♡شهدا♡
-
عکس شهدا را دیدیم
عکس شهدا عمل کردیم -
اعتراف میکنم که این روزا
روزاییه که کلی سوال ذهنمو درگیر کرده
میگم خب که چی؟...
الان راضیاید که رفتین؟...
بچهها تون چی؟...
خانماتون چه جوری تنهایی زندگی کردن؟...
ول کردین رفتین و ....
از کجا معلوم جاتون خوبه؟...
توی راه یهویی قهر میکردم و میگفتم اصلا عکساتونو نگاه نمیکنم...
و آخرین عکسی که به چشمم خورد یه لبخند مهربانانه از کسی بود که نمیدونم کی بود...
کلی حس و حال خوب باهاتون داشتم...
ولی بازم...
این وسط یه چیزی نمیزاره دل بکنم ازتون
تو سفرمون یه زوج با بچهشون باهامون بودن
اسم پسربچهه حسین بود(:
مامان باباشم جوون بودن
زیر۲۵_۳۰سال
مامانه چفیه مینداخت گردن پسرش(:
و بچهه با تمام وجودش بوس می فرستاد واسه عکس شهدا و پرچما(:
نبودین ذوقشو موقع تکون خوردن پرچما ببینید(:
اون یه زوج با دخترشون اومده بودن خادم الشهدا باشن...
میدونید
اگه اینا جنونم باشه دوست داشتنیه(:
اینکه از بهترین چیزای زندگیت
و بهترین روزای زندگیت میزنی و میای اینجاها...
تو این گرمای فوقالعادهی هوا..
اگه عشق نیست چیه؟...
نمیدونم...
فقط میخوام راه درست رو پیدا کنم...
راهی که تهش آرامش واقعی باشه...
خسته شدم از دغدغههای دنیایی... -
حس و حال اینا رو میخوام...
حتی به غلط... -
اروند(:
چرا بغض؟... -
بچهها فقط(:
-
دلم میخواد این چندروز نه بخورم نه بخوابم
فقط برم... -
برم و اون چیزی که میخوام رو پیدا کنم...
-
نمیدونم کجا باید دنبالش بگردم...
ولی ممکنه اینجا باشه... -
راوی دانشگاهمون توی منطقه روایت گری نمیکنه
فقط توی سرویس
واسه همینم اکثر مناطق که رفتیم اصلا نمیدونستم جریان چیه
و اینکه گروه گروهیم باید مدام دنبال اونایی که گم شدن بگردیم و معنویت خاصی تو خود مناطق اتفاق نمیفتاد(منظورم فقط اروند و معراج شهداست)
این دوجا نتونستم گریه کنم...
ولی...
نهر خین...
حاج حسین داشتن روایت گری میکردن
گفتم اینجام مثل بقیهی جاها...
همه داشتیم عین داستان فقط گوش میکردیما
ولی کاملا یهویی جو عوض شد...
بغض همه ترکید و صداها بلند شد...
دیگه میخواستیمم نمیشد آروم گریه کرد...
با همهی سوالات و شبهاتی که داشتم و دارم و با وجود تکراری بودن روایت واسم...
دیگه نشد...
این حس و حال رو براتون آرزو دارم -
پسرمه!
چندساله واسش لالایی نخوندم به تو چه!
(: -
سوژه امروزمون... -
اونی که با ماسک و کلاه و چفیه تو قایق با خودش خلوت کرده بود
اون بچه دبیرستانی که شلمچه نشست رو خاکا و با صدای بلند زار میزد...
اون مرد مسنی که واسه خودش اشک میریخت و میرفت...
و و و (: -
کشتیه
به گل نشسته اومده
با حال خسته اومده
توبه شکسته ولی با
دل شکسته اومده -
فردا روز آخره...
دلم واسه خاک فکه و کانال کمیل تنگ میشه... -
ولی هنوز...
-
خیلی از چیزایی که شنیده بودم رو تو این سفر به چشم خودم دیدم...
از جمله ساندیس خوری بسیجیا(:
مسئول کاروانمون همون که چند باری اینجا حرفشو زدم
از استادمون پرسید به نظرتون سابقه کاریم چندساله؟
گفتن ۲۵سال به بالا
گفت متولد ۶۴ام(:
یعنی ۳۷سال(:
یعنی هم سن اون یکی استادمون که هنوز مجرده(:
یعنی خیلی کوچیک تر از بابام...
موهای سرش کلا ریخته
پیرپیرپیره...
از کارای جهادیشون موقع سیل و زلزله گفتن
کلا داشتن با استادامون حرف میزدن ولی ماهاییم که جلو بودیم عین شتر مرغ سرمونو گرفته بودیم بالا و گوشارو تیز میکردیم ببینیم چی میگن
چون اصلا حس اینکه میخواد خودشو بکنه تو چشممون منتقل نمیشد...
به این حرفی که میگن
کارها رو واسه رضای خدا انجام بدی خودش بزرگت میکنه رسیدم...
چندبار دیگه ام با ایشون برخورد داشتم
هیچ وقت نیومدن بگن فلان کارا رو کردم ولی این دفعه هرچند دلیلشو نمیدونم ؛گفتن
و جالب اینجاست که هیچ کس حس نکرد واسه خودنماییه!!!
دقیقا یکی دو ساعت قبل ایشون یه بنده خدای دیگه داشت همین مدل حرفا رو میزد ولی اکثرا خوششون نیومد...
مسئولمون که موجب ریزش برگای هممون شدن
میگفتن تو فلان سیل من ۵۴روز خونه نبودم...
استادمون گفت خانمتون اعتراض نمیکنن؟!
گفت اون بنده خدا دیگه هروقت میرم خونه میگه چیزی جا گذاشتی؟دنبال چیزی اومدی؟...
خیلی واسم عجیب بود...
نزدیک ۱۵سال از بابام کوچیک ترن ولی بزرگ تر به نظر میرسن...با اینکه به بابای منم میگن بزرگ تر از سنت میخوری...
همه فک میکردن نزدیک ۵۰سالشونه ولی نبود...گفتن تو فلان سیل فلان سال( چون آروم صحبت میکردن درست نمیشنیدم و خب اینا رو یادم میره اکثرا)
ما کلی کمک رسانی آماده کردیم ببریم
فقط چادر نداشتیم
قرار شده هلال احمر چادر رو تامین کنه
ما رفتیم و اونا نیاوردن..
دولت نزاشته(:
گَدا... -
ولی همه جا خوب و بد هست...
میگفت اگه دولتم همینقد کمک میکرد دیگه محرومی نداشتیم... -
فکه(: -
با اینکه
خودم میدونم که بدم
راهم دادی که اومدم
آقا در خونهی تو
گدایی رو خوب بلدم(: -
فکه(:زهرا بنده خدا 2
منم شلمچه و ابادان و اونجا ها رو میخوام
منم راهیان نور میخوام ...
کاش وقتی رفته بودم اونجا شیطنت های کودکیمو میذاشتم کنار
دلم الان پر میزنه واسه اونجا