خاطره بازی🎈
-
خاطره شیرین من به هفتم شهرور پارسال برمیگرده
تو کوچه پس کوچه های شهر قدم میزدم بعد سالها انتظار داشتم میرسیدم
ولی احاس میکردم اون شهرم مثل شمال خودمون میمونه
یعنی حرمو میشه از اخر هرکوچه دید ته همه کوچه ها رو دید میزدم تا بین الحرمینو ببینم
و به هر کوچه که میرسیدم ضایع میشدم
تا این که رسیدم به یه خیابون بزرگ که اخرش دیدم یه اقایی داره ادای احترام میکنه سرعتمو بیشتر کردم و بلاخره رسیدم
گنبدو گلدسته های حرم اقا اباالفضل العباس که خورد به چشمم تمام غصه هام تموم شد
ولی از اونجایی که کودک درون من فضول تر از این حرفاست
منتظر بودم تا گنبد امام حسینو ببینم
وارد بین الحرمین شدم
چشمام اونور و مپایید تا گنبد رو ببینم وقتی دیدم گنبد رو دیگه اروم اروم شدم
انگار تموم غصه هام تموم شده بود
همش ...
اون سفر خاطرات باحال دیگر هم داشت
ان شاءالله بعداً بیشتر درموردش میگم -
خانوم اللهی خدا رحمتشون کنه
ان شاءالله روحشون شاد و با بهترینای عالم امکان محشور بشن -
مداد رنگی یه بار توی جمع دوستام بودم بعد یه گوشی وسط بود من برداشتمش با این حساب که گوشی دوست xم هست (باهاش صمیمیام) خلاصه رفتم یه گوشه رمزم که نداشت داشتم چکش میکردم بعد یهو یکی از دوستام (y, غیر صمیمی و رودرواسی شدید) اومد پیشم و خلاصه اونم راهنماییام میکرد که برو فلان جا، اینو ببین و ... من هِی میگفتم y عکسای تو این جا چیکار میکنه حالا جالبیش اینجاست من میخواستم برم توی یه پوشهای از عکسا این بندهخدا میگفت نرو، در نهایت رفتم و ...
دوست xم اومد توی اتاق با گوشیش بعد من پوکر فیس بودم که گوشیش که دست منه بعد فهمیدم گوشی y بوده از خجالت آب شدم
-
Gharibe Gomnam
بحث شیطنت شد؟
Devil works hard but Sarah works harder ️
تو نمازخونه جشن های که میگرفتن شکلات پرت میکردن ( که به همه برسه)
و ما باز میکردیم میزدیم به زمین و .... و دوباره پرت میکردیم و بچه ها هم میخوردن -
من بچه که بودم بهم میگفتن ننه گمو گور. آخه هر وقت چیزی گم میشد تا اسم من رو صدا میزدن براشون میآوردم. عزیزان فامیلم فکر میکردن من خودم قایم کردم در حالی که از بس فضول بودم و هر سوراخ سومبهای که تو هر خونهای بود میگشتم جای همه چیز رو میدونستم. البته حافظهی قویی هم داشتم.
هر بار که میرفتم خونهی مادر بزرگم مامانم کلی نصیحت میکرد دختر خوبی باش. شیطونی نکن. فوضولی نکن. بلایی سر خودت نیار تا بیام. منم هر کاری میکردم بعد مامانم که میاومد خودم رو خوب جلوه میدادم اما چشمتون روز بد نبینه همین که پامون رو میذاشتیم خونه تا مامانم میخواست ازم تعریف کنه که چه خوبه دختر خوبی شدی خالههام زنگ میزدن که خواهر از این ننه گموگور بپرس فلان چیز کجاس. خلاصه دوباره در نقش مجرم ظاهر میشدم. -
خوندم بچهها از سریالای جومونگ و... گفتن یاد یه خاطره افتادم.
فکر کنم چهار پنج سالم بود جومونگ رو پخش میکرد شایدم بچهتر. قسمتای آخرش بود اگه اشتباه نکنم که جومونگ رو هوا بلند میشه و نیم ساعت بعد فرود میاد زمین. منم که عاشق هیجان(انگار نه انگار دخترم. یعنی ته خطر بودم برای خودم) خلاصه که مامان بابام یه لحظه من رو تنها میذارن و منم سعی میکنم از این مبل بپرم روی مبل روبهروایش تا مثل جومونگ بشم.
چشمتون روز بد نبینه هرچی میپریدم روی مبل روبهرویی نمیافتادم. به سختی دوتا مبل رو به هم نزدیک میکردم تا بشه پردید. خلاصه که یه دفعه پریدم و افتادم دقیقا جلوی مبلمون و رفتم زیرش. از این مبلای تاج دار بود و منم که با شتاب افتادم پیشونیم با چه ضخم بزرگی برید.
انقدری که مامانم من رو میبینه فکر میکنه مغزم زده بیرون و غش میکنه. طفلکی مامانم پیر شد تا من بزگ شدم
-
من که بچه بودم یادمه یه مدت زیاد برقا میرفت. مامانم اینام تصمیم گرفتن ما رو ببرن پارک تا هم بازی کنیم هم تخلیه شیم. شب که اومدیم خونه بخوابیم.
پارک نزدیک خونمون تاب نداشت و سرسرهشم همیشهی خدا شلوغ بود. مامانم اینا نشسته بودن روی صندلی و دادش کوچولوم بغلشون بود. منم روی این زنجیرا هست که دور باغچهها گذاشتن و به دوتا پایهی سبز وصله؟! نشستم و شروع کردم به تاب خودن. هرچی مامانم گفت بس کن مامان جان. بیخیال این نرده و زنجیر بشو برو با بقیه بازی کن گوش نکردم تا اینکه....
یه دفعه حسابی شتاب گرفتم و از نظر خودم داشتم پرواز میکردم که سر و ته شدم و سرم از پشت خورد به جدول لبهی باغچه و کلی تیغ گلا رفت تو سرم. بابام بدو بدو پشت سرم رو چسبوند به تنش و رفتیم بیمارستان و خلاصه بخیه و...
از اون به بعد مامانم پشت دستش رو داغ کرد من رو ببره پارک هر شب تو تاریکی میموندیم اما از خونه بیرون نمیرفتیم.
-
من توی املا افتضاح بودم.
کلاس هفتم که رفتم هیچ وقت یادم نمیره اولین املایی بود که معلمون گرفت چون فامیلیم الف داشت برگهی من اولین برگه بود. داشت تصحیح میکرد که یوهو دیدم میگه یه لحظه بیا. رفتم کنار میزش گفت این چیه؟؟( این بود. " به سیاری") هر چی تلاش کردم بخونم نشد و گفتم فکر کنم به سیاری باشه خانم. گفت خوشم میاد خودتم نمیدونی. من توی املا گفتم بسیاری حالا تو چی نوشتی رو نمیدونم. خلاصه من اونسال سوژهی املا بودم. همیشه املای 20 نمرهای رو منفی 22 میشدم. آخه هر غلط یه نمره و هر نقطه و دندونه و سرکش نیم نمره بود و مال من همه چی اشتباه بود. انقدری که برگهی من رو بعد از تصحیح بلند میکرد تا اگه کسی میتونه بازم ایراد پیدا کنه یه نمره بهش بده و یادمه یه بارم چهارتا از بچهها هر کدوم پنج نمره گرفتن به خاطر پیدا کردن ایراد توی املای من. -
بچه که بودم هنوز پوشک میشدم. خیلی دوست داشتم گوش آدما رو بگیرم و باهاش بازی کنم. خلاصه که گوش بابام در امان نبود از دست من.
پدر بزرگ خدا بیامرزم سرتیپ ارتشی بود و زندگیش حسابی برنامه و نظم داشت انقدری که بچههاش وقتی پدربزگم میاومد بلند میشدن به احترامش و خلاصه خونهشم پادگانی بود برای خودش.
نزدیک عروسی خالهم بود. اون زمان جهیزیه رو به گفتهی مامانم نصف بیشترش رو خودشون میدوختن.
منم که فوضول همش وسط چرخ خیاطی بودم پدربزرگم میگه خب بابا اول بچه رو خواب کن بعد بشین بدوز.
مامانمم بهش میگه این شیطون اصلا نمیخوابه و فوضولی بهش اجازه نمیده.
خلاصه که پدربزرگم مسول خوابوندن من میشه و من رو کنار خودش میخوابونه و قصه میگه. منم با گوشش بازی میگردم.مامانم میگه یه دفعه دیدیم بابام داد زد و زد به پوشکت و داد زد برو تو خوابت نمیبیره. پاش و برو.
بعد مامانم ازش میپرسه چی شده بابا؟
پدربزرگم جواب میده: ببین گوشمو. باباش رو در آورد. هی با گوشم بازی کرد گفتم الان میخوابه الان میخوابه یه دفعه دیدم گوشم رو بقچه کرده داره فشار میده و لهش میکنه.
مامانمم میگه گوش باباش تا چه مساحتی قرمز بوده و کبود.خدایش من مسول بر هم زدن عقاید مردم نسبت به بچه ها بودم...