هرچی تو دلته بریز بیرون 3
-
اتفاق ...
-
تجربه ...:|
-
MaryaM._.sh ولی مشکل من مجازی نیست چیزیه ک نیمشه گفت ممنونم ن دلیلی برای ناراحتی نداره
-
:///
-
نمههای تابستان بود.
چند هفتهای بود که دلم خانهی پدربزرگ را میخواست.
قولش را گرفته بودم فردا خورشید که بیدار شد برویم خانهی پدربزرگ.
خورشید بیدار شد ولی خبری از رفتن نبود.
کتونیهایم را پوشیدم.
بیخبر از خانه بیرون زدم.
برای یک بچهی هفتساله دلتنگی سخت بود.
خانهی پدربزرگ چند خیابان بالاتر بود.
نشانیاش هم این بود:
یک دکهی روزنامهفروشی سر کوچه.
از شوق رسیدن به خانهی پدربزرگ تا سر خیابان را دویدم.
خسته شده بودم.
خورشید هم دِل نمیکند.
هرجا میرفتم بالای سرم بود.
ولی من فقط به شربت آلبالوهای مادربزرگ فکر میکردم.
در دنیای خودم بودم که چشمم به دکهی روزنامهفروشی افتاد.
خوشحال از اینکه کمکم داشتم میرسیدم.
رفتم داخل کوچه.
همینطور چشمم به خانهها بود که دیدم نه، نیست...
با خودم گفتم شاید جلوتر باشد... همینطور به مسیرم ادامه دادم.
خسته و ناامید شده بودم.
میدانستم مسیرم اشتباه است ولی نمیخواستم اشتباهم را قبول کنم.
به انتهای کوچه رسیدم و فهمیدم آن دکه فقط شبیه دکهی روزنامهفروشی سر کوچهی پدربزرگ بوده.
تمام مسیر را برگشتم و خسته و ناراحت به خانه رفتم. به همان نقطهی شروع...
فقط خستگی به تنم ماند و به چیزی که میخواستم نرسیدم.
از آن روز سالهای زیادی میگذرد.
خانهی پدربزرگ عوض شده.
آن دکهی روزنامهفروشی هم تعطیل شده،
اما خیلی از ما هنوز مسیر اشتباه را میرویم
هنوز هم گاهی تصمیمهای اشتباه میگیریم
هنوز هم اشتباهاتمان را قبول نمیکنیم
یادمان میرود هرچه بیشتر مسیر اشتباه _ تصمیم اشتباه _ را ادامه دهیم بیشتر باید به عقب برگریدم.
یادمان میرود قرار بود به جایی برسیم نه اینکه فقط در حرکت باشیم و ادامه دهیم.
یادمان میرود مسیری که اشتباه باشد هرچقدر بروی به هدفت نمیرسی و فقط خستگیش بر تنت میماند، همین.
این را هم بگویم صدساله هم شوی باز دلتنگی سخت است، -
برم قایقو بسازمو برم
-
-
-
سلام بر ممد و فاطمه خوبید:smiling_face_with_open_mouth_cold_sweat:
-
سلام
-
ممد؟
-
@لیلی79 ن حوصلم سررفته
-
MOHAMMAD80 اجزاه میدی منم بگم ممد اخه خیلی خوبه
-
MOHAMMAD80 ناراحت شدی؟