جهاد مغنیه
-
بـیتو
سیاهـیمحضاست...
فانوسبهدسـت
برگـرد! -
اولین عکسی که ازت دیدم این بود
شایدم این یکی بود
و اولین چیزی که شنیدم این بود
اون یه تروریسته
و من در کمال ناباوری خواستم پیکسلت رو پرت کنم اما یکی از پشت سرم اومد و با ذوق گفت اون جهادمغنیه است...
با تعجب بهش خیره شده بودم و منتظر بودم ادامه بده
شروع کرد به حرف زدن و از تو گفتن...چشماش برق میزد و من تو ذهنم بهش پرت و پلا میگفتم...این دیگه چی میگه؟ مگه کیه؟حالا شهید شده که شده...اصلا به من چه؟
زل زد تو چشمام و گفت بدش به من...گفتم چی میگی؟چیو بدم به تو؟ گفت پیکسلت رو میگم
نگاهمو ازش گرفتم و به چیزایی که تو دستام بودن نگاه کردم...از بین همه ی اون چیزا فقط پیکسل تو بود که یه جذبه ی خاصی داشت...انگار یه کشش عجیبی داشت...
برگشتم و بهش گفتم بهت نمیدمش
نه میشناختمت و نه چیزی ازت میدونستم...هنوزم همینه با این تفاوت که حالا بعنوان یه دوست باهات حرف میزنم...گاهی حتی بعنوان یه برادر...و تو چقدر صبورانه گوش میکنی و جواب میدی
از اون لحظه ای که تصمیم گرفتم پیکسلت رو نگه دارم یه حال خوبی داشتم...
اون لحظه ای که معلمم گفت اینا حقیقت نیست دوست داشتم با تمام وجود سرش داد بکشم که اهاااااای تو کی هستی که اینجوری میگی؟تو اصلا چیزی از عشق میدونی؟ از فدا شدن؟ از ایثار؟ از رفتن؟ از تنهایی؟ از ارزو؟ اون مگه چندسالش بود؟ تو خودت حاضری پسرت تیکه تیکه بشه؟
نمیدونستم چطور باید بهش میفهموندم که تو واقعی هستی و عین حقیقتی و حرفامو میشنوی و بهم جواب میدی
اما حالا میفهمم که هیچکس نمیتونه شما رو به زور وارد زندگیش کنه...هیچ کس
تو اتوبوس همه مشغول خندیدن بودن...انگار که رفته بودیم تور تفریحی
تا رسیدیم اونجا انگار حتی اتمسفرشم قصد داشت مارو تو خودش خفه کنه
هیچ وقت یادم نمیره که سارا چقدر واستون گریه کرد...اون شب همه از شدت گریه نمیتونستن نفس بکشن
حاضر بودم قسم بخورم که نصفمون بی دلیل گریه میکردیم اصلا انگار یکی درگوشت میگفت بی هوا بزن زیر گریه...تا تقی به توقی میخورد اشک همه در میومد...
و اونجا فهمیدم که خونه ی من اونجاست...جاییه که شماها هستید
دوست نداشتم برگردم ...واقعا نمیخواستم برگردم
بعد از دیدن تو اون منی که تو من وجود داشت خیلی فرق کرد...خیلی زیاد
.
.
.هیچکس در من جنونم را به تو باور نکرد
هیچکس حال من دیوانه را بهتر نکرد -
سلام دوستان میدونم نفرات زیادی من و دنبال نمیکنن ولی میخوام اینجا رفیق شهیدم و بهتون معرفی کنم
ملتی که شهادت برای او افتخار است،پیروز است...
امام خمینی -
https://uupload.ir/view/18644650413761_kwf.mp4/
اولین کلیپی بود که برای شهید ساختم... -
https://uupload.ir/view/18644650413761_kwf.mp4/
اولین کلیپی بود که برای شهید ساختم...@roghayeh-eftekhari در جهاد مغنیه گفته است:
https://uupload.ir/view/18644650413761_kwf.mp4/
اولین کلیپی بود که برای شهید ساختم...قشنگ بود
همه چیزش قشنگه...همه چیزش -
@roghayeh-eftekhari در جهاد مغنیه گفته است:
https://uupload.ir/view/18644650413761_kwf.mp4/
اولین کلیپی بود که برای شهید ساختم...قشنگ بود
همه چیزش قشنگه...همه چیزشZeinab Siri اهوم، ممنون
-
سلام دوستان میدونم نفرات زیادی من و دنبال نمیکنن ولی میخوام اینجا رفیق شهیدم و بهتون معرفی کنم
امـانازماواماندگان
ڪہدرپۍشہدا
بهقبرستانهامیآییم!
شہیدآوینی -
سلام دوستان میدونم نفرات زیادی من و دنبال نمیکنن ولی میخوام اینجا رفیق شهیدم و بهتون معرفی کنم
حاجقاسم:
"عزتدستخداستوبدانید
اگرگمنامترینهمباشیدولۍنیتشما
یاریمردمباشد،
میبینیدخداوندچقدرباعزتوعظمت
شمارادرآغوشمیگیرد.. -
@فرناز-مقیمی میام توی تایپک های که درمورد شهداست دلم میگیره وقتی میبینم اینقدر مخاطب های خاصش کمه
حالا برعکس اون وقتی میری تو تایپک های دیگه(غیردرسی) ...... -
@roghayeh-eftekhari سلام عزیزم
مشکل نوجوان های ما نیست مشکل از اون افرادی هست که مارو با این شهدا غریبه کردن نزاشتن بشناسیم اونا رو -
@فرناز-مقیمی میام توی تایپک های که درمورد شهداست دلم میگیره وقتی میبینم اینقدر مخاطب های خاصش کمه
حالا برعکس اون وقتی میری تو تایپک های دیگه(غیردرسی) ......@roghayeh-eftekhari در جهاد مغنیه گفته است:
@فرناز-مقیمی میام توی تایپک های که درمورد شهداست دلم میگیره وقتی میبینم اینقدر مخاطب های خاصش کمه
حالا برعکس اون وقتی میری تو تایپک های دیگه(غیردرسی) ......شما اگه توجه کنید اینجا و تاپیکای مذهبی دیگه مخاطبای زیادی داشته و داره
البته که خیلی ها دیگه شاید پست نمیذارن یا نمیبینن
ان شاءالله که تو زندگی واقعیشون شهدا رو دارند:) -
ولی نوجوان های ما هم کم کارن اند و بعضی هاشون چشم هاشون رو روی مسائل اطراف خودشون بستن و کورکورانه حرف بقیه را قبول میکنن حرف کسای که هر لحظه دنبال نابودی شون هستن
@فرناز-مقیمی در جهاد مغنیه گفته است:
ولی نوجوان های ما هم کم کارن اند و بعضی هاشون چشم هاشون رو روی مسائل اطراف خودشون بستن و کورکورانه حرف بقیه را قبول میکنن حرف کسای که هر لحظه دنبال نابودی شون هستن
هیچکدوم از ما بی خطا نیستیم
وهمه نوجوونا هم اینطور نیستن
رسانه های معاند طرز بیان کردن اخبارشون
و تاثیرشون رو جوونای ما بیشتره وباعث شده عده ی زیادی
حرف اونا رو قبول کنن
ما این طرف نباید بذاریم:) -
@فرناز-مقیمی در جهاد مغنیه گفته است:
ولی نوجوان های ما هم کم کارن اند و بعضی هاشون چشم هاشون رو روی مسائل اطراف خودشون بستن و کورکورانه حرف بقیه را قبول میکنن حرف کسای که هر لحظه دنبال نابودی شون هستن
هیچکدوم از ما بی خطا نیستیم
وهمه نوجوونا هم اینطور نیستن
رسانه های معاند طرز بیان کردن اخبارشون
و تاثیرشون رو جوونای ما بیشتره وباعث شده عده ی زیادی
حرف اونا رو قبول کنن
ما این طرف نباید بذاریم:) -
@فرناز-مقیمی در جهاد مغنیه گفته است:
ولی نوجوان های ما هم کم کارن اند و بعضی هاشون چشم هاشون رو روی مسائل اطراف خودشون بستن و کورکورانه حرف بقیه را قبول میکنن حرف کسای که هر لحظه دنبال نابودی شون هستن
هیچکدوم از ما بی خطا نیستیم
وهمه نوجوونا هم اینطور نیستن
رسانه های معاند طرز بیان کردن اخبارشون
و تاثیرشون رو جوونای ما بیشتره وباعث شده عده ی زیادی
حرف اونا رو قبول کنن
ما این طرف نباید بذاریم:) -
سلام دوستان میدونم نفرات زیادی من و دنبال نمیکنن ولی میخوام اینجا رفیق شهیدم و بهتون معرفی کنم
میشد که ز خانواده دوری نکنند
یاری به مجاهدان سوری نکنندمیشد بروند و زود برگردند
چون عمهی سادات صبوری نکنندماندند مدافع حرم، تا داعش
ناموس تو را خطاب حوری نکند! -
حاج آقا باید برقصه!!!
چند سال قبل اتوبوسی از دانشجویان دختر یکی از دانشگاههای بزرگ کشور آمده بودند جنوب.چشمتان روز بد نبیند… آنقدر سانتال مانتال و عجیب و غریب بودند
که هیچ کدام از راویان، تحمل نیم ساعت نشستن در آن اتوبوس را نداشتند.
وضع ظاهرشان فوقالعاده خراب بود. آرایش آنچنانی، مانتوی تنگ و روسری هم که دیگر روسری نبود، شال گردن شده بود.اخلاقشان را هم که نپرس… حتی اجازه یک کلمه حرف زدن به راوی را نمیدادند، فقط میخندیدند و مسخره میکردند
و آوازهای آنچنانی بود که...از هر دری خواستم وارد شوم، نشد که نشد؛ یعنی نگذاشتند که بشود...دیدم فایدهای ندارد! گوش این جماعت اناث، بدهکار خاطره و روایت نیست که نیست...باید از راه دیگری وارد میشدم… ناگهان فکری به ذهنم رسید… اما… سخت بود و فقط از شهدا برمیآمد..سپردم به خودشان و شروع کردم.گفتم: بیایید با هم شرط ببندیم!خندیدند و گفتند: حاج آقا و شرط!!! شما هم آره حاج آقا؟؟گفتم: آره!!گفتند: حالا چه شرطی؟گفتم: من شما را به یکی از مناطق جنگی میبرم و معجزهای نشانتان میدهم، اگر به معجزه بودنش اطمینان پیدا کردید، قول بدهید راهتان را تغییر دهید و به دستورات اسلام عمل کنید.گفتند: اگر نتوانستی معجزه کنی، چه؟گفتم: هرچه شما بگویید.گفتند: با همین چفیهای که به گردنت انداختهای، میایی وسط اتوبوس و شروع میکنی به رقصیدن!!!
اول انگار دچار برقگرفتگی شده باشم، شوکه شدم، اما چند لحظه بعد یاد اعتقادم به شهدا افتادم و دوباره کار را به آنها سپردم و قبول کردم.
دوباره همهشون زدند زیر خنده که چه شود!!! حاج آقا با چفیه بیاد وسط این همه دختر و...در طول مسیر هم از جلف بازیهای این جماعت حرص میخوردم و هم نگران بودم که نکند شهدا حرفم را زمین بیندازند؟نکند مجبور شوم…! دائم در ذکر و توسل بودم و از شهدا کمک میخواستم...میدانستم در اثر یک حادثه، یادمان شهدای طلائیه سوخته و قبرهای آنها بیحفاظ است…از طرفی میدانستم آنها اگر بخواهند، قیامت هم برپا میکنند، چه رسد به معجزه!!!به طلائیه که رسیدیم،
همهشان را جمع کردم و راه افتادیم … اما آنها که دستبردار نبودند! حتی یک لحظه هم از شوخیهای جلف و سبک و خواندن اشعار مبتذل و خندههای بلند دست برنمیداشتند و دائم هم مرا مسخره میکردند.
کنار قبور مطهر شهدای طلائیه که رسیدیم، یک نفر از بین جمعیت گفت:
پس کو این معجزه حاج آقا! ما که اینجا جز خاک وچند تا سنگ قبر چیز دیگهای نمیبینیم! به دنبال حرف او بقیه هم شروع کردند: حاج آقا باید برقصه...برای آخرین بار دل سپردم. یا اباالفضل گفتم و از یکی از بچهها خواستم یک لیوان آب بدهد.آب را روی قبور مطهر پاشیدم و...
تمام فضای طلائیه پر از شمیم مطهر و معطر بهشت شد…
عطری که هیچ جای دنیا مثل آن پیدا نمیشود!همه اون دخترای بیحجاب و قرتی، مست شده بودند از شمیم عطری که طلائیه را پر کرده بود. طلائیه آن روز بوی بهشت میداد...همهشان روی خاک افتادند و غرق اشک شدند! سر روی قبرها گذاشته بودند و مثل مادرهای فرزند از دست داده ضجه میزدند …
شهدا خودی نشان داده بودند و دست همهشان را گرفته بودند. چشمهاشان رنگ خون گرفته بود و صدای محزونشان به سختی شنیده میشد. هرچه کردم نتوانستم آنها را از روی قبرها بلند کنم. قصد کرده بودند آنجا بمانند. بالاخره با کلی اصرار و التماس آنها را از بهشتیترین خاک دنیا بلند کردم...به اتوبوس که رسیدیم، خواستم بگویم: من به قولم عمل کردم، حالا نوبت شماست، که دیدم روسریها کاملا سر را پوشاندهاند و چفیهها روی گردنشان خودنمایی میکند.
هنوز بیقرار بودند…
چند دقیقهای گذشت…
همه دور هم جمع شده بودند و مشورت میکردند...پرسیدم: به کجا رسیدید؟
چیزی نگفتند.
سال بعد که برای رفتن به اردو با من تماس گرفتند، فهمیدم دانشگاه را رها کردهاند و به جامعه#الزهرای قم رفتهاند …آری آنان سر قولشان به شهدا مانده بودند..