حدودا ده سال پیش من و دختر خاله هام یک روز عادی مثل بقیهی روزا حوصلمون سر رفته بود هر چی فکر میکردیم ایدهای برای بازی کردن به ذهنمون نمی رسید. نه اونقدر بزرگ شده بودیم که بریم واسه خودمون بیرون گردش و تفریح و نه اونقدر کوچولو بودیم که با چادر و پتو و بالشت، خونه برای خودمون درست کنیم. خلاصه از اونجایی که من مثلاااا مغز متفکر (زهی خیال باطل) و نوه ارشد خانواده بودم همیشه تصمیمات سنگین (هعییی) بر عهده من بود، حرف آخر رو من میزدم. اون دو تا طفل معصوم از من خیلی کوچیکتر بودن و تا میتونستم زور میگفتم
خلاصه انقدر فکر کردم انقدر فکر کردم که یه ایده جذابببب به ذهنم رسید....بهشون گفتم برید از مامان جون (مادربزرگمون) چادر نماز بگیرید سریععع (خودم نرفتم وسط اونا رو انداختم وسط آتیش)
منم به تنهایی و بدون کمک هیچ کسییی این چادر نماز رو به دو تا دستگیره در کمد مامانم وصل کردم و اون طرف چادر هم به پایه صندلی. خلاصه ترامپولین درست کردم وقتی ترامپولین درست کردن مد نبود (حمل بر خودستایی نباشه هااا)
بعدش او دو تا مظلوم رو (امیدوارم منو حلال کنن) محبوررر کردم برن روی اون چادر بزرگوار.......عه نههه ببخشید! ترامپولین پرشی انجام بدن. جهت جلب رضایت مشتری هم اول خودم امتحان کردم🥴
چشمتون روز بد نبینه... حین تستی که داشتم انجام میدادم یه صدای تققق از کمد اومد. به فاصله کمتر از یک چشم به هم زدن کمد تصمیم گرفت خودش رو پرت کنه سمت من. همینجور که اون کمد با اون عظمت داشت به سمت من با این ریزنقشی عزیمت میکرد و همزمان در حال تقلا برای ثابت نگه داشتن اون با دو تا دستای کوچیکم بودم.... فهمیدم که نه.... زندگی همیشه اونجوری که میخوای پیش نمیره و هر بی عقلی بالاخره یه جا باید تاوانش پس داده بشه چه دو دقیقه بعد از ارتکاب جرم🥲 چه اون دنیا. خب تاوان من خیلی عجله داشت، تقصیر من چیه
اره دیگه خلاصه اون کمد که به آرزوی دیرینه اش و بودن در آغوش گرم من رسید ولی وقتی منو دید انقدر محکم فشارم داد که دچار خونریزی از ناحیه ی بینی، انگشتان و کمر شدم اونم درست روزی که میخواستم برای اولین بار با کلاس جدیدم آشنا بشم🥹🥲