-
Nika Mansourian من در این باره حرف نزنم خودشون حرف میزنند و منو می نشانند سر درس
حقیقتا به خاطر ماموریت پدرم همون اول تابستون دو هفته رفتیم یه شهر دیگه که اون یه جورایی تفریحی محسوب شد و همه چی بعد اون شروع شد (یعنی از ۱۵ تیر) که من نتونستم درست درس بخونم و هر روز فشار خانواده بیشتر شد ه چرا نمیخونی؟ چرا اینطوری ؟ چرا اونطوری
وگرنه قبل از اول تیر من میانگین مطالعه هفتگی ام ۷۲ ساعت تا ۶۸ ساعت بوده
اوضاعم خیلی بهم ریخته و استراحت هام حالمو خوب نمیکنهr sh در مشکلات مهم و اساسی گفته است:
Nika Mansourian من در این باره حرف نزنم خودشون حرف میزنند و منو می نشانند سر درس
حقیقتا به خاطر ماموریت پدرم همون اول تابستون دو هفته رفتیم یه شهر دیگه که اون یه جورایی تفریحی محسوب شد و همه چی بعد اون شروع شد (یعنی از ۱۵ تیر) که من نتونستم درست درس بخونم و هر روز فشار خانواده بیشتر شد ه چرا نمیخونی؟ چرا اینطوری ؟ چرا اونطوری
وگرنه قبل از اول تیر من میانگین مطالعه هفتگی ام ۷۲ ساعت تا ۶۸ ساعت بوده
اوضاعم خیلی بهم ریخته و استراحت هام حالمو خوب نمیکنهخیلی درده که الان یه ذره هم نمیتونم بخونم
-
r sh خب نيازي به بي احترامي نيست اما با سكوتم نميشه
يعني چي كه بدتر شد؟مادر و پدرتون هيچي بهش نگفتن؟
پس به نظرم بشينيد مفصل همه چي بهشون بگيد وگرنه عواقب خيلي بدي داره والا علم يه تفريحه قرار نيست براي اينكه كنكور قبول شيم خودمون بكشيم كه!!!!@roghayeh-eftekhari در مشکلات مهم و اساسی گفته است:
يعني چي كه بدتر شد؟مادر و پدرتون هيچي بهش نگفتن؟
چرا دعواش میکنن ولی خواهرم بسی انسان عجیبی است
زیادی پررو ه و خوب بلده حتی بعد از اینکه دعوایش کردند خودشو تو دل والدینم جا کنه -
@roghayeh-eftekhari در مشکلات مهم و اساسی گفته است:
يعني چي كه بدتر شد؟مادر و پدرتون هيچي بهش نگفتن؟
چرا دعواش میکنن ولی خواهرم بسی انسان عجیبی است
زیادی پررو ه و خوب بلده حتی بعد از اینکه دعوایش کردند خودشو تو دل والدینم جا کنهr sh يجورايي حرفاتون رو ميفهمم نميشه همون سكوت رو ادامه بديد؟ و يخورده دور بشيد اومد تو اتاقم اصلا نگاهش نكنيد اون به ازاي سنش ميخواد همه بهش توجه كنن حالا به هرروشي اصلا براش مهم نيست شما اذيت ميشيد يانه؟
من جاتون باشم صدبرابر خواهرم خودم تو دل مامان و بابام جا ميكنم و كاملا خودم نسبت به آزار هاش بي تفاوت نشون ميدم البته كه قطعا بشدت سردرد ميگيرم وعصبي و دلخور ميشم...ولي بي محلي راهشه -
@roghayeh-eftekhari در مشکلات مهم و اساسی گفته است:
يعني چي كه بدتر شد؟مادر و پدرتون هيچي بهش نگفتن؟
چرا دعواش میکنن ولی خواهرم بسی انسان عجیبی است
زیادی پررو ه و خوب بلده حتی بعد از اینکه دعوایش کردند خودشو تو دل والدینم جا کنهr sh فكركردم با تذكر درست بشه اما نشد پس راهش همينه اينقدر بي تفاوت بشيد كه انگار اصلا اذيت و آزاري نيست(ميدونم سخته و اذيت ميشيد)
مثلا شما داريد همينطوري يه كتاب غير درسي ميخونيد مياد داخل اتاق حالا طبق روال ببينه درس ميخونيد يانه بعد داد وبيداد ميكنه خب؟ مامان و باباتونم ميان طرف اونو ميگيرن درسته؟
شما كاملا بيخيال نگاهشون كنيد(ميدونم خيلي اذيت ميشيد)هيچي نگيد با توجه به چيزايي ميگيد هرحرفي كه بزنيد باعث كشدارتر شدن بحثتون ميشه كاملا بيخيال رفتن بيرون فوقش كتابم ميبرن شما بلندشين يكار ديگه بكنيد بالاخره دست از سرتون برميدارن
اگه تهديدتونم كردن به اينكه اگه درس نخوني بايد بري سركار بدون بي احترامي، كاملا متين و آروم بگيد كه من با اوضاع اصلا نتونستم درس بخونم و كار كردن به اين فشار رواني ترجيح ميدم(من خودموني گفتم شما محترمانه ترش كنيد)
بيشتر از اين ديگه راهي سراغ ندارم با يك روانشناس بايد صحبت كنيد
بازم من از دوستان ميپرسم اگه راه معقولي داشتن -
r sh يجورايي حرفاتون رو ميفهمم نميشه همون سكوت رو ادامه بديد؟ و يخورده دور بشيد اومد تو اتاقم اصلا نگاهش نكنيد اون به ازاي سنش ميخواد همه بهش توجه كنن حالا به هرروشي اصلا براش مهم نيست شما اذيت ميشيد يانه؟
من جاتون باشم صدبرابر خواهرم خودم تو دل مامان و بابام جا ميكنم و كاملا خودم نسبت به آزار هاش بي تفاوت نشون ميدم البته كه قطعا بشدت سردرد ميگيرم وعصبي و دلخور ميشم...ولي بي محلي راهشه@roghayeh-eftekhari در مشکلات مهم و اساسی گفته است:
من جاتون باشم صدبرابر خواهرم خودم تو دل مامان و بابام جا ميكنم و كاملا خودم نسبت به آزار هاش بي تفاوت نشون ميدم
والدینم تنها ازم یه سر میخواهند و تنها با اون من را قبول میکنن ، اونم اینه که عالی درس بخونم ( توقع دارن روزی ۱۳-۱۵ساعت درس بخونم . چیزی که از توان من خارجه ، من همین الان سه ساعت رو به زور میخونم)
-
r sh فكركردم با تذكر درست بشه اما نشد پس راهش همينه اينقدر بي تفاوت بشيد كه انگار اصلا اذيت و آزاري نيست(ميدونم سخته و اذيت ميشيد)
مثلا شما داريد همينطوري يه كتاب غير درسي ميخونيد مياد داخل اتاق حالا طبق روال ببينه درس ميخونيد يانه بعد داد وبيداد ميكنه خب؟ مامان و باباتونم ميان طرف اونو ميگيرن درسته؟
شما كاملا بيخيال نگاهشون كنيد(ميدونم خيلي اذيت ميشيد)هيچي نگيد با توجه به چيزايي ميگيد هرحرفي كه بزنيد باعث كشدارتر شدن بحثتون ميشه كاملا بيخيال رفتن بيرون فوقش كتابم ميبرن شما بلندشين يكار ديگه بكنيد بالاخره دست از سرتون برميدارن
اگه تهديدتونم كردن به اينكه اگه درس نخوني بايد بري سركار بدون بي احترامي، كاملا متين و آروم بگيد كه من با اوضاع اصلا نتونستم درس بخونم و كار كردن به اين فشار رواني ترجيح ميدم(من خودموني گفتم شما محترمانه ترش كنيد)
بيشتر از اين ديگه راهي سراغ ندارم با يك روانشناس بايد صحبت كنيد
بازم من از دوستان ميپرسم اگه راه معقولي داشتن@roghayeh-eftekhari در مشکلات مهم و اساسی گفته است:
r sh فكركردم با تذكر درست بشه اما نشد پس راهش همينه اينقدر بي تفاوت بشيد كه انگار اصلا اذيت و آزاري نيست(ميدونم سخته و اذيت ميشيد)
مثلا شما داريد همينطوري يه كتاب غير درسي ميخونيد مياد داخل اتاق حالا طبق روال ببينه درس ميخونيد يانه بعد داد وبيداد ميكنه خب؟ مامان و باباتونم ميان طرف اونو ميگيرن درسته؟نه اینکه کلا طرفش رو بگیرن ، در این طور موارد دخالت نمیکنن مگر اینکه خواهرم داد و بیداد نکنه که چرا درس نمی خونی اونا منو برای درس نخوندم دعوا میکنن
شما كاملا بيخيال نگاهشون كنيد(ميدونم خيلي اذيت ميشيد)هيچي نگيد با توجه به چيزايي ميگيد هرحرفي كه بزنيد باعث كشدارتر شدن بحثتون ميشه كاملا بيخيال رفتن بيرون فوقش كتابم ميبرن شما بلندشين يكار ديگه بكنيد بالاخره دست از سرتون برميدارن
بعید میدونم
اگه تهديدتونم كردن به اينكه اگه درس نخوني بايد بري سركار بدون بي احترامي، كاملا متين و آروم بگيد كه من با اوضاع اصلا نتونستم درس بخونم و كار كردن به اين فشار رواني ترجيح ميدم(من خودموني گفتم شما محترمانه ترش كنيد)
بيشتر از اين ديگه راهي سراغ ندارم با يك روانشناس بايد صحبت كنيد
بازم من از دوستان ميپرسم اگه راه معقولي داشتنواقعاً از کمک تان سپاسگزارم
خیلی لطف میکنید
-
@roghayeh-eftekhari در مشکلات مهم و اساسی گفته است:
من جاتون باشم صدبرابر خواهرم خودم تو دل مامان و بابام جا ميكنم و كاملا خودم نسبت به آزار هاش بي تفاوت نشون ميدم
والدینم تنها ازم یه سر میخواهند و تنها با اون من را قبول میکنن ، اونم اینه که عالی درس بخونم ( توقع دارن روزی ۱۳-۱۵ساعت درس بخونم . چیزی که از توان من خارجه ، من همین الان سه ساعت رو به زور میخونم)
r sh من اگه جاي شما بودم هيچ جوره خانواده ام كوتاه نميومدن كتاب و جلوم باز ميكردم خواهرمم بياد ميبينه سرم تو كتابه ديگه ميره ولي دراصل من هروقت خودم دلم بخواد درس ميخونم(البته هميشه نه وقتايي كه ذهنتون نياز به استراحت و آرامش داره بقيش واقعا درس بخونيد كه ان شاءالله موفق بشيد)
-
r sh من اگه جاي شما بودم هيچ جوره خانواده ام كوتاه نميومدن كتاب و جلوم باز ميكردم خواهرمم بياد ميبينه سرم تو كتابه ديگه ميره ولي دراصل من هروقت خودم دلم بخواد درس ميخونم(البته هميشه نه وقتايي كه ذهنتون نياز به استراحت و آرامش داره بقيش واقعا درس بخونيد كه ان شاءالله موفق بشيد)
@roghayeh-eftekhari کمی هم از این کارا میکنم
ولی خیلی استرس زا است -
@roghayeh-eftekhari در مشکلات مهم و اساسی گفته است:
r sh فكركردم با تذكر درست بشه اما نشد پس راهش همينه اينقدر بي تفاوت بشيد كه انگار اصلا اذيت و آزاري نيست(ميدونم سخته و اذيت ميشيد)
مثلا شما داريد همينطوري يه كتاب غير درسي ميخونيد مياد داخل اتاق حالا طبق روال ببينه درس ميخونيد يانه بعد داد وبيداد ميكنه خب؟ مامان و باباتونم ميان طرف اونو ميگيرن درسته؟نه اینکه کلا طرفش رو بگیرن ، در این طور موارد دخالت نمیکنن مگر اینکه خواهرم داد و بیداد نکنه که چرا درس نمی خونی اونا منو برای درس نخوندم دعوا میکنن
شما كاملا بيخيال نگاهشون كنيد(ميدونم خيلي اذيت ميشيد)هيچي نگيد با توجه به چيزايي ميگيد هرحرفي كه بزنيد باعث كشدارتر شدن بحثتون ميشه كاملا بيخيال رفتن بيرون فوقش كتابم ميبرن شما بلندشين يكار ديگه بكنيد بالاخره دست از سرتون برميدارن
بعید میدونم
اگه تهديدتونم كردن به اينكه اگه درس نخوني بايد بري سركار بدون بي احترامي، كاملا متين و آروم بگيد كه من با اوضاع اصلا نتونستم درس بخونم و كار كردن به اين فشار رواني ترجيح ميدم(من خودموني گفتم شما محترمانه ترش كنيد)
بيشتر از اين ديگه راهي سراغ ندارم با يك روانشناس بايد صحبت كنيد
بازم من از دوستان ميپرسم اگه راه معقولي داشتنواقعاً از کمک تان سپاسگزارم
خیلی لطف میکنید
سلام به همه رفقای کنکوری
اومدم یه تاپیک بزنم برای روز آخر کنکور، اینجا بچههایی که میخوان روز آخر رو مفید درس بخونن، بیان برنامههاشونو پارتبندی شده بزارن ️
و هم اونایی که تصمیم گرفتن دیگه درس نخونن و فقط ریلکس کنن، اینجا کنار هم باشیم ، حرف بزنیم ، استرسارو بریزیم دور، انرژی مثبت بدیم و بگیریم
... اگه برنامهریزی برای روز آخر داری، بیا پارتهات رو بزار و تا لحظه آخر تلاش کن ( مثل خودم ایده همینه چون مجبورم )
... اگه تصمیم گرفتی دیگه فقط استراحت کنی که خیلیم عالی
... اگه دکترای پارسالی هستی و تجربه شب قبل کنکور رو داری، لطفا بیا راهنمایی کن، آرامش و انرژی بده :))
فقط یه خواهش کوچولو دارم لطفا فضای تاپیک آروم و مثبت نگه داریم چون قرار نیست با کارای دیگه اتفاق خاصی بیفته اما با اینکارا اتفاق خاصی میفته
@دانش-آموزان-نظام-جدید-آلا
@دانش-آموزان-آلاء
@تجربیا
بِسْم رَبّ النور ️
سلام
امیدوارم حال دلتون بهترین باشه.....
برم سراغ حرف اصلی....
در فکر تاپیکی بودم که هر روز توش چند تا پست قشنگ بزارم و با چند تا عکس و متن نوشته و دل نوشته...... حالمون خوب بشه، انرژی بگیریم در طول روز.....️️
یه جورایی این تاپیک شبیه کانال یا چنل.....
البته پست هایی که قرار بزارم برای خودم نیست و صرفا گلچینی از مطالبی که ممکنه توی فضای مجازی یا کتاب ها ببینم و بارگذاری بکنم.....
اگر شما هم دوست داشتید خوشحال میشم همراه من بشید.... ️
[image: 1686940882701-img_-_.jpg]
پ.ن:اسم تاپیک برگرفته از اسم یک کانالِ
و در آخر دعا میکنم دلتون ذهنتون ابری باشه(:️️
سلام بچه ها
امیدوارم حالتون خوب باشه و خیلی سرحال و شاد باشین
خب از عنوان تاپیک یچیزایی مشخصه که قراره در مورد چی اینجا حرف بزنیم ولی بزارین توضیحات بیشتر بدم
خیلی از ما یوقتایی هست که ممکنه احساس کنیم هیچ کاری نکردیم یا هیچ کاری ازمون برنمیاد و روزمون رو تلف کردیم و..
و ذهنمون ما رو با این افکار جور واجور و عجیب غریب مورد آزار قرار بده و احساس ناتوانی رو بهمون بده
در حالی که در واقعیت اینطوری نیست و ما توانا تر از اون چیزی هستیم که توی ذهنمون هست
اینجا قراره از موفقیت های کوچولومون حرف بزنیم و رونمایی کنیم تا به ذهنمون ثابت کنیم بفرما آقا دیدییی ما اینیم
هر شب از کار های مثبت کوچولوتون بیاین و بگین و این حس مثبت و قشنگ مفید بودن رو به خودتون بدین
مثلا کنکوری ها میتونن تموم شدن یه بخش از برنامه اشون رو بگن ، از انجام دادن کار هایی مثل مرتب کردن اتاق ، از گذروندن امتحانای سخت و آب دادن به گل ها و کلی کار کوچیک و مثبت دیگه
منتظرتون هستم آلایی ها
موفق باشین🥹️
دعوت میکنم از :
@دانش-آموزان-نظام-جدید-آلا
@دانش-آموزان-آلاء
@فارغ-التحصیلان-آلاء
@دانشجویان-درس-خون
@دانشجویان-پزشکی
@دانشجویان-پیراپزشکی
مدت هاست که از نشست غبار سرد و تیره به قلبم میگذرد
مدت هاست منِ تاریکِ گم شده، در خودم به دنبال روزنه هایی از نور میگردد
نفس هایم سخت به جانم می نشینند
اشک هایی که سرازیر نمی شوند وجود مرا به ستوه آورده اند
دوست دارم بایستم سرم را بالا بگیرم و تا زمانی که صدایم خفه شود فریاد بزنم
بماند
در پس پرده ی خاکستری غم بماند که چه می شود...
شاید شد....چه میدانی؟!
حس خفقان، حتی نفس کشیدن هم سخت شده
گلویم فشرده تر از قبل راه هوا را بسته
پروازی را آغاز کردم که در سرم مقصدش بهشتی برین بود
اما اکنون و در این زمان نمیدانم کجا هستم
پروازم به سمت جهنم است یا بهشت؟
میشود یا نمیشود تمام وجودم را پر کرده
تمام احساسات کودکی از کوچک و بزرگ به مغزم هجوم آورده و دارد تمامِ من را آرام آرام از من میگیرد
نکند اینجا جای من است؟ در سرِ کودکیِ من چنین رویایی شکل گرفته بود؟
قلبم سیاه و چشمانم تار شده اند
هوای پریدن دارم اما نگار لحظه به لحظه در همان جایی قرار دارم که ایستاده بودم
انگار نمیشود قدم از قدم برداشت
میخواهم رها باشم از افکاری که مرا خفت میکنند و تا مرز خفه شدن من را به دنبال خود میکشانند
میل به رهایی آزادی ام را هم از من گرفته...
شوق پریدن آرام آرام گویی دارد تبدیل به میل سقوط میشود
مبادا چنین روزی برسد...
مبادا....
به که باید دل بست؟
به که شاید دل بست؟
سینه ها جای محبت , همه از کینه پر است.
هیچکس نیست که فریادِ پر از مهر تو را
گرم پاسخ گوید.
نیست یک تن که در این راه غم آلوده ی عمر ,
قدمی راه محبت پوید.
خط پیشانی هر جمع , خط تنهاییست.
همه گلچینِ گلِ امروزند...
در نگاه من و تو حسرت بی فرداییست.
به که باید دل بست؟
به که شاید دل بست؟
نقش هر خنده که بر روی لبی می شکفد,
نقشهای شیطانیست.
در نگاهی که تو را وسوسه ی عشق دهد
حیلهای پنهانیست.
خنده ها می شکفد بر لبها,
تا که اشکی شکفد بر سرمژگان کسی.
همه بر درد کسان می نگرند,
لیک دستی نبرند از پی درمان کسی.
زير لب زمزمه شادی مردم برخاست,
هر کجا مرد توانائي بر خاک نشست .
پرچم فتح برافرازد در خاطرِ خلق,
هر زمان بر رخ تو هاله زَنَد گردِ شکست.
به که بايد دل بست؟
به که شايد دل بست؟
از وفا نام مبر , آن که وفا خوست کجاست؟
ریشه ی عشق فسرد...
واژه ی دوست گریخت...
سخن از دوست مگو...عشق کجا؟دوست کجا؟
دست گرمی که زمهر , بفشارد دستت
در همه شهر مجوی.
گل اگر در دل باغ , بر تو لبخند زند
بنگرش , لیک مبوی !
لب گرمی که زعشق , ننشیند به لبت
به همه عمر مخواه !
سخنی کز سر راز , زده در جانت چنگ
به لبت نیز مگوی !
چاه هم با من و تو بيگانه است
نیِ صدبند برون آيد از آن... راز تو را فاش کند,
درد دل گر بسر چاه کنی
خنده ها بر غمِ تو دختر مهتاب زند
گر شبي از سر غم آه کني.
درد اگر سینه شکافد , نفسی بانگ مزن !
درد خود را به دل چاه مگو!
استخوان تو اگر آب کند آتش غم,
آب شو...آه مگو !
ديده بر دوز بدين بام بلند
مهر و مه را بنگر !
سکه زرد و سپيدی که به سقف فلک است
سکه نيرنگ است
سکه ای بهر فريب من و تست
سکه صد رنگ است .
ما همه کودکِ خُرديم و همين زال فلک ,
با چنين سکه زرد ,
و همين سکه سيمينِ سپيد ,
ميفريبد ما را .
آسمان با من و ما بيگانه
زن و فرزند و در و بام و هوا , بيگانه
خويش , در راه نفاق...
دوست , در کار فريب...
آشنا , بيگانه ...
شاخه ی عشق شکست...
آهوی مهر گریخت...
تار پیوند گسست...
به که باید دل بست؟
به که شاید دل بست؟...
-مهدی سهیلی
اِی که با من، آشنایی داشتی
ای که در من، آفتابی کاشتی
ای که در تعبیرِ بی مقدارِ خویش
عشق را، چون نردبام انگاشتی
ای که چون نوری به تصویرت رسید
پرده ها از پرده ات برداشتی
پشتِ پرده چون نبودی جز دروغ
بوده ها را با دروغ انباشتی
اینک از جورِ تو و جولانِ درد
می گریزم از هوای آشتی
کاش حیوان، در دلت جایی نداشت
کاش از انسان سایه ای می داشتی
-فریدون فرخزاد
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
اي بس غم و شادي که پس پرده نهان است
گر مرد رهي غم مخور از دوري و ديري
داني که رسيدن هنر گام زمان است
تو رهرو ديرينه سرمنزل عشقي
بنگر که زخون تو به هر گام نشان است
آبي که برآسود زمينش بخورد زود
دريا شود آن رود که پيوسته روان است
باشد که يکي هم به نشاني بنشيند
بس تير که در چله اين کهنه کمان است
از روي تو دل کندنم آموخت زمانه
اين ديده از آن روست که خونابه فشان است
دردا و دريغا که در اين بازي خونين
بازيچه ايام دل آدميان است
دل برگذر قافله لاله و گل داشت
اين دشت که پامال سواران خزان است
روزي که بجنبد نفس باد بهاري
بيني که گل و سبزه کران تا به کران است
اي کوه تو فرياد من امروز شنيدي
دردي ست درين سينه که همزاد جهان است
از داد و وداد آن همه گفتند و نکردند
يارب چه قدر فاصله دست و زبان است
خون مي چکد از ديده در اين کنج صبوري
اين صبر که من مي کنم افشردن جان است
از راه مرو سايه که آن گوهر مقصود
گنجي ست که اندر قدم راهروان است
-هوشنگ ابتهاج (سایه)
الا ای حضرت عشقم!
حواست هست؟
حواست بوده است آیا؟
که این عبد گنه کارت
که خود ، هیراد مینامد،
چه غم ها سینهاش دارد...
حواست بوده است آیا؟
که این مخلوق مهجورت
از آن عهد طفولیت
و تا امروزِ امروزش
ذلیل و خاضع و خاشع
گدایی میکند لطفت...
حواست بوده است آیا
نشسته کنج دیواری تک و تنها؛
که گشته زندگیاش پوچ و بی معنا!
دریغ از ذره ای تغییر
میان امروز و دیروز و فردا...
حواست هست، میدانم...
حواست بوده است حتما!
ولیکن یک نفر اینجا،
خلاف دیدهای بینا،
ندارد دیدهای بینا
-رضا محمدزاده
یک سالِ پیش، ستارهای مُرد.
هیچ کس نفهمید؛
همانطور که وقتی متولد شد، کسی نفهمیده بود.
همه سرگرم خنده بودند؛ زمانی که مُرد.
اما یادم نیست زمانی که متولد شد، دیگران در چه حالی بودند.
در آن میان فقط من بودم که دیدم که آن همه نور، چطور درخشید و بزرگ شد....
خیلی زیبا بود؛ انگار هر شب درخشان تر میشد... پر قدرت میسوخت.
برای زنده بودن، باید میسوخت...
من بودم که پا به پای سوختن هایش، اشک ریختم...
اشک هایم برای خاموش کردن بی قراری هایش کافی نبود... نتوانستم خاموش کنم درد را که در لا به لای شعله هایش، ستارهام را میسوزاند.
ستاره مُرد!
این آخرین خاطرهایست که از او در ذهن دارم...
نتوانستم تقدیرش را عوض کنم...
سیاهچاله شد... اکنون حتی نمیتوانم شعلهی شمعی در کنارش بگذارم تا او را در میان تاریکی ها ببینم.
سیاهچاله ها نور را میگیرند...
چه کسی گمان میکرد آن همه نور ، اکنون این همه تاریک باشد؟
آن زمان که نورانی بود، کسی ندیدش...
نمیدانم این کوردلان اکنون سیاهچاله بودنش را چگونه میبینند که میخندند...
آری؛
ستاره مُرد..
همه خندیدند.
امشب، به یاد آن ستاره،
خواهم گریست.