جهاد مغنیه
-
ظهر یک روز شهید بابایی آمد قرارگاه تا به اتفاق هم برای نماز جماعت به مسجد قرارگاه برویم. ایشان موی سر خود را چون سربازان تراشیده و لباسی خاکی بسیجی پوشیده بود. وقتی وارد مسجد شدیم به ایشان اصرار کردم به صف اول نماز برویم ولی ایشان قبول نکرد و در همان میان ماندیم، چرا که ایشان سعی می کرد ناشناخته بماند.
در نماز حالات خاصی داشت مخصوصا در قنوت. در برگشت از نماز رفتیم برای نهار. اتفاقا نهار آن روز کنسرو بود و سفر ساده ای پهن کرده بودند. ایشان صبر کرد و آخر از همه شروع به غذا خوردن کرد. وی آنچنان رفتار می کرد که کسی پی نمی برد که با فرمانده عملیات نیروی هوایی ارتش، عباس بابایی روبه روست. بیشتر وانمود می کرد که یک بسیجی است. (راوی: سرلشگر رحیم صفوی)
-
خدا گفت :
"... شهدا زنده اند و نزد من روزی می گیرند."
حقیقت زندگی شهدایند و من... عمری است که دل مرده و تاریک مقابل دلم مغلوبم و
تسلیم،و صد افسوس که مرده ام و در توهم تنفسی مسموم و قلبی منفور خیال
زندگی دارم.رو بسوی خواهش های دلم در مرکز طواف تحریک های ابلیس در باتلاق
دنیای فریبا می جنبم. تحرکات دلم مرا مغروق تر می کند و حرکاتم ادای زندگانی
در می آورد. دریغ از تزکیه ای و تذکری یا مراقبه ای...
به جای مبصر شدن کور و کر و لال ، تسلیمم و تمام روزنه های ناحیه تاریک و نمور دلم
را با مال پرستی بسته ام و نور بصیرت راهی به روح خسته ام نمی یابد.
اما ...
ندایی از ورطه وجودم ، از جنس فطرت ، با بوی کودکی و رنگ سادگی مثل تسبیح
پدربزرگ یا چادرنماز مادربزرگ می گوید : باید برگشت... باید زنده شد...
باید داری بسازم برای دلم ، تا خواستن هایش کم کم کم سو شود و خاموش.
"من دلم را دار خواهم زد" و پیروزمندانه در قربانگاه ظلمات دلم خواهم ایستاد ...
تا برای قرب نگاهت باران شوم ...
با یاد شهید مهدی میرزایی به روح شهدا صلوات می فرستیم تا شاید قدری زندگی
کردیم.
-
-
️درد بی درمان شنیدی؟
حال من یعنی همین!
بی تو بودن درد دارد میزند من را زمین#شهید_جهاد_مغنیه
#جهاد_ادامه_دارد -
-
جهادم در جهاد مغنیه گفته است:
️درد بی درمان شنیدی؟
حال من یعنی همین!
بی تو بودن درد دارد میزند من را زمین#شهید_جهاد_مغنیه
#جهاد_ادامه_داردپزشکی خونده بودن ؟!
-
و ماه از ازدواج غاده و مصطفی میگذشت که دوستِ غاده مسئله را پیش کشیدو از او می پرسد: «غاده! در ازدواجِ تو یک چیز بالاخره برای من روشن نشد. تو از خواستگارهایت خیلی ایراد میگرفتی، این بلند است، این کوتاه است... مثل اینکه میخواستی یک نفر باشد که سر و شکلش نقص نداشته باشد. حالا من متعجبم چطور دکتر را که سرش مو ندارد قبول کردی؟»
غاده با تعجب دوستش را نگاه کرد، حتی دل خور شد و بحث کرد که «مصطفی کچل نیست، تو اشتباه میکنی.» دوستش فکر میکرد غاده دیوانه شده که تا حالا این را نفهمیده.
آن روز همین که رسید خانه در را باز کرد و چشمش افتاد به مصطفی؛ شروع کرد به خندیدن. مصطفی پرسید: چرا میخندی؟ و غاده چشمهایش از خنده به اشک نشسته بود، گفت: «مصطفی، تو کچلی؟ من نمیدانستم!» و آن وقت مصطفی هم شروع کردن به خندیدن و حتی قضیه را برای امام موسی هم تعریف کرد. از آن به بعد آقای صدر همیشه به مصطفی میگفت: «شما چه کار کردید که غاده سر کچل شما را ندید؟؟؟!!!»