خاطرات خواهر برادری
-
و منی که فاقدم از هر گونه خاطره
خطر بود و خاطره نبود -
داداش من خیلی پر انرژیه و انقد ادا درمیاره و حرف میزنه و میخندونه مارو
یه خاطره که یادم اومد:
تو کاراته یه حرکت هست بهش میگن آراماواشی بعد اینو داداشم عوض کرده بود بهش میگفت "اُرووا ماواشی" تو ترکی اُرووا یعنی به اونجات
بعد منم میگفتم محمد به استادت میگی استاد اجازه هست یه اُرووا ماواشی بزنم؟
اونم میگه خواهش میکنم بفرمایید محمد پرسیدن داره اخه؟
توهم یه دونه به اونجاش ماواشی میزنی -
داداشم اول رو میخوند و تازه تازه خوندن یاد گرفته بود
داشت بازی میکرد ازم پرسید آبجی به نظرت گروهی بازی کنم یا تِکّه نِفری؟
من:تکه نفری؟؟؟
داداشم :آره دیگه کدوم؟
من:اون تکه نفری نیس تک نفری نوشته...
داداشم:
من:بی سواد
الانم که الانه هی اونو یادش میارم خجالت میکشه -
سلااام
منم بگم
حقیقت من خواهر برادر کوچیکتر از خودم که ندارم دوتا داداش دارم
یکیشون 11 سال ازم بزرگتره اون یکی هم 13 سالولی خب خدای کرم ریزی
مثلا اونموقع که 25 سالش اینا بود منم کوچیکتر بودم میرفتیم خونه مامانبزرگم خونشون حیاط دار و قدیمیه
یهو میرفت ده تا پلاستیک فریزر آب میریخت توش گره میکرد میرفت پشت بوم
من خاله ام مامانم همه تو حیاط بودیم در یک آن کیسه آب هارو ول میداد تو سرمون
یا مثلا هنوزم که ازدواج نکردن تو خونن صبح ها پامیشه بره سر کار چشم نداره ببینه من خوابم
میاد انقدر اذیت میکنه تا بیدار شم
اذیت هاش هم شامل مشت زدن، ویشگون و قلقلک
یعنی اصلا سکته میکنم اون وسط
بعدش که خیالش راحت میشه منو بیدار کرد با خیال راحت میره سر کارشولی حالا جمعه ها که تعطیله تا 12 ظهر خوابه هرکاریشم بکنی بیدار نمیشه فوقش پاشه چهارتا فوش بده بهت دوباره بخوابه
کلا موجودات عجیب غریبی هستن -
یکی دیگه هم یادم اومد بگم و برم
خدا نکنه وقتی داره رانندگی میکنه تو ماشین خوابت ببره
انقدر فرمون میچرخونه که سرت بکوبونه تو شیشه ماشین خیالش راحت شه بهت بخنده
بعد به رانندگیش ادامه میده
براشم فرقی نداره تو خیابونی اتوبانی شلوغه خلوته هیچی
شده به کشتن بده همه رو
ولی باید کرمشو بریزه -
این خاطره با دخترخالمه با خواهرم نیس ( چون زیاد اختلاف سنی نداشتیم همبازی هم بودیم )
اون دو سه سال ازم بزرگتر بود و به خاطر همین پیشنهادای خرابکاری رو همیشه اون میداد
نمیدونم چرا علاقه زیادی به ازار و اذیت کردن دیگران داستیم ( روانی بودیم ) یادمه که هر وقت میرفتیم خونه مادربزرگم داستیم یه خرابکاری میکردیم .
یه بار نقشه کشیدیم یه کانال ارتباطی کوچیک توی دیوار اتاق پدربزرگم و دیوار هال درس کنیم که مثلا یکی بره توی اتاق پدربزرگم و اون یکی بره توی هال و از توی اون سوراخ توی دیوار با هم صحبت کنیم .
از اونجا که همه میدونستن ما خرابکاریم ، وقتی مارو میدیدن میگفتن دارین چکار میکنین و خب بالاخره لو میرفتیم و نقشه پیش نمیرفت.
ما نشستیم فکر کردیم فکر کردیم تا اینکه نتیجه گرفتیم با مداد و ادکلن دیوارو بکنیم
دیگه شما فرض کنین با ادکلن و مداد بخواین دیوار بکنین
دیگه هیچی اقا ما که کارمون رو شروع کردیم یه نیم بعدش تقریبا خالم اومد توی هال بعد به من مشکوک شد و اومد گفت چکار میکنی چقدر بوی ادکلن میاد و اینا ...
آقا چشمتون روز بد نبینه خالم هنوز که هنوزه پسر خودش رو اینقدر دعوا نکرده
یه وقتایی هم با دخترخالم میرفتیم کرم و ریکا بر میداشتیم پله های خونه مادربزرگمو چرب میکردیم تا بقیه بخورن زمین -
اینم بگم
از نظر خودم خیلی خنده دارهتو فامیل ما حیلی همه بچه دارن
دیگه خلاصه همسن های من یکی دوسال بزرگتر و اینا 10 تایی هستیم
حالا یسری من و دوتا از دخترعمه هام و پسرعمه ام خونمون بودند به همراه خانواده هاشون و خانواده عمه بزرگم یعنی حدود 30 نفر خونمون بودند
این قضیه مال بیشتر از 9 سال پیشه
کمتر از ده سالم بود
حالا نگید چقدر بی عقلم من
حالا داستان شروع میشه
من و دختر عمه و پسر عمه ها رفتیم تو اتاق و پنکه هم روشن کردیم بعد پسرعمه عزیزم اومد پیشنهاد داد کاسه آب از بالا خالی کنیم رو پنکه بعد پنکه میچرخه و اون آب پاشیده میشه تو صورتمون حال میده خنک میشیم ماها هم ساده گفتیم چه خفن و همینکارو کردیم
چشمتون روز بد نبینه حالا خداروشکر خودمون برق نگرفت ولی کنتور برق پرید و کل خونه تاریک
بابام هم فکر کرد مشکلی پیش اومده برق رفته و اینا
ما هم خیلی پنهانی به بهونه بازی رفتیم تو حیاط و طی داستان ها کنتور واحدمون پیدا کردیم و درستش کردیم خانواده هم فکر کردن برق اومده دیگه حتما برق همه رفته بود و کسی چیزی نفهمید
ما از رو نرفتیم دوباره رفتیم اینکارو کردیم و دوباره کنتور پرید
یواشکی به داداشم گفتیم و اون هم کلی چیز بهمون گفت که عجب خنگ هایی هستین و اینا و رفت پایین خودش کنتور اوکی کرد و نذاشت کسی بفهمه کار ماست گفت کنتور قاطی کرده و خونه قدیمی و این ها
ما از رو نرفتیم و دوباره همینکارو کردیم
نمیدونم چرا با اینکه می دیدیم خطرناکه و برق هم میره و اینا باز هم اصرار داشتیم انجامش بدیم
دیگه اینسری که برق رفت همه برگشتن سمت ما فهمیدن یه جای کار مشکوکه ما ها تو اتاق ساکتیم و هی هم کنتور میپره
اره دیگه خلاصه یه فوش مشتی و چشم و ابرو از خانواده خوردیم
کلی هم دعوامون کردن
و اون پنکه هم کلا اتصالی پیدا کرد و خراب شدو این بود داستان ما و...
حالا داداشم خیلی نقشی توش نداشت ولی خیلی باحال بود گفتم بفرسم
-
سلام
خونواده ی ما وقتی که من خیلی کوچیک بودم با یه زن و شوهر تو یه خونه زندگی میکردن و جوری بود که یکی از اتاق ها مال اونا بود و آشپزخونه و پذیرایی و ... همه چیز مشترک بود با اونا .
یه روز که اون خانومه خورشت بامیه درست کرده بود و تو اتاقش گذاشته بود ، مامانم میگفت من رفته بودم تو اتاقشون و ظرف خورشت رو ریخته بودم رو فرش و حسابی با دو تا دستام له میکردم و میمالیدم به همه جای فرش
دیدین که بامیه یه حالت چسبناک داره خودتون تصورش کنین چه بلایی سر فرش اومد
هیچی دیگه فردا صبحش مامان بابام و اونا فرش شستن -
Gharibe Gomnam
سلام، منم ی خاطره بگم:
ی بار دوستا خواهرم اومده بودن خونمون، منم کوچولووو بودم رفتم نشستم جفتشون، هر چی میگفتن گوش میکردم
دیدم بحث غذا شد و اینا، من یهووو گفتم ما همششش لوبیا میخوریم🥲حالا ب جان خودم مامانم بنده خدا اصلا لوبیا خیلی کم درست میکرد نمیدونم چرا اینو گفتم تازه فازم چی بوده گفتم همش
دقیقا بعد از این حرفم قیافه هاشون اینجوری بود:
دوستای خواهرم:
خواهرم
من:
خواهرم بعد که دوستش رفت گفت آبروم بردی ، هنوز ک هنوزه یادشه هعی میگ چت بود همون موقعمیگ کوچیک بودی قشنگ شرف بر بودیخداروشکر خودم بچه آخرم کسی نبودِ و نیست اذیتم کنهخاطره ها دیگم دارم ولی اینجا قابل تعریف کردن نیستن این ساده ترینشون بود️
-
سلام
از سری خاطرات دیگه
این مربوط به منو دخترداییمه که یه زمانی خیییلی باهم خوب بودیم و بهم میگفتیم ابجی
ما خونه دایی بزرگم مهمون بودیم همه بودن
منو پسرداییا و دخترداییم همسن و سال بودیم
داییم یه دونه از اینایی که هستن تو زورخونه بزرگن شبیه دمبلن اسمشو بلد نیستم حقیقتش
از اون سنگینا و بلنداش رو داشت
من اونو بلند کردم میخواستم مثلا ادای اونایی که تو زورخونه ان دربیارم
وقتی بلندش کردم خواستم محکم ببرم پشتم
یهو پوف خورد تو کله دختردایی لوسم
چناااآن گریه ای کرد
و من چناااان دعوایی شدم
نشستم سرجام جیکم در نیومد
اگر چه گفتم خاطرات خواهر برادری ولی خب خالی از لطف نبود -
سلام ممنون از دعوتت ریحانه جان
خب چیزی که میخوام بگم مربوط به خواهر برادر نمیشه یه روزی کل بچه های فامیل و آشنا جمع بودن
منو دوستم تو کوچه بودیم البته واسه چند سال پیشه
گل پسرای فامیلم تو حیاط ،اینا با یه پسر دیگه دعواشون شده بود و اونم تو کوچه بود
تو همین حال منو دوستم با هم شوخی میکردیم من فرار کردم اومدم تو حیاط که نتونه منو بزنه
نگو این پسرا منتظر بودن اون یکی پسره بیاد بزننش خلاصه کمین کرده بودن هیچی من اومدم تو حیاط پشت سرمم دوستم اومد اینا اینو با اون اشتباه گرفتن زدنش
حالا چجوری، با چوب زدن تو ساق پاش
اون بنده خدا تو شوک بود ما هم نمیدونستیم بخندیم یا گریه کنیم
حالا دوستم فکر میکرد من به اینا گفتم بزننش دیگه یه روز با هم قهر بودیم
هیچ وقت گریه شو یادم نمیره -
هر وقت بخوام داداش کوچیکام رو اذیت کنم ، بهشون میگم ما شما رو از داخل آشغالی پیدا کردیم
یکیشون که بزرگتره میفهمه دارم شوخی میکنم ولی اون یکی بدجور باور کرده بود .
یه روز اومد گفت یادمه من تو بازار بودم نه مامان داشتم نه بابا داشتم نه آبجی و داداش داشتم ..لباس نداشتم دمپایی پام نبود
و گریه میکردم .یه دفعه ای شما منو دیدین چون بامزه بودم ازم خوشتون اومد اوردین خونتون -
روزگاران کهن یاد باد و البته باید گفت دور باد
در این خانه پرمهر ما، خواهرم حماسه هایی آفریده که شاید شرح یکی از آن ها، خنده بر لبانتان آرد.......
قابلمه داغ ماکارونی روی اجاق و من هم با چشمان بسته در جهت کمی استراحت میان روزی ، و خواهر دوست داشتنی و نفرت برانگیزم در کنار مادر در حال اموزش طرز تهیه ماکارونی( قابل ذکر 5 ساله بود که داشت یاد میگرفت ..... و من هنوز در تهیه یک عدد نیمروی خوشمزه درمانده ام )!
بعد از پخت غذا و کشیدن ناهار، خواهر که همیشه به من لطف داشت، چشمم مادر رو دور دید و قابلمه داغ رو روی پای من گذاشت و من هم در خواب هفت پادشاه و......
بعد از کمی تعقیب و گریز
جاتون خالی چند تا هم از وسایلای خونه شکست .......
در پی این رخداد خانمان سوز
شعری نیاز استجانا این محنت جان تا کی؟.......
-
bahar mohammadi 0 الله اکبر
-
مامانم داشت میگفت اگه دیدی خوب نشدی حتما با داداشت برو بیمارستان .
بعد اون فسقلی که ۷ سالشه میگه واسه معده درد که کسی دکتر نمیره. وقتی سکسکه مغزی گرفتی برو دکتر (منظورش همون سکته مغزیه)
بقیه داداش دارن مام داداش داریم ...هعی -
به زودی میام یه خاطره جدید واستون تعریف میکنم
-
سلاااام یکی دیگه بیام بگم
واسه یه هفته پیشه
داداش ما برا صبحانه یه ماهیتابه بزرگ برداشت نیمرو درست کرد
بعد ک درست شد هی داد زد بیاین بیاین
من هنوز نیمده بودم پاشد با ماهیتابه داغ اومد سراغ من
با یه لبخند شرورانه ماهیتابه رو گرفت بالا و گفت بدو وگرنه میزنما(ماهیتابه رو میگفت میزنم به دستت بسوزه)
منم از اون بدتر وایسادم گفتم جرئت داری بزن ببینم
عاقا اونم پرو پرو زد باورتون میشه زدا
پسر سی ساله خجالت نمیکشه دستمو سوزوند
بعدم میزنه زیر خنده میگ ب من چه خودت گفتی بزنمنم پوستم افتضاحه افتصاح ها
کلا نباید زخمی چیزی شه که اگه بشه جاش نمیره کلی باید برم دکتر و پدرم در بیاد
حالا دیوونه این دست افتصاح منو سوزوندخدایی درک نمیکنم این داداشارو
اخه چه کرمیه -
تهشو یادم رفت بگم تلافی چیکار کردم
جاتون خالی از حموم اومده بود موهاشو درست کرد بره مهمونی
حواسش نبود برداشتم ظرف نمکو خالی کردم توسرش
خیلی حس خوبی بود
الان فک کنم شوره بگیره
کلی فشم داد آخر سرم پاشد دوباره رفت حموم و دیرش شد