جهاد مغنیه
-
@jahad-20 جاشون تو قلبمون محفوظه اينا ظاهر كاره اصل اون ارتباط معنوي و عزيزه كه هرچي داريم به بركت حضور ايشونه
-
@jahad-20 قدر روح بزرگ و قلب پاكتو بدون دوست گلم
خيلي به عاقبت بخيريت خوشبينم ميدونم كه دنيا و آخرتت آباده اگه حواست به زمينه هاي معنويش تو وجودت باشه. زندگيت پر از نور
دعا يادت نره
️
-
ماه رمضان برای احمد طعم خاصی داشت، انتظار ماه رمضان را می کشید که اعتکاف کند و شبهای قدر احیا و شب زنده داری نماید، او رمضان را ایستگاهی برای توقف و به راه افتادن با نیروی بیشتر می دانست سفارش می کرد که به ایتام رسیدگی کنیم، از بچه های کشافه می خواست هر کس چیزی با خود از خانه بیاورد و همه را به خانواده های مستضعفی که می شناخت می داد، با این کار هم بخشندگی را به اعضای کشافه آموزش می داد و هم انجام کار گروهی و در واقع می خواست همه را در این امر مستحب شریک کند .
بچه ها همچنان راه احمد را ادامه داده و این کار را انجام میدهند. -
روزهای آخر
آخر آذرماه بود. با ابراهیم برگشتیم تهران. در عین خستگی خیلی خوشحال بود.
می گفت: هیچ شهیدی یا مجروحی در منطقه دشمن نبود، هرچه بود آوردیم. بعد گفت: امشب چقدر چشم های منتظر را خوشحال کردیم، مادر هرکدام از این شهدا سر قبر فرزندش برود، ثوابش برای ما هم هست.
من بلافاصله از موقعیت استفاده کردم و گفتم: آقا ابرام پس چرا خود دعا می کنی که گمنام باشی!؟
منتظر این سوال نبود. لحظه ای سکوت کرد و گفت: من مادرم رو آماده کردم، گفتم منتظر من نباشه، حتی گفتم دعا کنه که گمنام شهید بشم! ولی باز جوابی که می خواستم نگفت. راویان: علی صادقی، علی مقدم -
« ایام مجروحیت ابراهیم بود. جعفر جنگروی از دوســتان ما هم آنجا بود. بعد از افطار مرتب داخل اتاق مجاور ميرفت و دوستانش را صدا ميكرد. يكي يكي آنها را مي آورد و ميگفت : ابرام جون، ايشون خيلي دوست داشتند شما را ببينند و... ابراهيم كه خيلي غذا خورده بود و به خاطر مجروحيت، پايش درد ميكرد، مجبور بود به احترام افراد بلند شود و روبوسي كند.
جعفر هم پشت سرشان آرام و بيصدا ميخنديد. وقتي ابراهيم مينشست، جعفر ميرفت و نفر بعدي را مي آورد! چندين بار اين كار را تكرار كرد. ابراهيم كه خيلي اذيت شده بود با آرامش خاصي گفت: جعفر جون، نوبت ما هم ميرسه!
آخرشب ميخواستيم برگرديم. ابراهيم سوار موتور من شد و گفت: سريع حركت كن!
جعفر هم سوار موتور خودش شد و دنبال ما راه افتاد. فاصله ما با جعفر زياد شد. رسيديم به ايست و بازرسي! من ايستادم. ابراهيم باصدای بلند گفت: برادر بيا اينجا! يكي از جوانهاي مسلح جلو آمد.ابراهيم ادامه داد: دوســت عزيز، بنده جانباز هستم و اين آقاي راننده هم از بچه هاي سپاه هستند. يك موتور دنبال ما داره مياد كه... بعد كمي مكث كرد و گفت: من چيزي نگم بهتره، فقط خيلي مواظب باشيد. فكر كنم مسلحه!
بعــد گفت: با اجازه و حركت كرديم. كمي جلوتر رفتم تــوي پياده رو و ايستادم. دوتايي داشتيم ميخنديديم. موتور جعفر رسيد. چهار نفر مسلح دور موتور را گرفتند! بعد متوجه اسلحه كمري جعفر شدند! ديگر هر چه ميگفت كسي اهميت نميداد و... تقريبا نيم ساعت بعد مسئول گروه آمد و حاج جعفر را شــناخت. كلي معذرت خواهي كــرد و به بچه هاي گروهش گفت: ايشــون، حاج جعفر جنگروي از فرماندهان لشگر سيدالشهداء هستند.
بچه هاي گروه، با خجالت از ايشان معذرت خواهي كردند. جعفر هم كه خيلي عصباني شده بود، بدون اينكه حرفي بزند اسلحه اش را تحويل گرفت و سوار موتور شد و حركت كرد.
كمي جلوتر كه آمد ابراهيم را ديد. در پياده رو ايستاده و شديد ميخنديد! تازه فهميد كه چه اتفاقي افتاده.
ابراهيم جلو آمد، جعفر را بغل كرد و بوسيد. اخم هاي جعفر باز شد. او هم خنده اش گرفت. خدا را شكر با خنده همه چيز تمام شد. » -
مرضیه علمی همسر شهید مدافع حرم احمد اعطایی میگوید: آرزویش، شهادت بود. همیشه میگفت: «برایم دعا کن تا شهید شوم.» برایم خیلی سخت بود ولی به قدری زیاد میگفت که بعد از نمازها، دعا میکردم ولی هیچ وقت، فکر نمیکردم که دعا کنم و شهید بشود.احمد روز خواستگاری یک شرط گذاشت. انگار آینده را میدید و برنامه ریزی میکرد. با همسرش شرط گذاشت و تاکید کرد: هر کجا ظلم باشد، آرام نمینشیند و برای دفاع میرود. با قبول این شرط همسر هم در اجر جهاد او شریک شد و البته هفت سال زندگی مشترک حاصل همین از خودگذشتگی بود. هرچند همسر جوانش شرط او را پذیرفته بود اما معتقد است: «هیچ وقت فکر نمیکردم من دعا کنم و او شهید بشود.» مرضیه علمی همسر شهید مدافع حرم احمد اعطایی این روزها راوی مرد میدانهای مقاومت و مردانگی است که آرزویش شهادت در راه خدا بود. در صبوری و مقاومت این زن همین بس که میگوید:«خیلی سخت بود از کسی که دوستش داری، دل بکنی و او را راهی کنی. البته به همسرم گفته بودم که من یک زن هستم، احساسات دارم و گریه میکنم، ولی شما برای دفاع برو. راضی بودم.»
پاسدار بسیجی شهید مدافع حرم«احمد اعطایی» متولد 7 شهریور 1364 و ساکن محله فلاح تهران بود و مهندسی برق میخواند. او داوطلبانه برای دفاع از حرم عقیله بنی هاشم و مردم مظلوم سوریه، راهی آن دیار میشود که در 21 آبان ماه 94 و آخرین روز ماه محرم الحرام، همراه با سه تن دیگر از دوستانش«سید مصطفی موسوی»، «مسعود عسگری» و «محمدرضا دهقان امیری» به شهادت میرسد.
-
«مسعود بارزانی» رئیس سابق اقلیم کردستان در شمال عراق خاطرهای از کمک شهید سپهبد قاسم سلیمانی تعریف کرده است که بسیاری آن را شنیده اند، اما در این روزها جا دارد بازهم یادآوری شود.بارزانی تعریف میکند که داعش به دروازه اربیل رسید. من با آمریکا، ترکیه، انگلیس، فرانسه و حتی عربستان سعودی تلفنی تماس گرفتم، اما همه یک جواب دادند که ما نمیتوانیم کاری انجام دهیم.
وی در ادامه میافزاید: همین امر باعث شد که با دولت ایران تماس بگیرم و به آنها بگویم اگر شما به من کمک نکنید، من استان را از جمعیت تخلیه میکنم. آنها شماره موبایل حاج قاسم سلیمانی را به من دادند و بلافاصله با او تماس گرفتم و اوضاع را برای او توضیح دادم، بنابراین او به من گفت فردا بعد از نماز صبح من در اربیل خواهم بود. من به او گفتم وضعیت مناسب نیست، اما وی به من گفت که کاکا مسعود امشب مقاومت کنید و استان خود را حفظ کنید
-
: قاسم مجروح شده بود. برای درمان او را به مشهد فرستاده بودند. چون شکمش ترکش خورده بود از زیر قفسه سینهاش تا روی مثانهاش را باز کرده بودند و وضع بدی داشت. ۴۶-۴۵ روز کسی نمیدانست قاسم سلیمانی زنده است یا شهید شده. در آن زمان هم فرمانده گردان بود که مجروح شد. بالاخره شهید موحدی کرمانی پسر همین آقای موحدی کرمانی قاسم را در مشهد پیدا کرد و گفت طبقه سوم یک بیمارستان در مشهد است. پزشک حاج قاسم از منافقین بود و میخواست حاج قاسم را بکشد، به همین دلیل شکم قاسم را باز گذاشته بود که منجر به عفونت شده بود. یک پرستار باشرف کرمانی به خاطر حس کرمانی قاسم را شب دزدیده بود، جایش را با دو مریض دیگر در یک طبقه دیگر عوض کرد و به دکتر گفته بود قاسم را از اینجا بردند. قاسم باز یک دوره دیگر از ناحیه دست مجروح شد ، تا میگفتند برو بیمارستان در میرفت. فضای ما در جنگ این بود. من از هویت ملی و اعتماد به نفسی صحبت میکنم که جنگ با خودش آورد و این ملت را آبدیده کرد.