♡شهدا♡
-
Uranium
ممنون که لایک هایتان را از ما دریغ نمیکنیدزهرا بنده خدا 2 میدونستم چیز خوبی میخواستی بفرستی ولی کامل اپلود نشده
اصل نفس کارته که لایک داشت -
زهرا بنده خدا 2 میدونستم چیز خوبی میخواستی بفرستی ولی کامل اپلود نشده
اصل نفس کارته که لایک داشتUranium
بله بله نفسش مهمه -
شهید حسین علم الهدی...
شکنجهها در جریان فعالیت های انقلابی
کتاب سفر سرخ... -
چیکار کردین با من که دلم پرمیکشه واسه دوباره اومدن؟...
۱۴روزه چیزی ازتون نگفتم
۱۴روزه که سکوت کردم...
دارم انکارتون میکنم...
ولی نمیشه...
به خدا نمیشه بگم همه چی دروغه... -
میخوام بفهمم راز بین شما و رفتنتون رو...
-
-
کتابی رو خوندم از زندگی یک شهید
از لحظات پر از خوشی و عاشقانه
تا ثانیه هایی که غم مهمون دلشون بود
از شوق رسیدن
تا حسرت یک عاشق برای دلتنگ شدن
کتابی که توش میشه فهمید وقتی میگیم مسلمون و شیعه منظور کیه؟
وقت حرف از انسانیته برنده کیه؟
کلی آدم سر کلاس درسی که خدا گذاشته حاضر میشن اما ممکنه مشروط شن و شاگردای بدی باشن
معیار موفق های این کلاسن
که مثل و مانندشونو کم میشه پیدا کرد جواهرایی که بی ادعا ترین آدم های روی زمین ان
حتی برای آدم هایی که سخت گریشون میگیره
این کتاب اشک های زیادی می طلبه برای جاری شدن
#یادت باشد:) -
کتاب کتابِ قشنگیه
واسه من بیشتر از خود شهید،شخصیت فرزانه خانم جالب بود...
ولی یه مسئلهای که هست و درواقع یادآوریِ دوستان دانشگاه به ما بود
اینه که این مدل کتاب ها واسه خانمای مجرد توصیه نمیشه -
میخوام بفهمم راز بین شما و رفتنتون رو...
زهرا بنده خدا 2 در ♡شهدا♡ گفته است:
میخوام بفهمم راز بین شما و رفتنتون رو...
شروع اصلیش از دانشگاه اومدنم بود...
از اتفاقای مختلفِ شروع دانشگاه تا دیدن آدما با تفکرات مختلف و سفت و سخت...
دیدن آدمایی که شده بودن سوژه های دانشگاه
جنس مخالف مسخرشون میکرد
تو جمع تیکه مینداختن بهشون
ولی ادامه میدادن
واقعا براشون اهمیتی نداشت!
نه همهشون
ولی اون یه نفر کافی بود واسه جرقهی تفکراتم
کسی که اطلاعات عمومیش فوق العاده بود
میدونستم تقلیدی نیست
کنار اینا
یه جریانی خیلی تکونم داد
اونی که آوردن اسمش اینجا ممنوع شد
اسم نمیبرم
ولی با دیدنِ اون کلیپ یه روز نه میتونستم حرف بزنم نه درست غذا بخورم
بچههای اتاق نگران شده بودن
بعد اون یه روز تازه تونستم جریان رو به زبون بیارم...
ذهنم بعد اون اتفاق:اون آدم قطعا یه چیزی دیده و قطعِبهیقین یه چیزی رو ۱۰۰درصدی قبول داره که تا تهش موند...
واسم مهم نبود که به چی میرسم!فقط میخواستم یه چیزی رو یقینی بپذیرم!همین...
راهیان نور هم که شروعی بود واسه واقعی دنبالِ جواب رفتن...
چند ماهی که با ذوق بعد اذان بیدار میموندم
کمتر میخوابیدم
بیشتر مطالعه میکردم
منی که ۳_۴سالی بود فیلم ندیده بودم
میدیدم
هرکسی که فک میکردم بلده راهی جلوم بذاره رو گیر میاوردم...
از کسی که همه چی رو گوش میداد بدون واکنش بیرونیِ خاصی و سوالاتش تو ذهنش میموند
تبدیل شده بودم به آدمی پر از چرا؟!کی گفته؟!کی تعیین میکنه؟!
تا بفهمم که چی؟..
و فهمیدم...
اوایل خیلی سخت بود
دنبال راهِ حق گشتن قشنگ بود
شیرین بود
ولی اینکه سوال داشتم و کسی جوابمو نمیداد مغزمو تا مرز انفجار میبرد
بدتر اینکه سوال میپرسیدم با سوال و شبهه جوابمو میدادن!پر شده بودم از سوالایی که فقط یه نفر رو پیدا کردم که میتونست جواب بده
اونم ازم میخواست خودم بگردم جواب رو پیدا کنم!
منم اوایلش میخواستم واقعا بفهمم نه جوابِ آماده تحویل بگیرم ولی یهو پر شده بودم از سوال که نمیدونستم از کجا و چه جوری شروع کنم!
حرص زیاد خوردم سرِ این جواب ندادنا
گشتن و پیدا نکردنا
ولی تهش شد...
به قولِ دوستم
مگه میشه از خدا بخوای که راه درست رو بهت نشون بده و هدایتت کنه ولی بگه نه؟....
خلاصه تهش پیدا کردم
تو این مسیر اگه بخوای راه باز میشه...
راهیان نوری که با معجزه تونستم برم
آدمایی که بعدِ فهمیدنِ دغدغههام خودشون میومدن سمتم!خودشون پیگیر به کجا رسیدنم بودن!یکی میومد هیئت دعوتم میکرد درحالی که در جریان اوضاعم نبود..(و منی که اکثرا نمی رفتم...تفکرم این شده بود که اینجا فقط احساسم درگیر میشه و من دلیلی واسه رفتن به جایی که این همه پشتش شبههاست ندارم...)
اون یکی تو اتوبوس باهام گفت و گو میکرد...
سوالایِ تو ذهنم که یهو با یه پیام از یه دوست جوابش پیدا میشد...
طرح ولایتم...
یادمه یه شب که میترسیدم انتخاب نشم و نشه
رفتم یه گوشهی خوابگاه و تا میتونستم گریه کردم
بعدش دوستم تا یه ساعت باهام حرف زد و اکی شدم رفتم تو اتاق...
طرح ولایتی که روز قبل از رفتنمون داشت کنسل میشد ولی نشد...خلاصه که
میگفت که اگه یه قدم بری سمتش، ۱۰۰قدم میاد... -
همت افتاد
باکری افتاد
تا که این انقلاب برپا ماند
گریه میکرد یک نفر میگفت
که رفیقم طلائیه جا ماند... -
تا که برپا بماند این پرچم
چه پدرها که بی پسر شدند
تاکه پاینده ماند این نهضت
چه کسانی که خون جگر شدند -
چیکار کردین با من که دلم پرمیکشه واسه دوباره اومدن؟...
۱۴روزه چیزی ازتون نگفتم
۱۴روزه که سکوت کردم...
دارم انکارتون میکنم...
ولی نمیشه...
به خدا نمیشه بگم همه چی دروغه...زهرا بنده خدا 2 در ♡شهدا♡ گفته است:
دلم پرمیکشه واسه دوباره اومدن...
امسال احتمال رفتنم از یک درصد هم کمتره...
به خاطر یه سری اتفاقات عمرا اجازه بدن برم...
جدای از اون خودمم باید منطقی نگاه کنم...
امسال نباید برم...
ولی دلم اونجاست(: -
شهیدمحمدباقرصدر:
[ از خداوند خواستارم ما را
چنان نکند که اهدافِ
حسین علیهالسلام را بکشیم،
درحالی که بر او میگرییم... ] -
تنت زار و خسته
پلاکت شکسته
با چشمای بسته
رسیدی به من
ولی شکر عزیزم
که داری کفن...
(: -
یا امام حسین
ما دلمون براتون تنگه...
بد خراب کردم...
ولی دله دیگه...
تنگ میشه...
دردِ دوریتون بد بغضی شده تو گلوم...
همین دردِ دوریِ معشوقم واسه ما کربلا ندیده ها قشنگه(:
خدا به داد دلِ دیده ها برسه... -
VID_20240104_105411_677.mp4
تا روحیهی شهادت هست
این ملت شکست ناپذیرن..
صبح امروز گلزار شهدای کرمان -
دم تک تکتون گرم...
-
انسان های بزرگ، در گوشه ی قلب شان
و در سراسر وجودشان، نور #بانویِنور را
حس می کنند. انسان هایی که به واسطه ی
پاک بودنشان گوشه ای از سیره ی اهلبیت(ع)
را به نمایش می گذارند. آنها همان کسانی
هستند که همراهانشان را در مسیر
نگاه او و ولایت او با خود همراه می کنند.
مسیری که تا شهادت هم ادامه دارد ... -
اروند...
ظهرفکه...
عطر قشنگ یاس...
شبای قرارگاه...
خلوت کردن تو مهدیه...
چایی صلواتیای اول صبح...
نشستن رو خاکای طلائیه...
نحر خین و حاج حسین که انگار میتونستن دلامونو بخونن...
کانال کمیل...
آخ امام حسین...
چقد دلم براتون تنگ شده...
میدونم بدم...خودم میدونم...خودم میدونم که همیشه میزنم زیر قول و قرارام...
ولی دلم براتون تنگ شده...
شرمنده ام...اونقدری که ضریحتونو ببینم سرم پایینه ( :
ولی دلم تنگه...
خیلی زیاد...
قشنگ ترین ارتباطی که باهاتون گرفتم سلامیه که از پشت سیم خاردارای مرز ایران و عراق بهتون کردم...
مطمئنم شنیدین( :
شهید ابراهیم هادی هم شنیدن...دوست و رفیقاشونم...
مگه میشد اون حس و حال رو شما برامون نخواید و بی خود باشه؟...
چقدر شهید هادی کنارمون حس میشدن...
راوی میگفت که:
چندساله دنبالشیم
ولی ابراهیم خودشو نشونمون نمیده...شهید هادی هست...روحش هست...فقط استخوناشه که نیست...( :
چه نیازه که باشه؟...
چقدر دلم تنگه...
اون شب تو مهدیه که توسل کرده بودم بهتون...
چقدر دلم گرفته بود...تا۳ونیم ۴ موندم...
و فرداش قهر بودم...با همتون...
اصن یادم بود شما کانال کمیل شهید شدین؟...میدونستم میام دیدنتون؟...
نمیدونم...
فقط میدونم خاکای اونجا با تمام جاهایی که پا گذاشتم فرق داشت...
میدونم خیلی مردین...
نامرد خودمم ( :
خودمم که همیشه زدم زیر قولم...
همیشه کم آوردم...
ولی اگه کمکم کنین میشه مگه نه؟...
خیلی چیزا ازتون خواستم...
مهم ترینش سر و سامون دادن به فکر و دلم بود...
شد...با معجزه...
نمیدونم...
فقط میدونم دلم تنگ شده...
اونقدری که بشینم زار بزنم...
اگه نزاشتن بیام چی؟...
یعنی اگه نخواستین چی؟ ( :
نمیزارن...نگرانن...
ولی مگه من لایق اینم که میگن؟..
اگه اتفاقی هم بیفته امیدمون به شماست که اون دنیا هوای مهموناتونوداشته باشید...
همین!
والا منکه چیزیمم بشه صرفِ اسمه...( :
حس اینایی رو دارم که از دلتنگی نمیدونن چی بگن و چه جوری دلتونو راضی کنن( :
دلم تنگه و اینجا بمونم از دست رفتم...
همین...