شــآدکــَــده ی جــوکــیـســـــم
-
محافظ آقا(مقام معظم رهبرے) تعریف میڪرد؛
میگفت رفته بودیم مناطق جنگے برای بازدید...
توےمسیر خلوت آقا گفتن اگه امڪان داره بگذارید ڪمے هم من رانندگےڪنم
من هم از ماشین پیاده شدم و حضرت آقا پشت ماشین نشستند و شروع به رانندگے
ڪردند.میگفت بعد چند ڪیلومتر رسیدیم به یڪ دژبانے ڪه یڪ سرباز آنجا بود و تا آقا رو دید هل شد.
زنگ زد مرڪزشون گفت:
قربان یه شخصیت اومده اینجا...
از مرڪز گفتن ڪه ڪدوم شخصیت؟ !!
گفت نمیدونم ڪیه اما خیلے آدم مهمےهست خیلیییے
گفتن:چه شخصیت مهمے هست ڪه نمیدونے ڪیه؟؟؟
سرباز گفت:نمیدونم؛ولےگویا ڪه آدم خیلے مهمیه ڪه حضرت آقا رانندشه!!
این لطیفه رو حضرت آقا توجمعے بیان ڪردند و گفتند ڪه ببینید میشه لطیفه اے رو گفت بدون اینڪه به قومے توهین شود️ -
ویژه انتخابات
هفته پیش یکی از کاندیداهای انتخابات اومد روستای ما گفت چه مشکلاتی دارید؟ بگید تا حل کنم . . .
گفتیم والا دوتا مشکل خیلی مهم داریم؛ اولیش اینه که گاز نداریم دومیش اینه که...
هنوز دومی رو نگفته بودیم که گفت صبر کنید !
به بغل دستیش گفت اون موبایلو بده به من
الو ! سلام آقای ....
بنده الان در روستای ... هستم و این مردم گاز ندارن، لطف کنید به دستور من براشون گازکشی انجام بدید...جان؟... خواهش میکنم...کی؟... یک هفته بعد از انتخابات؟...بله بله...پس من قول بدم از جانب شما؟...بسیار خوب.
گوشی رو قطع کرد.گفت این حل شد، حالا مشکل دوم رو بگید !
گفتیم مشکل دوم اینه که اینجا آنتن موبایل کار نمیکنه و آنتن نداریم! -
دروغ کلید پلیدیهاست، بعضی وقتام گریبان خود آدمو میگیره
ﺧﺎﻟﻢ ﻣﻴﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮﺵ ﺁﺏ ﭘﺮﺗﻘﺎﻝ ﺑﺪﻩ ﻭﻟﻲ ﻧﻤﻴﺨﻮﺭﺩ .
ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺪﻩ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﻬﺶ ﻣﻴﺪﻡ .
ﺑﻌﺪ ﺑﺮﺩﻣﺶ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻕ، ﻫﻤﺸﻮ ﺧﻮﺩﻡ ﺧﻮﺭﺩﻡ ﻭ
ﻟﻴﻮﺍﻥ ﺧﺎﻟﻲ ﺭﻭ ﺩﺍﺩﻡ ﺧﺎﻟﻪ
ﮔﻔﺘﻢ ﻫﻤﺸﻮ ﺧﻮﺭﺩ
ﺍﻭﻧﻢ ﮔﻔﺖ ﺧﺪﺍ ﺧﻴﺮﺕ ﺑﺪﻩ !!
ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯﻩ ﺷﮑﻤﺶ ﮐﺎﺭ ﻧﻤﻴﮑﻨﻪ،ﺗﻮﺵ ﻗﺮﺹ ﺍﺳﻬﺎﻝ ﺭﻳﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ -
حکایت طنز
راز موفقیت همسرداری ملانصرالدینملانصرالدین را گفتند: چگونه چهل بهار بدون مرافعه و جدال با عیال سر کردی؟
او در پاسخ جماعت گفت: ما با هم عهدی بستیم و آن اینکه اگر من آتش خشمم زبانه کشید او برای انجام یک امری نیکو به جای جدل به مطبخ رود تا کشتی طوفان زده من به ساحل آرامش و سکون برسد
و اگر رگ غضب او متورم شد، من به طویله روم و کمی ستوران را رسیدگی کنم و وارد بیت نشوم تا عیال خونش از جوش بیافتد.
و اینک من، شکر خدا، چهل سال است که بیشتر عمر را در طویله زندگی می کنم...
-
دانشجو بودم. با دو تا از هم اتاقی هام، صبحِ امتحان خواب موندیم و دیر رسیدیم دانشگاه. به استاد الکی گفتیم لاستیک ماشینمون ترکید و نتونستیم سرِ وقت بیایم.
خلاصه با کلی التماس استاد قبول کرد فردا یه امتحان دیگه از ما سه تا بگیره. نمره قبولی هم 10 بود.
خوشحال و شاد از به نتیجه رسیدن نقشه مون، رفتیم سرِ جلسه.
سوال ها اینطوری بود:
سوال یک (3نمره)
سوال دو (3نمره)
سوال سه (3نمره)
این سه سوال 3 تا مسثله آسونه ریاضی بود که خیلی راحت میشد جواب دادولی سوال اصلی(سوال چهارم) که 11 نمره داشت این بود:
دقیقا کدوم لاستیک ترکید؟؟
هیچی دیگه یه ترم دیگه در خدمت استاد بودیم -
ﺳﻪ نفر ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻦ ﯾﮏ ﯾﺨﭽﺎﻟﻮ ﺑﺒﺮﻥ ﻃﺒﻘﻪ ﺷﯿﺸﻢ
بعد از سه ساعت تلاش میرسند طبقه پنج
ﯾﮑﯿﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﻪ : ﻣﻦ ﺑﺮﻡ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﭼﻘﺪﺭﻣﻮﻧﺪﻩ
ﻣﯿﺮﻩ ﻭ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩﻩ ﻣﯿﮕﻪ:
ﯾﮏ ﺧﺒﺮ ﺧﻮﺏ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﯾﮏ ﺧﺒﺮﺑﺪ
میگن اول خبر خوب بگو وبعد خبر بد.
میگه :
ﺧﺒﺮ ﺧﻮﺏ اینکه : 1 ﻃﺒﻘﻪ ﻣﻮﻧﺪﻩ️
ﺧﺒﺮ ﺑﺪ : ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻧﻮ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯽ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ -
بزرگترین شکست زندگیم توی دانشگاه بود
سر جلسه امتحان استاد اومد بالاسرم بهش گفتم استاد تو رو خدا یه کمکی کنید!️️️
استاد یه لبخند زد بعد دست کرد توی جیب شلوارش یه پونصد تومنی گذاشت روی برگه ام
یعنی شکستی که اون روز تو زندگیم خوردم، هیتلر از متفقین نخورده بود