رمانِ«چرا»
-
همیشه میگفت غروب سرد پاییز بوی سقوط و خون میده بیشتر ،تا قدم زدن عاشقانه توی باغ،دستت توی دست من،صدای خش خش برگ له شده زیر پای تو!
مرد 30سال رو تقریبا پر کرده بود...
نا امیدی و یاس و مرگ رو میشد از چشمای سردش خوند،چه برسه کلام و حرفای لخت و بی محبتش....
چشمایی که خفه در ناامیدی هستن غیر نا امیدی هم نمیبینن
زمان از تو میگیره!
رنگ سفیدی که دربچگی یاد لباس سفید عروس و شب عروسی مینداخت اون رو و ناخودآگاه غرق در شادیش میکرد،الان جز رنگ سفید کفن و سیاه پوشیدن ظاهری بقیه، مفهومی براش نداره.
پرنده که شاد نی،این داد زدنه.
داد که چه عرض کنم،نوحه گر بودنشه
و درد جبره حیات داشتنش هم،همین شاخه به شاخه پریدنشه!
همه چیز از فیلترِ مریضِ چشم هایِ عوض شده یِ یخیِ مرد باید عبور کنن...
شایدم اغلب به سبک خودمون اینطوریم،عقاید توی برداشت از حقیقت تاثیر داره...حقیقت رو باید دید و شخصی سازیش نکرد...
عینکی که کثیف شه تهمتش روی دنیاس!ادما با نیت های مختلفی از خونه میزنن بیرون با حالهای مختلفی!ولی ما با حال همون ساعت و دقیقه های خودمون با همشون برخورد میکنیم.
دوستی که توی راه میبندش و خودشو به طرف مقابل مشغول میکنه که مثلا ندیدش،نامزدی که تفکرش بعد دعوا«من چرا اول زنگ بزنم»ه،و آدمهای دیگه همه باعث میشن مرد در کمال زمانبندی خودش به بالای بلندی برسه....
کی میدونست،شاید لبخند ی رهگذر تردیدی در پاهای خسته ش ایجاد میکرد!
مغز مُرده،تفکری نداره!وقتی از دید خودت به اوج سقوط برسی دیگه «چرا نکنم» مطرح نمیشه که بخوای اصلا به جوابی برسی یا نه
بچه ای که پایین کوه داره تخمه میخوره به مرد بالای صخره خیره شده وشاید تحسین میکنه شجاعت صعود قدرتشو...
اما در ماورای ناخودآگاه غریزی ذهن مرد سوالی میخواد نفس بکشه:«یعنی هیچی واسه جنگیدن نیست؟»
اما بازم تیکه پاره میشه از سرچ بیخودی توی دنیای بیخودی مَرد!
به پایین نگاه میکنه،وقتی میدونه این تصاویر اخرین تصاویریه که میبینه
ذهن مرد به تلاطم عجیبی میفته:
+اخه لنتی مگه تنها تلویزیونی که داری اگه خراب شه،جای تعمیر، دست از لذت دوباره نگا کردن میکشی و منهدمش میکنی؟!
-نه،تو همیشه فرار کردی بذار حداقل این اخرین فرارت باشه.
+مثل موش کثیف مردن،اخه این باشه اخر داستان من؟
-من بخاطر حماقت گذشته م محکوم به اشد مجازاتم،خودمم حکمو اجرا میکنم،حالا تو میخوای اسمشو بذار خودکشی
+گذشته ای که نیست اخه؟بخاطر چیزی ک الان نیست؟
-عذاب وجدانش که هست
+سرتو بگیر بالا پای خطاها وایسا مَرد،این چه خزعبلاتیه اخع که میگی
-میدونی من دیگه تاب این زندگی رو ندارم،میدونم نباید به این حرفات گوش کنم چون حاصل غریزه زنده ماندن تکامل لعنتی ایه ک درونمون رخ داده وگرنه چرا هرقدم نزدیکتر میشم تو قویتر میشیمرد نذاشت جمله ی مثبت بعدی از راه برسه
با بغض غلیظی دندوناشو فشار میده چشمارو میبنده و خودشو پرت میکنه...
در حال کاهش ارتفاع....
پسر همچنان نگاه به چتر باز!
چرا چتر باز نمیشه؟!نه چرا چتر رو باز نمیکنه،چرا تقلایی نمیکنه!
اونطرف ،ذهن مرد:مثبتا بیشتر میشه چون جدی تر میشه!باشه فقط یادت باشه که میمیری واسه آدمی که بعد تو زندگی میکنه...یادت باشه باز صبر نکردی،اعتماد به خالقی نکردی که بزرگتر از مشکلت هستتتت،مگه نهایت مشکلت چی میشد بگووووو بگووومرد خواست چتر رو باز کنه،اما ظاهرا خیلی دیگه دیر شده بود،خیلی نزدیک به زمین
با نزدیک شدن بیشتر ،پسر هراسان پاشد:
یا خداااا،یا صاجب زمااان
اما
دنیا نه شوخی نداشت،فاقد از هرگونه رحم و پارتی بازی!
شاید این اخرین درس بود،درسی که هیچوقت نتونست ازش استفاده کنه
درسی که مرد توی صدم ثانیه های اخر خیره به چشمای پسر انگار میخواست بهش بگه:پیش دنیا گاهی پشیمون و ناپشیمون با ی چوب زده میشن اگه به موقع پشیمون نشی،دنیا باکش نیست،قوی که نباشی فقط خودت له میشی.
فردا تیتر شد:مرگ به علت خطا فنی چترنجات.....
.
.مرد35ساله از خواب پرید.
..
..
.هر وقت تحت فشار روحی شدید قرار میگیره صحنه ای که بچگی موقع تخمه خوردن تلخش دیده بود،با جزئیات به خوابش میاد!
درحالیکه توی تاریکی نشسته و میخواد لیوان آب کنار تخت رو برداره با ی حالت بی رمق و اغشته به سردرد گفت
«اومدیم صحنه زیبا پریدن چتربازا رو ببینیما ،چی دیدیم ،هییییی، مَرد کجایی،میشنونی صدامو
الان سالها گذشته،پرسیدم جالب بود،میگن نامزدت ازدواج کرد و چندتا بچه دارن و شاد شاد،پدرمادرت رفتن شهرستان پیش داداشت که بچه ش بدنیا اومده
امروز هم تو اداره دیدم که قراره ی پولی بدن خانواده هاتون و اون قبرستان بره زیر طرح،شایدم پول رو یکی بخوره فردا بگن واسه اجر و ثوابشون اون دنیا این اجازه رو بدید،بالاخره هرطور شده با اختیار یا اجبار راضی میشن دیگه میدونی ک چی میگم،هیچی ازت نموند مَرد،تو مُردی و انگار فقط خودت مردی،20سال نگذشت که دیگه هیچکس عین خیالش نیست
اگه زنده میبودی الان مشکلت نبود!میدونی اخه نامزدت هم وقتی به بالای سرت رسید با داد و گریه گفت:نه من نمیتونم تحمل کنم نه منم میام پیشت بخدا همین امروز.... برو الان نگاش کن هییی دنیای عجیبه عجیب»
صدای آروم از کنارش گفت:
اره انقدر عجیبه که اگر روزی دیدی عجیب نبود،شک کن ک این بیشتر عجیبه!
مرد که ازصدا شوکه شد و خواست شروع کنه دنبال صدا بگرده،بلند نشده،آروم بیهوش شد....ظاهرا آب،آب خالی نبود....
«اتمام قسمت اول» -
مَرد قبل از اینکه چشماشو کامل باز کنه،صدایی مبهم ک کم،زیاد و گاهیم قطع میشه از دور ب گوشش میرسه شاید اثر داروهای بیهوشی باشه،شایدم افکاری قدیمی:
« ...ببین نمیخوام مثل این فیلم ها کنی که الان ژست گردن درد بگیری و بگی آخخ من کجام، شما کی هستید اینجا کجاست و اینا »
صدای زبر و خشن زن ،همچنان ادامه میداد....
اتاقِ کاملا سرد و تاریک،بوی نم و باد شبانه ی تند که برگ های خشک و ماسه های ریز رو به پنجره های زوار در رفته ی لق اتاقک میکوبونه شاید محیط شکنجه و ترس خوبی باشه...
اما تو با خون شاید بتونی بچه اهوها رو بترسونی ولی واسه پلنگ ها چی؟ نتیجه عکس میده و اونا رو شجاع تر و خشن تر میکنی....
از آتیش نیمه جان و بوی سنگین سیگار کلاسیکش و همچنین صدای کفش هاش میشد فهمید داره نزدیک میشه...
شاید در ذهن شما زنی تجسم شه با لباس های چرم مشکی،کفش های پاشنه بلند و اسلحه ای کلت مانند که همزمان که نزدیک میشه داره صدا خفه کنشو وصل میکنه...ولی حقیقت این نبود!
بجای صدای تق تق کفش صدای جیر جیر اون بگوش می رسید!
زن قیافه ی مهربانی داشت،با مانتویی ساده و کفش های ورزشی ساده تر....
نزدیک تر شد و نزدیک تر...گرمی نفسش رو میتونست حس کنه که به صورتش میخورد
بوسه ای بر لب مرد زد و ادامه داد:
«میدونی فک کنم باید بریم سراغ اصل مطلب عزیزم.
آممم
من بیشتر سنتی کارم،یعنی میدونی بدم میاد از این مسخره بازیایی که میخوان طرفو بکشن تق تق دوتا میزنن وسط مغز و سینه طرف،این ک اسمش کشتن نیست،
اصلا نمیفهمه ک چی شد،طعم مرگ خاصه،باید چشوندش!
مخصوصا مردا رو باید زیبا کشت،اون چشمایی که تا ته باز میشن از ترس...اینکه زنده زنده ی دستشو فرو کنی توی اسید و حلش کنی و شکمشو پاره کنی،دستتو تا آرنج فرو کنی و رودشو میدونی بیرون بکشی دورگردنش بپیچی و با اون خفه ش کنی
دوست دارم تو رو اول استخونات رو بشکنم بعدش رگ هات بیرون بکشم و بعدیش هم تو بگو.
میتونم حدس بزنم به چی فکر میکنی اره شاید من تلفیقی از ی ادم مریض و افسرده و روشن فکری ام ولی....»مرد که سرش پایین بود رو بالا اورد ،وسط حرف پرید و گفت:
مطمئنی میتونی؟زن ادامه داد«هه.راستشو بخوای دیروز ک برام ادرس و عکست رو ایمیل کردن،توی توضیحات نوشته بودن حرفه ای. ولی مبلغ هزار دلار به حساب ریختن،این مبلغ واسه کشتن احمق هاست،شک داشتم تا اینکه انقدر راحت وارد اتاق شدم و الان اینجایی»
مرد چند ثانیه سکوت کرد و گفت:
من خیلی وقته کار نکردم و خطری واسه کس ندارم که بخوان حذفم کنن تنها چیزی که به ذهنم میرسه اینه که
پدربزرگم قدیما ی باغ وحش داشت هروقت کفتاری از شدت تحمل نکردن سختی دچار هاری و جنون میشد،اون موقع تق تق!ی که میگی نبود،درگیر نمیشد باهاش،طعمه میذاشتن هدایتش میکردن به قفس شیرا...
هزار دلار رو درست دادن،اره این مبلغ واسه کشتن غیرحرفه ای هاست،اما نه کشتن من!اینکه خودت با دستای خودت وارد قفس شی!اگرچه بیشتر می ارزی من بودم 200 دلار بیشتر واسه یکی مثل تو طعمه نمیکردم...
زن:انگار نمیبینی کی به صندلی بسته شده و کی میزشکنجه جلوی دستش که اینطور از بالا میحرفی
مرد:...
زن:....
مرد:...
.
.
حرف زدنا بالا میکشه و ادامه پیدا میکنه.
زن که به طور غیرعادی و سریعی داره حالش بد میشه میگه:خوب.ه حررررر.ف زدن خ.به هردو تو رجزخان.ی خووب مساوی.الان دیگ وقت عمل...
مرد:اره وقت عمله اما صرفا دست های من بسته س ولی حلق تو تا چند دقیقه دیگه بسته میشه
زن که دیگه نمیتونه حرف بزنه و فقط صدای خر خر مانندی تولید میکنه ،دو دستشو به گلوش گرفته ارومم میشینه و به نگاه های پر از ترس وخشمش ادامه میدع
مرد:مشتاق طعم مرگ بودی درسته؟مرد ک همیشه ی تیغ کوچیک رو زیر پوست مصنوعی اضافی دستش نگه میداشت،اروم و با حوصله طناب رو باهاش برید،زن همچنان نگاه میکرد....
نزدیک شد و سیگاری که به زمین افتاده بود رو برداشت،سیگارو بوس کرد و از سر آتشش به گونه ی زن چسباند!:«گفتم تا خیالت راحت باشه که داری میری بوسه ی آتشینی هم طلب نداشته باشی.
درمورد مسمومیتت هم ،سال ۱۹۹۶ ی استاد شیمی توکالج دارتموث دو سه قطره از دی متیل جیوه روی دستکشی چندلایه که به دست داشت ریخت. دی متیل جیوه از لایه پلاستیکی دستکش عبور کرد و علائم مسمومیت بعد از ۴ ماه ظاهرشد ۱۰ ماه بعد از اون بی احتیاطی هم کشتش،الان2020یم،اومدن ویژگی های دی متیل جیوه رو با سمیت ارسنیک مخلط کردن و ی ماده سمی فوق العاده ساختن،رقیق شده ش هم جنابعالی از دستگیره اتاق لمسش کردی.....
اگر انقدر وراجی نمیکردی و کارت رومیکردی الان شاید،منو میکشتی؟نه بابا الان شاید ی طور دیگه طعم مرگ میچشیدی»
مرد گوشی رو از جیب زن برداشت و شماره ای پنج رقمی رو گرفت و گوشی رو روی بلندگو گذاشت:
-شرکت خدمات گستر اینترنت ایران پلاس،بفرمائید
+لطفا ارتباط من رو با کارشناس شماره222برقرار کنید.
-لطفا چند لحظه صبر کنید
*طولش دادی اینو پای چی بذارم
+بازی با بچه اهو!فک میکردم کار ما سالها پیش باهم تموم شده،هدفت از فرستادن این بخت برگشته؟
*به کمکت نیاز دارم باید قرارداد ببنیدم
+قرارداد رو اینطوری میبندن؟
*بهم حق بده خیلی وقته کار نکرده بودی،اگرچه من شک نداشتم هنوز توانایی هاتو داری اما بعضی از...
+توی قرارداد نخوابیدن دوساعته ی امشبمو لحاظ کن.
و تلفن رو قطع و نگاهی به زن کرد که اخرین نفس هاشو میکشید!
«نت که داری روشنفکر؟
.
فک نکنم تا اخر اهنگ عمرت قد بکشه،هرجا اهنگ اذیتت کرد مثبت فکر کن که داری حداقل مثل ناپلون میمیری با ترکیبی از ارسنیک»
اهنگو پلی و گوشیو پرت میکنه روش و میره...«پایان قسمت دوم»