خــــــــــودنویس
-
نمیدونم چندسال پیش بود...پدرم عصبانی شد به خواهرم،که چرا وقتتو میذاری،نقاشی داری میکشی برو سر درست...
گفت خب هرکی ی طور آروم میشه،مثلا علی خط تمرین میکنه،هرچی اعصابش خوردتر باشه مثل احمقا کلماتو بیشتر میبره تو هم...
من که کتاب ریاضی جلو دستم بود،هرچی اشاره میدادم فایده نداشت،خواهرم دفتر رو زیر کتاب کشید گفت بابا ببین!
یادش بخیر دوران خوشی بود...
بیت هایی از شعر:
«وانگه به نصیحتش نشاندند
بر آتش خار میفشاندند»«گفت ای ورق شکنج دیده
چون دفتر گل ورق دریده»«ای شیفته چند بیقراری
وی سوخته چند خامکاری»«خویشان مرا ز خوی من خار
یاران مرا ز نام من عار»«خونریزِ منِ خرابِ خسته
هست از دیت و قصاص رسته»«کس نیست که آتشی در آرد
دود از من و جان من برآرد»«اندازد در دم نهنگم
تا باز رهد جهان ز ننگم»«یا صاعقهای درآمدی سخت
هم خانه بسوختی و هم رخت»«ای بیخبران ز درد و آهم
خیزید و رها کنید راهم» -
-
سر برآر ای دوست
زندگی جای دیگریست -
چقدر خوبه توی این هوای سرد خودتو به یه لیوان چای داغ دعوت کنی -
این پست پاک شده!
-
آسمون هم دلش گرفته -
-
-
*
عشق یعنی امید ، یعنی طراوت باران ، یعنی سفیدی برف ، یعنی ساز زندگی و لبریز از خوشی و عشق یعنی راز زیستن ! -
روحتان شاد -
-
این پست پاک شده!
-
این پست پاک شده!