تنها هدفم از این کار بازگشت مجدد به خدا هست. کسی که همیشه بهم توجه داشته حتی زمانی که من ازش غافل بودم.
قبول دارم ممکن هست به خاطر مشغله های ذهنی که مدت ها هست تمام وجودم رو درگیر کرده، خدا رو فراموش کرده باشم. سنگینی این روز های روحم هم به خاطر کمرنگ تر شدن حضورش در زندگیم هست.
البته این من بودم که عامل تمام این اتفاقات هست وگرنه تو هیچوقت من رو رها نمیکنی. چه جاهایی که من رو از قعر چاه بیرون کشیدی و من هم مثل همیشه شرمسار از اینکه چرا به کسی که انقدر بهم علاقه داره، بی توجهی میکنم.
به خودم اومدم و دیدم چقدر ازت فاصله گرفتم. روحم، روانم و جسمم بهت عادت کرده بوده، زندگیم با حضورت رنگین بود، سخنی ها قابل تحمل بود چون تو کنارم بودی.
از امشب دوباره میشم همون صبا گذشته. هر شب باهات صحبت میکنم بلکه دوباره به سمتم برگردی. بین جمعیتی انبوه از دغدغه های زندگی میترسم تو رو گم کنم. پس مثل یک مادری که توی شلوغی کودک نوپا رو در آغوش میگیره، دوباره من رو در آغوشت بگیر... ولی انقدر محکم که نتونم فرار کنم.
ما که روزی پروانه می شویم، بگذار روزگار هرچقدر میخواهد پیله کند. 🦋