جهاد مغنیه
-
شیرکاکائو و کیک بیت رهبری اشک مدافع حرم را در آورد
یک سال فقط یک کارت برای ورود به بیت رهبری دادند. من اصرار داشتم که محمدرضا برود. بعد از مشورت، او انتخاب شد. خواهرش میخواست که او را بفرستم اما نمیشد. تا فهمید که رضایت دادیم برود، سر از پا نمیشناخت. دوم دبیرستان بود. اولین بارش بود که تنها میرفت. وقتی از بیت برگشت، چشمها و صورتش قرمز شده بودند. از روحیاتی که در او میشناختم، مطمئن بودم که مسیر بیت تا خانه را گریه کرده و از دیدن چهره رهبر منقلب شده است. هر چه اصرار کردیم از فضای آنجا بگوید و دلیل گریههایش چیست، اما یک کلام هم حرف نزد. پافشاری ما را که دید با حالت شوخی گفت: شیر کاکائو و کیکش خیلی خوشمزه بود.!
-
برگشتم به حاج سعید گفتم: «آخه من چطور این بدن ارباً اربا رو شناسایی کنم؟» خیلی بههم ریختم. رفتم سمت آن داعشی. یک متر رفت عقب و اسلحهاش را کشید طرفم. سرش داد زدم: «شما مگه مسلمون نیستید؟» به کاور اشاره کردم که مگر او مسلمان نبود؟ پس سرش کو؟ چرا این بلا را سرش آوردید؟ حاج سعید تند تند حرفهایم را ترجمه میکرد. آن داعشی خودش را تبرئه کرد که این کار ما نبوده و باید از کسانی که او را بردهاند «القائم» بپرسید. فهمیدم میخواهد خودش را از این مخمصه نجات دهد. دوباره فریاد زدم که کجای اسلام میگوید اسیرتان را اینطور شکنجه کنید؟ نماینده داعش گفت: «تقصیر خودش بوده!» پرسیدم به چه جرمی؟ بریدهبریده جواب میداد و حاج سعید ترجمه میکرد: «از بس حرصمون رو درآورد؛ نه اطلاعاتی به ما داد، نه اظهار پشیمونی کرد، نه التماس کرد! تقصیر خودش بود...!»
-
دغدغه ی کار جهادی
بعد از آنکه محسن وارد سپاه شد، عصر ها به کتابفروشی می آمد و پولی را که از این کار به دست می آورد برای اردوهای جهادی کنار می گذاشت.
رشته ی تحصیلی محسن برق ساختمان بود
و کار برق کشی هم انجام می داد، پول دست مزدش
را در قُلَّکی که برای این کار کنار گذاشته بود، جمع می کرد و هر دفعه که به اردوی جهادی می رفتیم، سه، چهار میلیونی که جمع کرده
بود را خرج اردو می کرد. -
محسن دست به انجام کاری نمیزد مگر آنکه به آن ایمان داشت، خیلی از ما در بحثهای گوناگون با خیل جمعیت و بدون انجام تحقیقات راجع به موضوعات مختلف همراه میشویم اما، او ابتدا تحقیق میکرد و با افزایش توان اعتقادی خود وارد حیطهای میشد.
محسن هر مسئلهای را ابتدا از نگاه معنوی و دینی برسی میکرد، به قدری ولایتمدار بود که حتی به گوش دادن تمام سخنان مخالفان نیز میپرداخت و راجع به موضوعاتی که مخالفان مطرح کرده بودند تحقیق میکرد، پاسخش را به دست میآورد تا این بحث برایش به طور کامل جا بیفتد. او مانند ناخدای کشتی بود که نه تنها خود را به مقصد میرساند که برای راهنمایی دیگران و نمایش مسیر حقیقی حق و ولایت تلاش و مجاهدت بسیار میکرد.
تسنیم: دلیل این آرامش و رهایی از تمام قید و بندهای دنیوی که در چهره این شهید در هنگام اسارات دیده میشود چیست؟
-
ترک موتورش بودم که ناگهان پایم بین موتور او و سپر یک ماشین ماند. راننده ماشین اصرار کرد که نگه دارد، با حالتی عصبی از ماشین پیاده شد و خواست که ببیند چه شده است. زیر سپر شکستهاش را به ما نشان داد و ادعای خسارت کرد. ما که مقصر نبودیم به او باج ندادیم. دید که نمیتواند حریف ما بشود برگشت و گفت که از ظاهرتان معلوم است مذهبی هستید. دیدار ما به قیامت، سر پل صراط! قائله که ختم شد حرکت کردیم. در طول مسیر، درباره این قضیه شوخی می کردیم و میخندیدیم. ناگهان برگشت و گفت: باید به آن راننده میگفتم که تو تا به پل صراط برسی، ما رد شدیم! به راستی که از پل صراط رد شد و ما جا ماندیم.
-
jahad.20 در جهاد مغنیه گفته است:
ترک موتورش بودم که ناگهان پایم بین موتور او و سپر یک ماشین ماند. راننده ماشین اصرار کرد که نگه دارد، با حالتی عصبی از ماشین پیاده شد و خواست که ببیند چه شده است. زیر سپر شکستهاش را به ما نشان داد و ادعای خسارت کرد. ما که مقصر نبودیم به او باج ندادیم. دید که نمیتواند حریف ما بشود برگشت و گفت که از ظاهرتان معلوم است مذهبی هستید. دیدار ما به قیامت، سر پل صراط! قائله که ختم شد حرکت کردیم. در طول مسیر، درباره این قضیه شوخی می کردیم و میخندیدیم. ناگهان برگشت و گفت: باید به آن راننده میگفتم که تو تا به پل صراط برسی، ما رد شدیم! به راستی که از پل صراط رد شد و ما جا ماندیم.
میدونید اسمشون چیه ؟
-
شرمندت شدم
متاسفم -
شهیده میترا در سال 1347 در آبادان متولد شد. مادرم نام میترا را برای او انتخاب کرد. اما بعدها که میترا بزرگ شد، به اسمش اعتراض داشت. بارها به مادرم گفت «مادربزرگ، این هم اسم بود برای من انتخاب کردی؟ اگر در آن دنیا از شما بپرسند که چرا اسم مرا میترا گذاشتهاید، چه جوابی میدهید؟ من دوست دارم اسمم زینب باشد.
-
روسری و مانتوی زینب پر از خاک بود، صورتش سرخ شده بود، مادر با تعجب پرسید: «چیزی شده زینب جون؟ چرا اینقدر نامرتبی؟» زینب چیزی نگفت. خواهرش بغض کرده بود «اولین حسابی بحث کرد و بعد با زینب درگیر شد». مادر با تعجب پرسید: «کی؟ » شهلا گفت:«نمیدونم کی گفت، فقط بین حرفهاش از کمونیست و مجاهدین خلق دفاع می کرد و به امام خمینی توهین می کرد.» مادر دلش آشوب شد، سرش گیج رفت، اسم زینب وارد لیست سیاه منافقین شد