوتبال دنیس تموم شده! اون 26 سالشه!!! بازم پولتونو ریختین تو جوب» اما دنیس فقط به فردی نیاز داشت که او را درک کند... پس اولین نُتِ ارکسترِ آرسنال را نواخت... میگفتند بدون پیچیدگی و ساده بازی میکند. همه را فریب میدهد... پس ده سال در آرسنال ماند و شد تکنوازِ لندنی ها... و هر افتخاری را بدست آورد جز قهرمانی اروپا...
مرد یخی نه عبوس بود و نه سرخوش... فقط تمرکز و تمرکز... مرد یخی با ظاهر سردش همه چیز را ذوب میکرد تا نشان دهد فوتبال هرگز از شگفتی بازنایستاده است!
Netherlands_Argentina_Bergkamp_Goal_1998_HD__XsZkCFoqSBs_135.mp4
Bergkamp_Goal_vs_Newcastle_Premier_League_2001_02_wecjbt_mSP8_135.mp4