کافــه میـــم♡
-
نزدیک ترین آدمم زنگ زدع بم
همین الانمیگه ازت قهرم
+چرا؟
_بهم زنگ نمیزنی! احوالمو نمیپرسی!تنها چیزی ک تونستم بکنم گریع بود/ بغضی آمد ک نگو
چرا چنین پندار باطل در وجودمان هست
من مگر کنکوری نیستم
مگر جز درس و مشق فکر دیگری دارمببین درد دلمو کجا مینویسم خدام
واقعیت!وضعیت داغون من
-
-
-
-
-
-
میان ترسهای پرشماری که مبتلایشان هستیم؛
شاید دریده ترین و هولناک ترین و عجیب ترینش ترس از "دوست داشته شدن" باشد. ترس از شنیدن دلم برایت تنگ شده. ترس از شنیدن میخواهمت...
چطور میتوانی برای دستی که به شوق نوازش به سمت سرزمین صورتت می آید توضیح بدهی که داری شراره های آتش را می بینی به جای نرمی نوازش؟
چطور می توانی به لبانی که شوق بوسیدن دارند توضیح بدهی سالهاست می دانی پس هر بوسه ای دریاچه مذاب دوری نشسته؟
چطور شرح بدهی هر دوستت دارم که شنیده ای تازیانه فراق شده به جان تکیده ات؟
چگونه شرح بدهی در جهان غمبار تاریکت جایی برای شب پره های نورپرست خندان نیست؟
چگونه گریختنت از آغوشهای امن را توجیه کنی، برای کسی که در هیچ آغوش امنی بدترین زلزله عمرش را تجربه نکرده است؟
تازه آخرش هم کم می آوری. سنگ که نیستی، آدمی. یک دوستت دارم می شنوی با لهجه ای که تو را رام می کند، تن می دهی به بازی تازه ای که می دانی سهمت از آن کمی مرهم است و بسیاری درد. و بعد، یک شب که بی مرهم و بی طاقت نشسته ای کنج دنج سرداب تنهایی، به سرت می زند یک گوشه دنیا بنویسی میان همه ترسهای دنیا، کبودترینش سهم ما شد، هراسِ دوست داشته شدن...
-
اگــــــــر مـــے بــیــنــــے هــنـــــــوز تــنــهــــــام …
بـــــــﮧ خــــــاطـــــــــر عــشـــــق تــــــو نــیــســـت !!
مــن فــقـــــــط مـــــے تــــــرســـــــم ؛
مــــے تـــــــرســـــــم هـــمـــــــﮧ مــثـــــل تــــــو بـــــاشــــــنـد . . . !