خاطرات خواهر برادری
-
@mahdi_re
-
به عنوان دختری که دو تا داداش داره باید زود تر اینجا رو میدیدم
مامان و بابام هر دو میرفتن سر کار و من و داداش کوچیکم خیلی وقتا خونه با هم تنها بودیم (داداش بزرگم با مادر بزرگم میموند)
برای همین خیلی باهم بازی میکردیم و کلی بازی اختراع کرده بودیم
یه بازی داشتیم اسمش مایکل مایکل بود تاکید میکنم دو تا مایکل ( بخاطر فرار از زندان این اسمو داشت) اینجوری بود که اتاقامون دو تا کلید داشت اونی که بیرون می موند یکیشو برمیداشت و اون یکی کلید رو تو اتاق قایم میکرد بعد دست و پای اونی که تو اتاق می موند رو به صندلی و تخت و... می بست و درو از بیرون قفل میکرد اونی که داخل بود باید خودشو آزاد میکرد و کلید و پیدا میکرد بعدم درو باز می کرد می اومد بیرون
خلاصه که ما داشتیم بازی میکردیم که کارتون مورد علاقه من شروع شد هی به داداشم میگفتم بسه دیگه خسته شدم ولی بچه ۶ ساله چه میدونه خستگی یعنی چی
منم تصمیم گرفتم یه جوری ببندمش که طول بکشه خودشو باز کنه و بشینم کارتونمو ببینم
اول دست و پاشو به تخت بستم و بعد دهن و چشماشم بستم (نگین چرا دهنشو بستی قانون بازی بود )
بعدم نشستم کارتون ببینم بعد نیم ساعت که کارتون تموم شد تازه فهمیدم بچه هنوز تو اتاقه وقتی درو باز کردم دیدیم از بس گریه کرده داشته خفه میشده 🥺 اینقد زور زده بود دستاش کبود شده بود
انقدر بغلش کردم هی بوسش میکردم بهش میگفتم جون آبجی به مامان نگو دیگه نمیزاره باهم بازی کنیم
از اون به بعد تصمیم گرفتم بیشتر مواظب داداش کوچولوم باشم الان دیگه بزرگ شده ۱۲ سالشه ولی هنوزم که هنوز برای من کوچولوعه -
Nila YS یه چیزی ام همین الان یادم اومددد در ادامه ی همین؛ وقتی ازش پرسیدم کجا بود گفت ببین ما یه قسمتی داره کف کلاسمون هر چی اونجا میفته همرنگ خودش میشه انگار نامرئی میشهاونجا افتاده بود.یاد دم خونه ی تد اینا تو how i met your mother افتادم و کلی خندیدم جای اون همه گریه:)
-
Tatlı.oğlan ریاضی بچه های ریاضی کنکور 1403replied to Estelle on آخرین ویرایش توسط Tatlı.oğlan انجام شده
@Mammal از اینجور کارا من با دو تا ابجی کوچیکم کردم ولی اونا بی معرفت بودن هر سری به مامانم میگفتن منم کتکشو میخوردم البته من شوخی میکنم بعدشم میگن نمیگیم ولی بعدش مثل پوست خیار منو میفروشن
-
@mahdi_re
من یادم نمیاد داداشم گفت یا مامانم خودش فهمید فقط یادمه کلی سر این کارم حرف شنیدم -
این پست پاک شده!
-
سلام خب دیروز یه خاطره یادم افتادم گفتم بنویسم اینجا بزارم
یادمه وقتی ۱۰ سالم بود با برادر بزرگترم فیلم هری پاتر رو میدیدیم
و اون زمان ما تختمون تو یه اتاق بود و با هم میخوابیدیم (داداشام یخورده ترسو تشریف داشتن اگه من نبودم نمیخوابیدن و منم شبا تو خواب راه میرفتم و برای همین مامانم نمیزاشت تنها بخوابم )
منم که بچه ی به شدن تخیلی بودم یعنی هر چی فیلم میدیدم خودم رو تو فیلم تصور میکردم و یه نقش درست و حسابی برای خودم در نظر می گرفتم و باهاش خیال بافی میکردم (الان که بهش فکر میکنم حالم بهم میخوره )
و هری پاتر هم فوق العاده برای این کار خوب بود یادمه هر روز یکی از قسمت هاشو با هم میدیدم و اون روز هم قسمت جام آتش رو با هم دیدم تو این قسمت هر کدوم از بچه ها باید برای خودشون دوست دختر یا دوست پسر انتخاب میکردن و باهاش به سالن رقص میرفتن منم که از اول فیلم عاشق یکی از شخصیت های هر چند بد فیلم به اسم دراکو مالفوی شده بودم و به شدت شیفتش بودم از شانس خوبم دراکو اصلا با کسی دوست نشد و من به راحتی میتونستم اونو برای خودم انتخاب کنم
خلاصه که کل روز رو به خیال بافی گذروندم و با دراکو دوست شدم باهاش رقصیدم و به شدت رابطه ی خوبی با هم داشتیم
تا اینکه شب هم با فکر کردن بهش خوابم برد
داداشم تعریف میکرد که اون شب کلا تو خواب اسم دراکو رو میگفتم و گاهی با صدای بلند جوری صداش میکردم که نگو این باعث شده بود داداشام نتونن بخوابن
و کل شبو منو تماشا میکردن که در حال حرف زدن بودم و نصف شب از تخت بلند شدم و شروع به رقصیدن کردم یادمه اون شب یکی منو از خواب بیدار کرد و وقتی بیدار شدم سرپا بودم ولی انقدر خواب می اومد که متوجه این قضیه نشدم و با عصانیت سر داداشم داد زدم که چرا منو بیدار کرده و گرفتم خوابیدم
خلاصه که چشتون روز بد نبینه اگه یه ذره آبرو داشتم اون روز همشو به باد دادم دیگه داداشم اجازه نمیداد فیلمو ببینم و بعد از جام آتش ندیده بودم که دیروز موفق شدم بقیشو ببینم و یاد این خاطر ه ی ابروی ریزی افتضاحم افتادم تو خواب راه رفتن و حرف زدن خیلی چیز بدیه هر غلطی که صبح انجام دادی رو شب لو میدی این فقط یکی از خاطرات تو خواب راه رفتنمه یه بارم حدود دو سال پیش که داداشم برای کنکور درس میخوند و شبا بیدار میموند پتو مو برداشته بودم و رفته بودم اتاقش دستمو بهش نشون میدادم و میگفتم این دخترو ببین اینو میخوام برای تو بگیرم -
سلام
خب قبل تعریف کردن خاطره ام میخواستم بگم یه سری به عنوان تاپیک بزنید اکثر بچه هایی که منشن کردم نام کاربریشون عوض شدهخب این مال امشبه
خواهرم بهم میگه آبجی اگر یه لباس عروس قرمز داشته باشی یه لباس عروس سیاه کدوم رو انتخاب میکنی؟
گفتم قرمز
گفت چرا؟
گفتم تو نظر خواستی منم جوابتو دادم لباس عروس مشکی دوست ندارم
بهم میگه ولی من مشکی دوست دارم مشکی اکلیلی
میگم لباس عروس مشکی؟
میگه آره اینم سلیقه نسل جدیدی دیگه
.......
شب میخواست بخوابه یه عروسک میکی موس هست مال من بود آورده میگه بهش شب بخیر بگو
گفتم شب بخیر
میگه مگه تو بزرگش نکردی ؟ بغلش کن
میگم نه من بزرگش نکردم
میگه تو مامانشی اگه بغلش نکنی باباشو میارم
بهش میگم پاشو برو بخواب من بزرگش نکردم
.......
خاطره بعدی هم راجع به اینه که منو خواهر و مادرم سر سفره نشسته بودیم خواهرم میگه آبجی تو بزرگ شدی ازدواج میکنی ؟
گفتم اگر خیلی دوست داری میتونی وقتی خودت بزرگ شدی ازدواج کنی چیکار به من داری؟
گفت آبجی چرا فلانی هنوز بچه نیاورده؟ مگه آدما وقتی ازدواج میکنن بچه نمیارن؟
( من تو اون لحظه داشتم فکر میکردم خدایا من همیشه به مادرم میگفتم برام بچه بخره )
بهش گفتم نه هرکی ازدواج کنه بچه نمیاره جلوی خودشون نگی ها زشته
میگه چرا زشته؟
من : ناراحت میشن
بعد میگه آبجی چرا یکی تا ازدواج نکنه نمیتونه بچه بیاره؟
من :
مادرم :
دیگه مادرم یهو به قول ما شمالی قات زد
گفت این حرفا برای دهن تو زیادیه ناهارتو بخور
-
-