شعر های نامنظم🤙😃
-
چها با جان خود دور از رخ جانان خود کردم
مگر دشمن کند اينها که من با جان خود کردم
طبيبم گفت درماني ندارد درد مهجوري
غلط مي گفت خود را کشتم و درمان خود کردم
مگو وقتي دل صد پاره اي بودت کجا بردي
کجا بردم ز راه ديده در دامان خود کردم
ز سر بگذشت آب ديده اش از سر گذشت من
به هر کس شرح آب ديده گريان خود کردم
ز حرف گرم وحشي آتشي در سينه افکندم
باو اظهار سوز سينه سوزان خود کردم#وحشی_بافقی
-
Matin Mousavi 1 در شعر های نامنظم گفته است:
همه نوع شعری
اتل متل توتوله
گاو حسن چجوره؟
نه شیر داره نه پستون
شیرشو بردن هندستون
یک زن هندی بستون
اسمشو بزار عمه قزی
دور کلاش قرمزی
هاچین و واچین
یک پاتو ورچین
-
یک نظر مستانه کردی عاقبت
عقل را دیوانه کردی عاقبت
با غم خود آشنای کردی مرا
از خودم بیگانه کردی عاقبت
در دل من گنج خود کردی نهان
جای در ویرانه کردی عاقبت
سوختی در شمع رویت جان من
چارهٔ پروانه کردی عاقبت
قطرهٔ اشک مرا کردی قبول
قطره را در دانه کردی عاقبت
کردی اندر کلّ موجودات سیر
جان من کاشانه کردی عاقبت
زلف را کردی پریشان خلق را
خان و مان ویرانه کردی عاقبت
مو بمو را جای دلها ساختی
مو بدلها شانه کردی عاقبت
در دهان خلق افکندی مرا
فیض را افسانه کردی عاقبت#فیض_کاشانی
-
مرا عاشقی شیدا، فارغ از دنیا
تو کردی، تو کردی
مرا عاقبت رسوا، مست و بیپروا
تو کردی، تو کردی
نداند کس، جانا، چه کردی، چه ها کردی با ما چه کردی
دو چشمم چون دریا درافشان، گوهر زا، تو کردی، تو کردی
روان از چشم ما، گهرها دریاها، تو کردی، توکردی
نه یک دم از جورت فغان کردم
نه دستی سوی آسمان کردم
منم اکنون چون خاک راهی
غباری در شام سیاهی
اگر مهری رخشد تو آن مهری
اگر ماهی تابد تو آن ماهی
اگر هستی پاید تو هستی
اگر بودی باید تو بودی
بی لطف و صفا باشد به خدا، بی تو هستی ها
از دیدارت، از رخسارت، پیدا بینم سرمستی ها
شمیم روح افزایی
مشکی، عودی،
منیر بزم و رایی،
#منیره_طه
-
نترس اگه دل تو از خواب کهنه پاشه
شاید خدا قصه اتو از نو نوشته باشه#افشین_یداللهی
-
وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد
آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد#افشین_یداللهی
-
ديدي اي دل که غم عشق دگربار چه کرد
چون بشد دلبر و با يار وفادار چه کرد
آه از آن نرگس جادو که چه بازي انگيخت
آه از آن مست که با مردم هشيار چه کرد
اشک من رنگ شفق يافت ز بي مهري يار
طالع بي شفقت بين که در اين کار چه کرد
برقي از منزل ليلي بدرخشيد سحر
وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد
ساقيا جام مي ام ده که نگارنده غيب
نيست معلوم که در پرده اسرار چه کرد
آن که پرنقش زد اين دايره مينايي
کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد
فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت
يار ديرينه ببينيد که با يار چه کرد#حافظ
-
جان و جهان! دوش کجا بوده
ني غلطم، در دل ما بوده اي
دوش ز هجر تو جفا ديده ام
اي که تو سلطان وفا بوده اي
آه که من دوش چه سان بوده ام!
آه که تو دوش کرا بوده اي!
رشک برم کاش قبا بودمي
چونک در آغوش قبا بوده اي
زهره ندارم که بگويم ترا
« بي من بيچاره چرا بوده اي؟! »
يار سبک روح! به وقت گريز
تيزتر از باد صبا بوده اي
بي تو مرا رنج و بلا بند کرد
باش که تو بنده بلا بوده اي
رنگ رخ خوب تو آخر گواست
در حرم لطف خدا بوده اي
رنگ تو داري، که زرنگ جهان
پاکي، و همرنگ بقا بوده اي
آينه رنگ تو عکس کسيست
تو ز همه رنگ جدا بوده اي#مولانا
-
در این خاک زرخیز ایران زمین
نبودند جز مردمی پاک دین
همه دینشان مردی و داد بود
وز آن ، کشور آزاد و آباد بود
چو مهر و وفا بود خود کیششان
گنه بود آزار کس پیششان
همه بنده ی ناب یزدان پاک
همه دل پر از مهر این آب و خاک
پدر در پدر آریایی نژاد
ز پشت فریدون نیکو نهاد
بزرگی به مردی و فرهنگ بود
گدایی در این بوم و بر ننگ بود
کجا رفت آن دانش و هوش ما
که شد مهر میهن فراموش ما ؟
که انداخت آتش در این بوستان
کز آن سوخت جان و دل دوستان ؟
چه کردیم کین گونه گشتیم خوار ؟
خرد را فکندیم این سان ز کار
نبود این چنین کشور و دین ما
کجا رفت آیین دیرین ما ؟
به یزدان که این کشور آباد بود
همه جای مردان آزاد بود
در این کشور آزادگی ارز داشت
کشاورز ، خود خانه و مرز داشت
گرانمک بود آنکه بودی دبیر
گرامی بد آنکس که بودی دلیر
نه دشمن در این بوم و بر لانه داشت
نه بیگانه جایی در این خانه داشت
از آنروز دشمن بما چیره گشت
که ما را روان و خرد تیره گشت
از آنروز این خانه ویرانه شد
که نان آورش مرد بیگانه شد
چو ناکس به ده کد خدایی کند
کشاورز باید گدایی کند ...#فردوسی
-
غم زمانه خورم يا فراق يار کشم
به طاقتي که ندارم کدام بار کشم
نه قوتي که توانم کناره جستن از او
نه قدرتي که به شوخيش در کنار کشم
نه دست صبر که در آستين عقل برم
نه پاي عقل که در دامن قرار کشم
ز دوستان به جفا سيرگشت مردي نيست
جفاي دوست زنم گر نه مردوار کشم
چو مي توان به صبوري کشيد جور عدو
چرا صبور نباشم که جور يار کشم
شراب خورده ساقي ز جام صافي وصل
ضرورتست که درد سر خمار کشم
گلي چو روي تو گر در چمن به دست آيد
کمينه ديده سعديش پيش خار کشم#سعدی
-
جانا ز فراق تو اين محنت جان تا کي
دل در غم عشق تو رسواي جهان تا کي
چون جان و دلم خون شد در درد فراق تو
بر بوي وصال تو دل بر سر جان تا کي
نامد گه آن آخر کز پرده برون آيي
آن روي بدان خوبي در پرده نهان تا کي
در آرزوي رويت اي آرزوي جانم
دل نوحه کنان تا چند، جان نعره زنان تا کي
بشکن به سر زلفت اين بند گران از دل
بر پاي دل مسکين اين بند گران تا کي
دل بردن مشتاقان از غيرت خود تا چند
خون خوردن و خاموشي زين دلشدگان تا کي
اي پير مناجاتي در ميکده رو بنشين
درباز دو عالم را اين سود و زيان تا کي
اندر حرم معني از کس نخرند دعوي
پس خرقه بر آتش نه زين مدعيان تا کي
گر طالب دلداري از کون و مکان بگذر
هست او ز مکان برتر از کون و مکان تا کي
گر عاشق دلداري ور سوخته ياري
بي نام و نشان مي رو زين نام و نشان تا کي
گفتي به اميد تو بارت بکشم از جان
پس بارکش ار مردي اين بانگ و فغان تا کي
عطار همي بيند کز بار غم عشقش
عمر ابدي يابد عمر گذران تا کي#عطار
-
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهائی بجان آمد خدا را همدمی
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
ساقیا جامی بمن ده تا بیاسایم دمی
زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت
صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل
شاه ترکان فارغست از حال ما کو رستمی
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
رهروی باید جهان سوزی نه خامی بیغمی
آدمی در عالم خاکی نمیآید بدست
عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی
خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم
کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی
گریهٔ حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق
کاندرین دریا نماید هفت دریا شبنمی#حافظ
-
من بي مايه که باشم که خريدار تو باشم
حيف باشد که تو يار من و من يار تو باشم
تو مگر سايه لطفي به سر وقت من آري
که من آن مايه ندارم که به مقدار تو باشم
خويشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندم
که تو هرگز گل من باشي و من خار تو باشم
هرگز انديشه نکردم که کمندت به من افتد
که من آن وقع ندارم که گرفتار تو باشم
هرگز اندر همه عالم نشناسم غم و شادي
مگر آن وقت که شادي خور و غمخوار تو باشم
گذر از دست رقيبان نتوان کرد به کويت
مگر آن وقت که در سايه زنهار تو باشم
گر خداوند تعالي به گناهيت بگيرد
گو بيامرز که من حامل اوزار تو باشم
مردمان عاشق گفتار من اي قبله خوبان
چون نباشند که من عاشق ديدار تو باشم
من چه شايسته آنم که تو را خوانم و دانم
مگرم هم تو ببخشي که سزاوار تو باشم
گر چه دانم که به وصلت نرسم بازنگردم
تا در اين راه بميرم که طلبکار تو باشم
نه در اين عالم دنيا که در آن عالم عقبي
همچنان بر سر آنم که وفادار تو باشم
خاک بادا تن سعدي اگرش تو نپسندي
که نشايد که تو فخر من و من عار تو باشم#سعدی
-
در سر سودای تو دارم
در اندرونم نشانی از تو دارم
کوی تو را شناخته ام
گاه می آیم به دیدارت اما....
دلتنگ غروب خویشتن بودم
لیکن چندی پیش ، خورشیدی دوباره دمیدم
عاشقی را دشواری نبود، ره به پایان نبری....
مدتی در پس پرده باش ورنه به معشوق نرسی....#فرهاد(گفتگوهای تنهایی)
-
رو سر بنه به بالین، تنها مرا رها کُن
ترکِ منِ خرابِ شبگردِ مُبتلا کُن
ماییم و موجِ سودا، شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا، خواهی بُرو جفا کُن
از من گریز! تا تو هم در بلا نیفتی
بُگزین رهِ سلامت، ترکِ رهِ بلا کُن
ماییم و آبِ دیده در کُنجِ غم خزیده
بر آبِ دیدۀ ما صد جای آسیا کُن
خیره کُشیست، ما را، دارد دلی چو خارا
بُکشد کسش نگوید: «تدبیرِ خونبها کُن»
بر شاهِ خوبرویان واجب وفا نباشد
ای زردروی عاشق، تو صبر کُن، وفا کُن
دردیست غیرِ مُردن، آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کُن
در خواب، دوش، پیری در کویِ عشق دیدم
با دست اشارتم کرد کز عزم سوی ما کُن
گر اژدهاست بر رَه، عشق است چون زُمرد
از برق این زُمرد، هین، دفعِ اژدها کُن#مولانا