خــــــــــودنویس
-
آسمان شبم کوچک تر شد
حیاط خانه ی قبلیمان می گذاشت روی هاله ی طلایی رنگ ستاره ی پرنور خودم بنشینم و با او به سفر های کوتاه شبانه بروم
صدای موزون موسیقی روحم را نوازش میکرد
عجیب است به نظر می آید آزادم اما کلافی نامرئی و پر از گره به انگشت کوچک دست راستم بسته شده
سرم را پایین می اندازم می دوم از نفس می افتم و حالا وقت آن است که سرم را بالا بگیرم
حس میکنم رسیده ام
سرم را آرام بالا می آورم
اما اما من دوباره به جایی بازگشتم که از آنجا حرکت کرده بودم...
آسمانم کوچک شده
چشمانم را می بندم آرام آرام همه چیز محو می شود و من بیدارم. -
ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺧﺘﺮﺍﻧﻪﻫﺎﯼ ﻭﺟﻮﺩﻡ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ..
ﺑﺮﺍﯼ ﺷﯿﻄﻨﺖﻫﺎﯼ ﺑﯽﻭﻗﻔﻪ، ﺑﯽﺧﯿﺎﻟﯽِ ﻫﺮ ﺭﻭﺯﻩ، ﻧﺎﺯ ﻭ ﮐﺮﺷﻤﻪﯼ ﻣﻦ ﻭﺁﯾﯿﻨﻪ.. ﺧﻨﺪﻩﻫﺎﯼ ﺑﻠﻨﺪﻭ ﺑﯽﺩﻟﯿﻞ.. ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻥ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﻣﻬﺎﺭ ﻧﺸﺪﻧﯽ ...
ﺣﺎﻻ ﺍﻣﺎ ... ﺩﺧﺘﺮﮎِ ﺣﺴﺎﺱ ﻭ ﻧﺎﺯﮎ ﻧﺎﺭﻧﺠﯽِ ﺩﺭﻭﻧﻢ ﭼﻪ ﺑﯽﻫﻮﺍ ﺍﯾﻦﻫﻤﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻩ ..
ﭼﻪ ﻗﺪﯼ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﻃﺎﻗﺘﻢ ..
ﺿﺮﺏ ﺁﻫﻨﮓِ ﻗﻠﺒﻢ ﭼﻪ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﻣﻨﻄﻘﯽ میزند!...
ﭼﻪ ﺷﯿﺸﻪﺍﯼ ﺑﻮﺩﻡ ﺭﻭﺯﯼ، ﺣﺎﻻ ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺳﺨﺖ ﺷﺪﻥ ﻫﻢ ﺭﺿﺎیت نمیدهم، ﺑﻪ ﺳﻨﮓ ﺷﺪﻥ ﻣﯽﺍﻧﺪﯾﺸﻢ..
ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺍﻃﻤﯿﻨﺎﻧﺶ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺳﺖ .
ﺟﺎﯼ ﺑﺴﺘﻨﯽ ﯾﺨﯽﻫﺎﯼ ﺩﻭﺭﺍﻥِ ﮐﻮﺩﮐﯽاﻡ ﺭﺍ،
ﻗﻬﻮﻩﻫﺎﯼ ﺗﻠﺦ ﻭ ﭘﺮاز ﺳﮑﻮﺕِ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ .
ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻟﺤﻦِ ﺣﺮﻑﻫﺎﯾﻢ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺟﺪﯼ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ، ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻡ ﺣﺴﺎﺏ میبرم ...
ﺩﺭ ﺍﻭﺝِ ﺷﺎﺩﯼ ﻫﻢ دیگر ﻗﻬﻘﻬﻪ ﺳﺮ نمیدهم ﻭ ﺑﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺍﮐﺘﻔﺎ میکنم .
ﭼﻪ ﭘﯿﺸﻮﻧﺪ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻠﻤﻪی ﺧﺎﻧﻢ؛
ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﭘﯿﺶِ ﺍﺳﻤﺖ ﻣﯽﻧﺸﯿﻨﺪ، ﺗﻤﺎﻡِ
ﺳﺮﺧﻮﺷﯽ ﻭ ﺑﯽﺧﯿﺎﻟﯿﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻮ میگیرد
ﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﯾﺶ ﻭﺯﻧﻪﯼ ﻭﻗﺎﺭ ﻭ ﻣﺘﺎﻧﺖ ﺭﺍ
ﺭﻭﯼ ﺷﺎﻧﻪﺍﺕ میگذارد... نه ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﯾﻦﻫﺎ ﺑﺪ ﺑﺎﺷﺪ، ﻧﻪ،
ﻓﻘﻂ ﺧﺪﺍ ﮐﻨﺪ ﻭﺯﻧﺸﺎﻥ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﻧﺸﻮﺩ
ﮐﻪ ﺩﺧﺘﺮﮎِ ﺣﺴﺎﺱ ﻭ ﺷﯿﺮﯾﻦِ ﺩﺭﻭﻧﻢ
ﺯﯾﺮِ سنگینیِ آن ﺑﻤﯿﺮﺩ.!حالا اینجا نشسته ام ..در میان هیاهوی ناباورانه ی ذهنم ..
از دخترک درونم می پرسی ؟خوب است ..
شاید این دفعه دیگر تمام تلاشش رو کرده بود
این دفعه اما خسته بود ،خسته تر از قبل
از ضرب آهنگ قلبش می پرسی ؟شاید این دفعه به تقلای ماندن ..آری ..همین است
به تقلای ماندن
حالا اما او از پسِ صبر ها برگشته ،آنچنان صبور و قوی که حتی در مخیله اش نمی گنجند این همه صبر ..راستی(:
خواستم بگویم شاید همه چیز خوب که نه ..ولی قابل تحمل است
صبر برایش عجیب تنها راه شده
پیش پایش دریچه ای پیدا نیست ..از کجا معلوم ؟!شاید چند قدم آن طرف تر -
در کودکی گمان میکردم کسانی که گریه نمیکنند، خیلی قوی و محکم هستند؛
اما اکنون که نمیتوانم گریه کنم، میفهمم کسانی که هنگامِ غم، گریه نمیکنند، در اوجِ درماندگی هستند. زیرا انسان ها زمانی گریه میکنند که میدانند راه نجاتی هم هست یا کسی هست که اشک هایشان را دیده و کمکشان میکند... یا شاید زمانی گریه می کنند که میدانند چارهی دردشان در جهان بیرون است، نه در درونِ خود... یا میدانند گریه همان "چاره" ی دردشان است.جانانم،
روزی گفتی خندیدن هم آرزوست...
اکنون من به تو میگویم،
گریه کردن هم آرزوست!
و چه خوش گفت سایه،
« که گمان داشت که هست این همه درد،
در کمینِ دلِ آن کودکِ خُرد؟ » -
_"مادرم!
صدایم را میشنوی؟
تو را صدا میزنم...
چشمانم در تمنای خواباند اما روحم فراری از آن... روحم بیزار از آن زیرا میداند باید بعدِ بیداری روزِ تاریکِ دیگری را آغاز کند...
میگویم کاش میشد کوچ کرد؛
رفت به جایی دور...
جایی که حتی دور تر از دوریِ میانِ 'من' و 'زندگی' است...
خستهام!
روزی که هیچکس این خستگی را حتی با وجود فریاد زدن و اشک ریختنم باور نکرد،
خواستم خود را رها کنم؛ از هر آنچه که من و این آدم های بیشعور را به هم ربط میداد، خود را رها کنم...
اما نشد!
نمیدانم این اعتقادات بود که کار خودش را کرد؛
یا ترس از دردِ مرگ...
یا شاید اندک امیدی هنوز باقی مانده بود ، در دل خونین من!
نشد... نتوانستم رها کنم!
قدرتش بود... اما گمان کنم هنوز امیدی هم بود!
و من هنوز اسیر دنیایِ این آدم های بیشعورم...
دنیایی که هنوز هم آدم هایش بیشعورند... حتی بیشعور تر از آن زمانی که خواستم خود را از آنها خلاص کنم...
دنیایی که اگر آدم هایش شعور داشتند، بهشت میشد!
واقعا میگویم...
بهشت میشد!
و آنوقت نیازی به رها کردن نبود...
نیازی به کوچ کردن نبود...
نیازی به رفتن به جایی دور نبود!
اکنون که نیاز هست، این منم که نمیتوانم...
نمیتوانم کوچ کنم...
حتی نمیتوانم بار دیگر بلند شوم؛ بلند شوم و ادامه دهم به این زندگی!
نمیتوانم ادامه دهم؛
چون بال های درنایِ امید من شکسته است...
در عینِ نخواستن،
محکوم است به انقراض!" -
_"مادرم!
صدایم را میشنوی؟
تو را صدا میزنم...
چشمانم در تمنای خواباند اما روحم فراری از آن... روحم بیزار از آن زیرا میداند باید بعدِ بیداری روزِ تاریکِ دیگری را آغاز کند...
میگویم کاش میشد کوچ کرد؛
رفت به جایی دور...
جایی که حتی دور تر از دوریِ میانِ 'من' و 'زندگی' است...
خستهام!
روزی که هیچکس این خستگی را حتی با وجود فریاد زدن و اشک ریختنم باور نکرد،
خواستم خود را رها کنم؛ از هر آنچه که من و این آدم های بیشعور را به هم ربط میداد، خود را رها کنم...
اما نشد!
نمیدانم این اعتقادات بود که کار خودش را کرد؛
یا ترس از دردِ مرگ...
یا شاید اندک امیدی هنوز باقی مانده بود ، در دل خونین من!
نشد... نتوانستم رها کنم!
قدرتش بود... اما گمان کنم هنوز امیدی هم بود!
و من هنوز اسیر دنیایِ این آدم های بیشعورم...
دنیایی که هنوز هم آدم هایش بیشعورند... حتی بیشعور تر از آن زمانی که خواستم خود را از آنها خلاص کنم...
دنیایی که اگر آدم هایش شعور داشتند، بهشت میشد!
واقعا میگویم...
بهشت میشد!
و آنوقت نیازی به رها کردن نبود...
نیازی به کوچ کردن نبود...
نیازی به رفتن به جایی دور نبود!
اکنون که نیاز هست، این منم که نمیتوانم...
نمیتوانم کوچ کنم...
حتی نمیتوانم بار دیگر بلند شوم؛ بلند شوم و ادامه دهم به این زندگی!
نمیتوانم ادامه دهم؛
چون بال های درنایِ امید من شکسته است...
در عینِ نخواستن،
محکوم است به انقراض!"@مهدا
"_دخترم!
صدایم را میشنوی؟
تو را صدا میزنم...
بخواب، دخترِ کوچک من!
روزی تو را سخت در آغوش خواهم گرفت...
و با تو ترک خواهم کرد... ترک خواهم کرد هر آنچه که آزارت داد!
بال های درنایت را خودم خواهم بست...
پروازی که هیچگاه از کسی یاد نگرفت، یادش خواهم داد!
بخواب، دخترِ کوچک من!
خودم تو را با کسانی آشنا خواهم کرد که با شعورند...
خودم همان آدمِ با شعورِ زندگیات خواهم شد...
بخواب، دخترِ خستهی من!
که من خودم غنچه های پژمرده را دور خواهم ریخت... و در خزانی دیگر،خودم یادت خواهم داد چگونه زمانی که همه چیز میخشکد، غنچه هایت را شکوفا کنی!
اگر نتوانستی، تو را با بهار آشنا خواهم کرد...
خودم تو را به جایی خواهم برد که بیشتر روز هایش بهار است...
خودم بهارت خواهم شد تا بتوانی شکوفا شوی!
بخواب؛
دخترِ تنهایِ من!
بخواب که خودم بیدارت خواهم کرد...
و روز روشن تری را نشانت خواهم داد!
بخواب...
که من حتی از آنکه تو را به دنیا آورد، بیشتر درکت میکنم!"