♡شهدا♡
-
یه جا خونده بودم ندشته بود
عکس شهدا را میبینیم
عکس شهدا عمل میکنیم -
رحمت خدا بر این بانوی صبور و با ایمان؛
و بر آن جوان مجاهد و مخلص و فداکاری که این رنج های توان فرسای همسر محبوبش
نتوانست او را از ادامهی جهاد دشوارش باز دارد...
جا دارد از فرزندان این دو انسان والا نیز قدردانی شود...
#دختر شینا -
بخشی از وصیت نامه شهید بابک نوری هریس
به تو حسادت میکنند، تو مکن.
تو را تکذیب میکنند، آرام باش.
تو را میستایند، فریب مخور.
تو را نکوهش میکنند، شکوه مکن.
مردم از تو بد میگویند، اندوهگین مشو.
همه مردم تو را نیک میخوانند، مسرور مباش... آنگاه از ما خواهی بود.
حدیثی بود که همیشه در قلب من وجود داشت (از امام پنجم)
شادی روحشون صلواتزهرا بنده خدا در ♡شهدا♡ گفته است:
ولی ما فقط این شهید رو با زیباییشون شناختیم...
نگاهمونم همون قدر سطحی مونده...
خیلی بزرگ تر از این حرفان...
هیچی ازشون نمیدونیم...
هیچی...
#بیست و هفت روز و یک لبخند -
شاید جهاد برای یه عده رفتن توی اون جمع باشه و خدمت به آدمایی که دنبال عزیزترینن...
برای یه عده کمک به انتخاب آدما واسه رفتن...
برای یه عده تدریس
رفع درد جسمی
آروم کردن بچه ها
کمک به کشف استعدادها
آوردن لبخند رو لب بچه ها
و هزار و یک کار دیگه...
ولی انگار این جهاد برای ما جامونده ها اینجوری رقم خورده که بمونیم و غم ،دلامونو بگیره...
شاید حقمونه...
شاید هدفمون از رفتن خدا نیست و دلمونه( :
خودمو میگم...
ولی این روزا که بچه ها یا مشهد رفتن
یا به طرق دیگه با طرح همراه شدن
همدیگه رو دیدن و بعد چندماه که انگار چندسال گذشته همدیگه رو بغل کردن..
ما جامونده ها فقط حسرت برامون مونده...
حسرت قشنگ ترین روزایی که توی عمرمون رقم خورد...#آمیزهای از علم و ایمان،عاطفه و تفکر...
-
وقتی کار فرهنگی را شروع میکنیم
با اولین چیزی که باید بجنگیم خودمان هستیم...#شهیدمصطفیصدرزاده
-
وقتی کار فرهنگی را شروع میکنیم
با اولین چیزی که باید بجنگیم خودمان هستیم...#شهیدمصطفیصدرزاده
سخته...
خیلی سخت...
وقتی میبینی قبول مسئولیت و تو چشم بودنه
از اون برا خدا بودنت کم میکنه....
از چیزی که خودتو کشتی برای به دست آوردنش... آبروتو گذاشتی وسط...
و حالا ممکنه چیزای دیگه چشمتو بگیره...
چشم و قلبی که هنوز خیلی چیزا رو یاد نگرفته...
مجبوری به عنوان عضو عادی فعالیتتو داشته باشی
و سعی کنی تا جایی که میتونی باشی...
نمیدونم چی شد که یهو امشب اون حس مسخره اومد سراغم...
جلسهای که همهی بچه ها دبیر و مسئول بودن و من تنها عضو عادی...
همون اولش یه کم حس خفن بودن بهم دست داد...نمیدونم چرا و چی شد...
ولی موندم و جمعبندیا رو انجام دادیم و قرار شد فردا نتایج رو به مسئول جدیدمون که از قضا خیلی ادم خوب و دوست داشتنیه اعلام کنن...
زهرا گفت کی اون تایم بیکاره که باهام بیاد؟
(دوست داشت خودش بره ولی گفت شاید بقیه هم دوست داشته باشن بیان، یه تعارف کرد..)
من بیکارم اون تایم ولی یه لحظه حس کردم نباید برم...
چون نتایج که گرفته شده بود!
چرا باید میرفتم؟!
فقط اینکه بهش بگم منم هستم؟...
خیلی سخت بود پا رو دلم گذاشتنه ...
سخت تر اینکه من عاشق آدمایی با اون شخصیت هستم...
به شدت مسئولیت پذیر و همراه...
و مودب و پیگیرِ انجام وظیفهاش...
خیلی حس و انرژی خوبی بهم میدن...
اون حال خوب شاید هفتمو بسازه!
ولی نباید میرفتم...
بعد از طرح ولایت که برگشتم و یه تایمی از همه چی فاصله گرفتم تا بدونم چیکار باید کنم...
تصمیم بر این شد که باشم ولی نه برای دیده شدن...
قبلا هم سعیم همین بود...
ولی توچشم بودم...دوست نداشتم الان باشم...
و الانه که معنی حرف این شهید رو درک میکنم...
بعد از۴ترم...
تهش میگن که
وقتی که کارتان میگیرد و دورتان شلوغ میشود.تازه اول مبارزه است،شیطان به سراغتان میآید...و منی که امشب چقدر یهویی خورد تو ذوقم...
شکر...به موقع بود...از اول امشب
از ظهر!
دیگه اون آدم قبلیه نبودم...
و حقم بود که اینجوری شه...
امیدوارم که این دوری کردنا برای خودش باشه نه چیز دیگه...امیدوارم حرفایی که یهو از زبونم در میاد حرفایی نباشن که دل بخواییه...
و این خیلی سختهه....
امشب با تک تک سلولام لمسش کردم...
#تودلی... -
خاک خونین شلمچه، کربلای شهدا شد
دل و جون عاشقا فدای راه نینوا شد -
شهدا را یاد کنیم با ذکر صلواتشهید بروجعلی شکری
https://www.aparat.com/v/M2bpy
به یادشهدا که برای
کشور عزیزمان ایران️
که ما نبودیم و انها از همه چیزشان برای نسل های قبل از ما و ما و بعد از ما گذشتند.
انهایی که استوار در راه اسلام
مثل ارباب سیدشهدا ابا عبدالله الحسین
شهید شدند تا زیر بار زلت نرویم.اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
8 سال جنگ تحمیلی 8 سال مقاوت
درجنگی که 80 کشور حامی صدام بودند درجنگ با کشورمان@دانش-آموزان-آلاء
@بچه-های-تجربی-کنکور-1403
@فارغ-التحصیلان-آلاء
@ریاضیا @تجربیا -
خودتون رو از نزدیک ندیدم
ولی دور و بریاتون رو چرا...
برداشتم از دولت
تلاشِ مجاهدانه بود...و دولت مردمی ای که میگفتن...(برعکسِ یه نهادِ دیگه که مرده خوب به ما محل نمیداد)
آقای بهادری جهرمی...
وقتی با تمام وجود و با عصبانیت تمام
یه بچه دانشجویی که خیلیا بهش اهمیت نمیدن و آدم حسابش نمیکنن
از مشکلات اقتصادی گفتیم
از اوضاع بد مردم
از نبود و کمبود خیلی چیزا...
یه جاهایی به جای مطالبه
داد و فریاد و یقه گیری بود...
ایشون در کمال آرامش باهامون صحبت کردن...
جدای از گوش شنواشون و توضیحاتی که برای سوالامون دادن
یه جملهشون این بود:
بچه ها...
من اگر میخواستم میتونستم جوری صحبت کنم که نفهمید چی میگم(اینو کاملا درک میکردیم...مثل همون آقاهه که در جواب تمام سوالات چرت و پرت میگفت...)
ولی اومدم که حرفاتونو بشنوم...توضیحاتی که راجع به وضعیت اقتصادی دادن و هدف دولت برا ۸سال که طبق آمارا
خوب پیش رفته بود...
گفت شماهم دعا کنید...
دعا کردیم آقای بهادری جهرمی...
برخوردی با بقیه نداشتم
ولی شما هم نماد مردمی بودنید برای من...
نمیدونم...شاید هم اشتباه برداشت کردم...
ولی تو اون یه ساعت جز این چیزی احساس نکردم... -
ای مرد، در میانهی
میدان چه میکنی؟
در لابهلای جنگل و
باران چه می کنی؟
میز ریاست تو
چه کم داشت از رفاه؟...
در ورزقان و در مه
و بوران چه میکنی؟
دل کنده از اوامر و
دستور و پایتخت...
در نقطههای مرزی
ایران چه میکنی؟
ای هفت روز هفته،
به فکر ضعیفها.
همشانه ی فقیر و
ضعیفان چه میکنی؟
تهران اگر که شهر و
مقرّ ریاست است
پس در میان ایل و
دهستان چه میکنی؟...( : -
تو در جنگلهای ورزقان، در نقطه صفر مرزی چه کار میکنی مرد؟
صندلی نهاد ریاست جمهوری خار داشت که پشت آن ننشستی تا این شب عیدی، پیام تبریک برای این و آن ارسال کنی؟
میخواستی مثلا بگویی مردمی هستی؟
خب سوار تویوتا لندکروز ضدگلوله میشدی و چند نفر آدم را پیدا میکردی و از بینشان ردی میشدی و صدای شاتر دوربینها و تمام.
به جهنم که پیرمرد روستای دیزج ملک از زمان رضاخان تا الان، یک فرماندار را از هم نزدیک ندیده.
به جهنم که روستای کهنهلو به ورزقان یک جاده درست و حسابی ندارد.
به جهنم که روستای کیغول یک درمانگاه ندارد و همین ماه پیش زن جوانی، قبل از رسیدن به زایشگاه شهرستان، بچهاش سقط شد.
اقلا یک جای نزدیک با دسترسی هموار میرفتی سید!
عدل رفتی سراغ نقطهای که کل مملکت بسیج شدهاند برای پیدا کردنت؟
انصافت را شکر.
میگویند آنجا باران گرفته.
زیر باران دعا مستجاب است.
دعا کن برای خودت
دعا کن برای ما؛
پیرمرد روستای کهنهلو را که یادت نرفته؟
همان که هنوز یک فرماندار را هم از نزدیک ندیده؟
دعا کن سید! -
سخت بود پیدا کردن پیکر او؛
سخت است باور کردن شهادت او؛
سخت خواهد بود پیدا کردن شبیه او؛
سخت نبود فهمیدن تلاش طاقتفرسای او
فقط تکیه به حکمت خدا، صبر میدهد...استاد پناهیان
@Znbs در ♡شهدا♡ گفته است:
میگم حاجی...
اون موقعی که زنده بودین که نمیدونستید
ولی الان میدونید و بازم میگم براتون...
چند سال پیش...
وقتی که اومدیم اینجا از انتخابات بگیم...
بچه خطاب شدیم و کسایی که سنشون قد نمیده از این حرفا بزنن( :
کسایی که بهتر بود برن سرشونو بندازن رو کتاباشون و کاری به این چیزا نداشته باشن...
بگذریم...
گفتن قانون انجمن اجازهی تبلیغ نمیده...
میدونستیم...
نه عکسی از شما گذاشتیم نه حرفی نه اسمی...
همه سانسور شده و گلچین شده بود...
نگفتیم به شما رای بدن
چون آوردن اسم و عکس و رسمتون ممنوع بود
( :
ولی الان...شهیدی و جای این عکس اینجا خالی بود...
اما
حاجی...
من رئیسی صداتون میکردم...
بعد از شهادتون هیچ صحبتی نکرده بودم...
تا اینکه یه نفر گفت:
"حاجیشون مرده"
و چه اسمی قشنگ تر از این؟...
خواستم باهاتون حرف بزنم
دیگه نمیگم رئیسی( :
شما همون حاجیِ شهیدِ مایی...
دومین کسی که تو عمرم حاجی صداش زدم...
اول حاج بابا قاسمم
و الان شما( :
مبارکتون باشه...
حلالمون کنید... -
به کارگر خسته گفت آیا به شما نهار دادهاند؟ مسخرهاش کردند...
در دیدار با کودکان بهزیستی گفت پشتیها را جمع کنید، مسخرهاش کردند...گفت اگر بخواهید برای رد شدن از بین جمعیت مردم سریع رانندگی کنید و جان مردم را به خطر بیاندازید خودم پشت فرمان مینشینم،
مسخرهاش کردند...گفت اگر لازم باشد ده بار به یک استان سفر میکنم تا مشکل مردم حل شود، مسخرهاش کردند...
گفت کشور را به سمت پیشرفت میبریم گفتند ۶ کلاس سواد داری...
حرف زد مسخره کردند
راه رفت مسخره کردند
سفر استانی رفت مسخره کردندآخر هم در همین سفرهای استانی در یک نقطه دورافتاده بیش از ۱۲ ساعت دنبال پیکرش گشتند.
انسان بزرگ با رفتنش دیگران را شرمنده میکند
️چه زیبا گفت استاد پناهیان: خیلیها در تشییع پیکر او برای عذرخواهی میآیند( :
-
میگم حاجی...
تابستون درخواست کردیم که دعوتتون کنن بیاید حرفای دلمونو بزنیم...
گفتن وقت ندارید...
ما که نمیدونستیم وقت نداشتن یعنی چی...
نمیدونم اصلا بهتون گفتن
یا به واسطهی نزدیکیای که بهتون داشتن خودشون میدونستن...
هر چی بود نشد که بیاید...
قرار بود هفتهی دیگه بیاید شهری که دانشجو ام
( :
بازدید از معدن...
شایدم دیدار مردمی...
نمیدونم...
ولی بازم نشد که بیاید( :
یعنی الان میتونیم از شما هم درخواست داشته باشیم؟..
حاجی ما عادت نداریم به این چیزا...
هنوز باورم نشده که دیگه نیستید...
برا ما رئیس جمهور یکی بود مثل صبح جمعه بیدار شدن و با خندهی مسخرهاش اسکلمون کردن...
ما بچه مذهبیا هم که یا میخواستیم توسط این و اون خوب دیده شیم
یا فک میکردیم باید از روی تنبلی بی خیال مسئولیتا شد تا گمنام بود...تا مبادا ریا بشه...تا نکنه تشویق مردم سر ذوقمون بیاره و هدفمون یادمون بره...
فک میکردیم واقعا
شهدا رو از آخر مجلس میچینن...
ولی اشتباه میکردیم...
این دفعه:
ما منتظران صف آخر بودیم
از اول مجلس شهدا را چیدند...
برام الگو شدین
تا بدونم باید تو صحنه بود و اهل ریا نبود...
باید تو سختیا خوب موند...
باید بود...باید شد... -
-
ساعت ۷ صبح
رفتم اتاق همکلاسیم
من: امروز کلاس داریم دیگه؟(تایم کلاسا به هم خورده بود نمیدونستم چی به چی شده)
اون درحالی که داشت اماده میشد: نمیدونم،فک کنم آره،ولی عزای عمومی اعلام کردن
من:چرا؟.....(نمیخواستم اونی که حدس زدمرو بشنوم..)
اون: هومممم...آقای رئیسی....
فوت شدن
من:
زل زده بودم بهش و چند ثانیه فقط نگاش میکردم...
هم اتاقیاش:خوبی؟
من: آره خوبم...
فلانی مطمئنی؟
اون: آره دیگه...اعلام کردن...
من: آها،مرسی...
مانتو رنگ روشنمو عوض کردم و آماده شدیم و رفتم دانشگاه...
بچه ها تو اتوبوس:
اکثریت: گناه داشت و این حرفا
یه عده: به درک(از قیافههاشون این برداشت میشد)
رفتیم سرکلاس
استاد حشره شناسی: فلان بیماری ممکنه تو ایرانم اپیدمی بشه
اتفاقه دیگه
میفته
مثل هلیکوپتر که خورد تو کوه
من:
کلاس هماتولوژی:
استاد: حادثهی ناگوار...
ما:سکوت...اما دوستام!
حرفایی میزدن که ...
نه اینکه بگم نباید کسی چیزی بگه...اصلا...
ولی از آدمی با اون مدل پوشش و ادعا
انتظار این چیزا رو نداشتم...
اتفاقا همون روز هم پشت سر هم کلاس داشتیم
بدون استراحتی که به چشم بیاد...
مجبور بودم تحملشون کنم...
برعکس...پسرای کلاسمون که کاری به هیچ چیزی ندارن:
سراینکه چرا اون یکی گفته مرد و نگفت فوت شد بحث داشتن
اون یکی با مظلومیت: اخه چی بگم؟...همون منظورم بود...(از روی لج نگفت مردن...اصطلاحش همین بود...)
بعد از آزمایشگاه
روپوشمو تا زدم و چادرمو برداشتم و از جو دوستام زدم بیرون...بلکه نفس بکشم...
دوست داشتم تو دانشگاه جیغ بزنم...
از بودن با آدمایی که ادعا داشتن...
جوری عصبی بودم که دستام میلرزید(این اتفاق برای من نادره...)
نمیتونستم صفِ نیم ساعتهی سلف رو تحمل کنم...
بیرون نشستم...
پیام دادم بچه ها که برا میز تسلیت کمک میخواید؟
گفتن نه...
زهرا اومد
گفتیم بریم سر بزنیم ببینیم کاری ازمون بر میاد کمک کنیم
تو راه
اینقد عصبی بودم که اصلا برام مهم نبود کی دورمه و کی از اونجا رد میشه و کی چه جوری نگاه میکنه!
با صدای بلند اتفاقات رو تعریف میکردم(اینم تو دانشگاه برام قفل بود...)
با صدای بلند میگفتم میخوام برم پشت اون میز
هرکی هرچی میخواد بگه بگه! برام مهم نیست!
رفتیم
کمک نمیخواستن
نشستیم رو نیمکتی که همون نزدیکی بود
محدثه هم اومد
بازم داشتم غر میزدم
من: من دیگه سر اون کلاس کوفتی نمیرم
اگه برمم با این دوستام حرفی ندارم!!!
میرم با پسرااا
محدثه: زهرا اروم باش...
همون موقع پیام تسلیت رو از طرف هیئت دانشجوییمون گذاشتم گروه دانشگاه(کل بچه های دانشگاه هستن)
زیاد برام مهم نبود که الان چه عکس العملی قراره داشته باشن...(بگذریم از مصلحت طلبیِ مسئول هیئت که به هردلیلی اون پیام رو لایک نکرد...)
رفتیم سلف
یه عده زل زده بودن بهم و تمام مسیر رفتنمو نگاه میکردن
من:؟!
یکی از دوستای همکلاسیم:
من:️
نمیتونستم اونجا وایسم...
عصبی بودم...از خودم که با این ادمای پر مدعا میگشتم...
(از همونایی که گول چادر پوشیدنشونو خورده بودم...
همونایی که باد هوان و هرجا سود داشته باشه حاضرن..)
به محدثه گفتم غذامو بگیره ببرم خوابگاه...
بیرون نشستم و نماینده کلاسمون که از صبح #احترام به عقاید رو جار زده بود:ناهار خوردی؟
من: گفتم بچه ها بگیرن میبرم خوابگاه
و سرمو انداختم پایین که دیگه چیزی نگه...
و حس و حالم از تو چشام خونده نشه...شب که اومدم خوابگاه و داشتم برا بچه ها تعریف میکردم
صدام بغض میشد و میلرزید ولی نمیخواستم گریه کنم...
نفس عمیق میکشیدم و ادامه میدادم...
اونا قبلش داشتن زار میزدن...
کیا؟
محدثه ای که چادری نیست...
اون یکی که مدعی نیست...
یه مدت تحمل همکلاسیام برام سخت بود...
چون ادعای احترام به عقاید دارن!
چیزی که این ۲سال بوده
همیشه احترامِ یک طرفهی من بوده...
به این نتیجه رسیدم که مجبور نیستم همیشه باهاشون باشم...
میدونید!
تمام حرفا و توهینایی که نماینده کلاسمون کرد
برام قابل هضمه! چون اون خداهم قبول نداره!
ولی شما چه جوری اینجوریاید؟!
چه جوری اینقد مصلحت طلبید؟!
شهید سلیمانی رو قبول دارید
ولی میترسید بگید؟!
ولی پاش برسه مسخره هم میکنید؟!
میترسید بقیه چیزی بگن؟
اینقد مهمه؟... -
حاج حسین یکتا میگفت:
وقتی سنگی رو میندازی داخل دریا مثل دل بستن به دنیاست، ولی وقتی میخوای سنگ رو از ته دریا در بیاری مثل دل کندن از دنیاست.بچهها! یه جوری زندگی کنید که دمِ آخری به غلط کردن نیفتید؛ من توی جبهه وقتی شب عملیات تیر خوردم و لحظات آخرم رو داشتم میدیدم، چنان دست و پا میزدم که زمین از جون کندنِ من مثل چاله شده بود و اونجا فقط یه چیزی به خدا میگفتم؛ از ته دلم فریاد میزدم که:
خدایا غلط کردم که گناه کردم!