♡شهدا♡
-
۹۲صفحه رو خوندم
شخصیتشون همون آدم عجیبیه که همیشه تو ذهنم میگفتم چه جوری این چیزا رو تحمل میکردن؟...
نمیدونم... -
لیلا به دخترم بگو که باباش
رفتش که اون راحت بخوابه چشماش(: -
دعاگوی عزیزان کنار مزار مرد بزرگ حاج قاسم عزیز هستم...
-
Reza-H التماس دعا
-
Reza-H التماس دعا
@زینب-جهانگیر
سلامت باشید
محتاجم
چشم -
بیشتر وقتا برات
شبونه گریه میکنم(: -
اه که چه سخته راه بیوفتی به سمت حرم برای سال تحویل ولی به حرم یار نرسی....
-
این پست پاک شده!
-
این پست پاک شده!
Uranium
ممنون که لایک هایتان را از ما دریغ نمیکنید -
Uranium
ممنون که لایک هایتان را از ما دریغ نمیکنیدزهرا بنده خدا 2 میدونستم چیز خوبی میخواستی بفرستی ولی کامل اپلود نشده
اصل نفس کارته که لایک داشت -
زهرا بنده خدا 2 میدونستم چیز خوبی میخواستی بفرستی ولی کامل اپلود نشده
اصل نفس کارته که لایک داشتUranium
بله بله نفسش مهمه -
شهید حسین علم الهدی...
شکنجهها در جریان فعالیت های انقلابی
کتاب سفر سرخ... -
چیکار کردین با من که دلم پرمیکشه واسه دوباره اومدن؟...
۱۴روزه چیزی ازتون نگفتم
۱۴روزه که سکوت کردم...
دارم انکارتون میکنم...
ولی نمیشه...
به خدا نمیشه بگم همه چی دروغه... -
میخوام بفهمم راز بین شما و رفتنتون رو...
-
-
کتابی رو خوندم از زندگی یک شهید
از لحظات پر از خوشی و عاشقانه
تا ثانیه هایی که غم مهمون دلشون بود
از شوق رسیدن
تا حسرت یک عاشق برای دلتنگ شدن
کتابی که توش میشه فهمید وقتی میگیم مسلمون و شیعه منظور کیه؟
وقت حرف از انسانیته برنده کیه؟
کلی آدم سر کلاس درسی که خدا گذاشته حاضر میشن اما ممکنه مشروط شن و شاگردای بدی باشن
معیار موفق های این کلاسن
که مثل و مانندشونو کم میشه پیدا کرد جواهرایی که بی ادعا ترین آدم های روی زمین ان
حتی برای آدم هایی که سخت گریشون میگیره
این کتاب اشک های زیادی می طلبه برای جاری شدن
#یادت باشد:) -
کتاب کتابِ قشنگیه
واسه من بیشتر از خود شهید،شخصیت فرزانه خانم جالب بود...
ولی یه مسئلهای که هست و درواقع یادآوریِ دوستان دانشگاه به ما بود
اینه که این مدل کتاب ها واسه خانمای مجرد توصیه نمیشه -
میخوام بفهمم راز بین شما و رفتنتون رو...
زهرا بنده خدا 2 در ♡شهدا♡ گفته است:
میخوام بفهمم راز بین شما و رفتنتون رو...
شروع اصلیش از دانشگاه اومدنم بود...
از اتفاقای مختلفِ شروع دانشگاه تا دیدن آدما با تفکرات مختلف و سفت و سخت...
دیدن آدمایی که شده بودن سوژه های دانشگاه
جنس مخالف مسخرشون میکرد
تو جمع تیکه مینداختن بهشون
ولی ادامه میدادن
واقعا براشون اهمیتی نداشت!
نه همهشون
ولی اون یه نفر کافی بود واسه جرقهی تفکراتم
کسی که اطلاعات عمومیش فوق العاده بود
میدونستم تقلیدی نیست
کنار اینا
یه جریانی خیلی تکونم داد
اونی که آوردن اسمش اینجا ممنوع شد
اسم نمیبرم
ولی با دیدنِ اون کلیپ یه روز نه میتونستم حرف بزنم نه درست غذا بخورم
بچههای اتاق نگران شده بودن
بعد اون یه روز تازه تونستم جریان رو به زبون بیارم...
ذهنم بعد اون اتفاق:اون آدم قطعا یه چیزی دیده و قطعِبهیقین یه چیزی رو ۱۰۰درصدی قبول داره که تا تهش موند...
واسم مهم نبود که به چی میرسم!فقط میخواستم یه چیزی رو یقینی بپذیرم!همین...
راهیان نور هم که شروعی بود واسه واقعی دنبالِ جواب رفتن...
چند ماهی که با ذوق بعد اذان بیدار میموندم
کمتر میخوابیدم
بیشتر مطالعه میکردم
منی که ۳_۴سالی بود فیلم ندیده بودم
میدیدم
هرکسی که فک میکردم بلده راهی جلوم بذاره رو گیر میاوردم...
از کسی که همه چی رو گوش میداد بدون واکنش بیرونیِ خاصی و سوالاتش تو ذهنش میموند
تبدیل شده بودم به آدمی پر از چرا؟!کی گفته؟!کی تعیین میکنه؟!
تا بفهمم که چی؟..
و فهمیدم...
اوایل خیلی سخت بود
دنبال راهِ حق گشتن قشنگ بود
شیرین بود
ولی اینکه سوال داشتم و کسی جوابمو نمیداد مغزمو تا مرز انفجار میبرد
بدتر اینکه سوال میپرسیدم با سوال و شبهه جوابمو میدادن!پر شده بودم از سوالایی که فقط یه نفر رو پیدا کردم که میتونست جواب بده
اونم ازم میخواست خودم بگردم جواب رو پیدا کنم!
منم اوایلش میخواستم واقعا بفهمم نه جوابِ آماده تحویل بگیرم ولی یهو پر شده بودم از سوال که نمیدونستم از کجا و چه جوری شروع کنم!
حرص زیاد خوردم سرِ این جواب ندادنا
گشتن و پیدا نکردنا
ولی تهش شد...
به قولِ دوستم
مگه میشه از خدا بخوای که راه درست رو بهت نشون بده و هدایتت کنه ولی بگه نه؟....
خلاصه تهش پیدا کردم
تو این مسیر اگه بخوای راه باز میشه...
راهیان نوری که با معجزه تونستم برم
آدمایی که بعدِ فهمیدنِ دغدغههام خودشون میومدن سمتم!خودشون پیگیر به کجا رسیدنم بودن!یکی میومد هیئت دعوتم میکرد درحالی که در جریان اوضاعم نبود..(و منی که اکثرا نمی رفتم...تفکرم این شده بود که اینجا فقط احساسم درگیر میشه و من دلیلی واسه رفتن به جایی که این همه پشتش شبههاست ندارم...)
اون یکی تو اتوبوس باهام گفت و گو میکرد...
سوالایِ تو ذهنم که یهو با یه پیام از یه دوست جوابش پیدا میشد...
طرح ولایتم...
یادمه یه شب که میترسیدم انتخاب نشم و نشه
رفتم یه گوشهی خوابگاه و تا میتونستم گریه کردم
بعدش دوستم تا یه ساعت باهام حرف زد و اکی شدم رفتم تو اتاق...
طرح ولایتی که روز قبل از رفتنمون داشت کنسل میشد ولی نشد...خلاصه که
میگفت که اگه یه قدم بری سمتش، ۱۰۰قدم میاد...