هرچی تو دلته بریز بیرون 3
-
dlrm میفهممت آبجی...
سخته میدونم...
15 سالم بود...
منم دل شیکوندم... دل عزیز ترین آدم زندگیمو... دل کسی رو که 15 سال منو بزرگ کرده بود...
میفهمم چقد سخته... عمه دلی من اون سال 2 ماه تموم تو جهنم زندگی کردم... یه جهنم واقعی... چه روزا و شبایی که سر سجاده نمازم از گریه خوابم میبرد...
یادمه تابستون بود و آهنگ تیتراژ ماه عسل : دست منو بگیر ... حالم جهنمه ... از حس هر شبم .. هرچی بگم کمه...
چه روزایی که من با این آهنگ زار نزدم....
اما گذشت عمه...
بهت بگم معجزه شد باورت میشه؟
بگم دست خدا رو با همه ی وجودم حس کردم باورت میشه؟
بگم وقتی تو اوج نا امیدی وسط جاده ی زندگی افتاده بودم رو زانوام ... یه نور طلایی اومد پایین دستمو گرفت و بلندم کرد .. بهم گفت که نزدیک تر از رگ گردنه به من .. باورت میشه؟
یجوری همه چی جور شد که انگار هیچی نشده بود...
عمه جونم خدا هست... به خدا قسم خدا هست... یه جوری معجزه میکنه که خودتم نفهمی...
معجزه که فقط بازکردن اقیانوس و نصف کردن ماه و ... نیست...
تو این لحظاته که معجزه ی واقعی اتفاق می افته...
منی که اند رو سیاهام واسم معجزه کرد...
میدونم درست میشه همه چی ... من باورش دارم... توهم اگه ازت کاری برمیاد انجام بده و اگرم نه همشو بسپر به خودش و معجزه شو ببین...
باورش کن عمه گلی... اون اند بخشنده هاست ...