خــــــــــودنویس
-
آسمان شبم کوچک تر شد
حیاط خانه ی قبلیمان می گذاشت روی هاله ی طلایی رنگ ستاره ی پرنور خودم بنشینم و با او به سفر های کوتاه شبانه بروم
صدای موزون موسیقی روحم را نوازش میکرد
عجیب است به نظر می آید آزادم اما کلافی نامرئی و پر از گره به انگشت کوچک دست راستم بسته شده
سرم را پایین می اندازم می دوم از نفس می افتم و حالا وقت آن است که سرم را بالا بگیرم
حس میکنم رسیده ام
سرم را آرام بالا می آورم
اما اما من دوباره به جایی بازگشتم که از آنجا حرکت کرده بودم...
آسمانم کوچک شده
چشمانم را می بندم آرام آرام همه چیز محو می شود و من بیدارم. -
حالا اینجا نشسته ام ..در میان هیاهوی ناباورانه ی ذهنم ..
از دخترک درونم می پرسی ؟خوب است ..
شاید این دفعه دیگر تمام تلاشش رو کرده بود
این دفعه اما خسته بود ،خسته تر از قبل
از ضرب آهنگ قلبش می پرسی ؟شاید این دفعه به تقلای ماندن ..آری ..همین است
به تقلای ماندن
حالا اما او از پسِ صبر ها برگشته ،آنچنان صبور و قوی که حتی در مخیله اش نمی گنجند این همه صبر ..راستی(:
خواستم بگویم شاید همه چیز خوب که نه ..ولی قابل تحمل است
صبر برایش عجیب تنها راه شده
پیش پایش دریچه ای پیدا نیست ..از کجا معلوم ؟!شاید چند قدم آن طرف تر