خــــــــــودنویس
-
Dr-acula
این موقعه واقعا داشتم به خودکشی فکر میکردم اما بعدش متوجه شدم زندگی دکمه آندو نداره و اون دنیا هم باز همین آدمم
حالا که شجاعت مرگ رو ندارم
میشه تنها باشم ؟
میشه من فقط من و گل شمعدونیم توی یه زیرزمین تاریک بدون پنجره باشیم ؟ -
Dr-acula
پنجره را همچون در قلبم میبندیم تا سرما وارد نشود
با انگشتان نحیف متصل به دستم با روزنه باریک نور بازی میکنم صدای خنده بچه ها میاد از پنجره که خیلی کوچک هم هست به سختی چیزی را میبینم اما صدایشان را واضح میشنوم
به سمت در میدوم ساعت های شسته شده و پژمرده ، به دیوار آویزان شده اند سالن طولانی تر از همیشه و من کوتاه قدتر
وسایل خانه چندین برابر شده اند
کاشی های مربعی با دست هایشان به من چنگ میزنند اما من به دویدن ادامه میدهم اما به محض اینکه به در دست میزنم همه چیز ناپدید میشود
همه چیز یک توهم بود بخاطر دوز بالای داروها
همچنان مثل قبل سرد است . -
خسته ام
خسته از این گونه دوام آوردن ..
خسته ام ،خسته از این صبح به شام آوردن ..
خسته ام ،خسته از این زندگی پی در پی ..
خسته ام ،خسته از این دانه به دام اوردن ..
نه گلی تازه به درد دل ویرانم خورد ..
نه جنونی نفسم را به بیابانی برد ..
شاعرِ خانه خرابی که فقط درجا زد
پشت این قافیه از شدت بی تابی مرد ..
خسته ام ،خسته از این گونه دوام آوردن ..
سرِ تعظیم به درگاه کلام آوردن ..خسته ام مثل درختی که به تنهایی خود بی ثمر مانده و کابوس تبر می بیند:)
-
-
متنی که در فراز قله اندوه به کاغذ امد
دوست!!!!!
مدهوش و سرگردان بر طنین گوش نوازت گوش میکنم و بی حال و با دلی به رنگ سنبل مشکینم، ایام سوگواری و شوریده حالی را سر میکنم. در موسم سرمای سوزناک زمستان
بی لباس و برهنه ، در خانه ات باز کرده و بیرون از خانه ، دستانم بر زمین نهاده، فریادی کشیدم تا خالی شوم!!.اکنون چند ماهی است رنگی به رخسار ندارم و شب و روزم ولگردی در کوی و برزن های شهر است. رشته دوستی مان گسسته شد و خیمه دوستی مان ویرانه ای شد و من بر این ویرانه هنوز سکنا گزیده ام.
تنه درخت دوستی مان شکست و من نیز چند مدتی است کمرم شکسته و اکنون همچون پیران با مویی سپید و در انتظار دیدن بار دیگر تو پرده می درم و بی تابم!!! اما زینهار که موسم این دوستی مدت هاست که به فرجام خود رسیده!!لحظه به لحظه فراق من و تو، ثانیه به ثاینه با هم بودنمان را برایم شیرین تر می کند و با خاطره های دل انگیزمان، دیده هایم ز مروارید بی رنگ لبریز میگردد و بر گونه هایم روان می شود.
سال های بسیار گذشت و در موسم پیری و بیماری و خذلان، در انجایی که چندی پیش آرمیده ای و خانه دومت را بنا نهادی، به زحمت حضور یافتم. نشستم و همان گونه که با طراوت و شادی برایت مینواختم و وجود نازنیت را به وجد میاوردم، همان گونه نواختم و از چنگ روزگار رند و غم هجران تو رهایی یافتم و سودای یافتن دوباره ات برایم سهولت یافت!!!!
هر بار شنیدنش تازگی داره
-
گاهی یک بغل محکم می تواند به همه ی آنچه به تو آسیب می رساند پایان دهد!
گاهی فقط نیاز داری صدایی بامحبت اسمت را بگوید و دستانت را بگیرد و تو را به آغوش بکشد
صدایی که به تو آسیب نزند و تو را عزیز کرده خطاب کند محبتی عمیق از اعماق وجود
گاهی نوشتن سخت است دلت یا آنقدر پر است یا آنقدر خالی که سکوت بلند ترین صدا برای بیان توست فریادی عمیق از پاره پاره های قلبت که برای بودن، تو را صدا میزنند
خوانده بودم زخم ها از بین نمیروند فقط با به وجود آمدن زخمی جدید درد قبلی کم و کم تر میشود و خاطره ی وجودش از ذهنمان محو
بی آنکه بدانیم زخم هنوز به اندازه ی اولین آسیب باز است...