خاطرات خواهر برادری
-
خب سلام
اینم از تاپیکی که قولشو داده بودم
خاطرات خنده دار یا تلخ خودتونو که با خواهر برادراتون دارین بیاین بگین
ترجیحا خنده دار باشه
خب دعوت میکنم از
@roghayeh-eftekhari
@F-seif-0
@Ftm-montazeri
@Ariana-Ariana
Infinitie. A
ramses kabir
@Zahra-hamrang
@Fargol-Sh
مجتبی ازاد
@Yasin-sheibak
@Elham650
Mehrsa 14@گروه-بچه-هایی-که-خواهر-یا-برادر-دارن
فعلا شماهارو یادم بود که خواهر برادر دارین -
الان فهمیدم منو خواهرم نقطه اشتراک زیاد داریم
من قبلا اینجا گفته بودم دوست دارم یه بار ببینم زلزله چجوریه الان خواهرم میگه میخوام تو مدرسه امون زلزله شدید بیاد همه چیز بریزه با خنده هم میگفت بعد میگه همه دوستاش بهش میگن تو خول شدی چی می گی
بعد منم اداشو دراوردم بهش گفتم الان شبیه کی حرف زدم میگه شبیه خر تو کلاه قرمزی -
تلوزیون داشت راجع به سقط بچه و اینا میگفت بعد خواهرم بهم میگه ابجی چجوری وقتی بچه نمیخوان خدا بهشون بچه میده؟ برای چی میرن پیش دکتر وقتی بچه نمیخوان
بهش میگم حالا اتفاقی میشه دیگه
بعد برگشته سمت پدرم میگه چجوری میشه؟
پدرم خیلی ملایم بهش میگه برو برنامتو بگیر بخواب
حالا من رفتم تو اتاقم کلی خندیدم -
خواهرم رفته سر امتحان ریاضی معلمشون سوال داده بود که یه مسئله بنویسید و آن را حل کنید
خواهرم نوشته :
ارزنگ و خرچنگ باهم دعوا افتاده اند به اعزای هر ۲ کتکی که ارزنگ زده ۷۰ کتک از خرچنگ خورده اگر ارزنگ ۸ کتک زده باشد چقدر کتک خورده؟
بهش میگم معلمت چی گفته؟ میگه معلمم کلی خندید از سوالم عکس گرفت یادگاری -
چه تاپیک باحالی وجود داشته و نمیدونستیم...
-
-
-
سلام
خب قبل تعریف کردن خاطره ام میخواستم بگم یه سری به عنوان تاپیک بزنید اکثر بچه هایی که منشن کردم نام کاربریشون عوض شدهخب این مال امشبه
خواهرم بهم میگه آبجی اگر یه لباس عروس قرمز داشته باشی یه لباس عروس سیاه کدوم رو انتخاب میکنی؟
گفتم قرمز
گفت چرا؟
گفتم تو نظر خواستی منم جوابتو دادم لباس عروس مشکی دوست ندارم
بهم میگه ولی من مشکی دوست دارم مشکی اکلیلی
میگم لباس عروس مشکی؟
میگه آره اینم سلیقه نسل جدیدی دیگه
.......
شب میخواست بخوابه یه عروسک میکی موس هست مال من بود آورده میگه بهش شب بخیر بگو
گفتم شب بخیر
میگه مگه تو بزرگش نکردی ؟ بغلش کن
میگم نه من بزرگش نکردم
میگه تو مامانشی اگه بغلش نکنی باباشو میارم
بهش میگم پاشو برو بخواب من بزرگش نکردم
.......
خاطره بعدی هم راجع به اینه که منو خواهر و مادرم سر سفره نشسته بودیم خواهرم میگه آبجی تو بزرگ شدی ازدواج میکنی ؟
گفتم اگر خیلی دوست داری میتونی وقتی خودت بزرگ شدی ازدواج کنی چیکار به من داری؟
گفت آبجی چرا فلانی هنوز بچه نیاورده؟ مگه آدما وقتی ازدواج میکنن بچه نمیارن؟
( من تو اون لحظه داشتم فکر میکردم خدایا من همیشه به مادرم میگفتم برام بچه بخره )
بهش گفتم نه هرکی ازدواج کنه بچه نمیاره جلوی خودشون نگی ها زشته
میگه چرا زشته؟
من : ناراحت میشن
بعد میگه آبجی چرا یکی تا ازدواج نکنه نمیتونه بچه بیاره؟
من :
مادرم :
دیگه مادرم یهو به قول ما شمالی قات زد
گفت این حرفا برای دهن تو زیادیه ناهارتو بخور
-
سلام خب دیروز یه خاطره یادم افتادم گفتم بنویسم اینجا بزارم
یادمه وقتی ۱۰ سالم بود با برادر بزرگترم فیلم هری پاتر رو میدیدیم
و اون زمان ما تختمون تو یه اتاق بود و با هم میخوابیدیم (داداشام یخورده ترسو تشریف داشتن اگه من نبودم نمیخوابیدن و منم شبا تو خواب راه میرفتم و برای همین مامانم نمیزاشت تنها بخوابم )
منم که بچه ی به شدن تخیلی بودم یعنی هر چی فیلم میدیدم خودم رو تو فیلم تصور میکردم و یه نقش درست و حسابی برای خودم در نظر می گرفتم و باهاش خیال بافی میکردم (الان که بهش فکر میکنم حالم بهم میخوره )
و هری پاتر هم فوق العاده برای این کار خوب بود یادمه هر روز یکی از قسمت هاشو با هم میدیدم و اون روز هم قسمت جام آتش رو با هم دیدم تو این قسمت هر کدوم از بچه ها باید برای خودشون دوست دختر یا دوست پسر انتخاب میکردن و باهاش به سالن رقص میرفتن منم که از اول فیلم عاشق یکی از شخصیت های هر چند بد فیلم به اسم دراکو مالفوی شده بودم و به شدت شیفتش بودم از شانس خوبم دراکو اصلا با کسی دوست نشد و من به راحتی میتونستم اونو برای خودم انتخاب کنم
خلاصه که کل روز رو به خیال بافی گذروندم و با دراکو دوست شدم باهاش رقصیدم و به شدت رابطه ی خوبی با هم داشتیم
تا اینکه شب هم با فکر کردن بهش خوابم برد
داداشم تعریف میکرد که اون شب کلا تو خواب اسم دراکو رو میگفتم و گاهی با صدای بلند جوری صداش میکردم که نگو این باعث شده بود داداشام نتونن بخوابن
و کل شبو منو تماشا میکردن که در حال حرف زدن بودم و نصف شب از تخت بلند شدم و شروع به رقصیدن کردم یادمه اون شب یکی منو از خواب بیدار کرد و وقتی بیدار شدم سرپا بودم ولی انقدر خواب می اومد که متوجه این قضیه نشدم و با عصانیت سر داداشم داد زدم که چرا منو بیدار کرده و گرفتم خوابیدم
خلاصه که چشتون روز بد نبینه اگه یه ذره آبرو داشتم اون روز همشو به باد دادم دیگه داداشم اجازه نمیداد فیلمو ببینم و بعد از جام آتش ندیده بودم که دیروز موفق شدم بقیشو ببینم و یاد این خاطر ه ی ابروی ریزی افتضاحم افتادم تو خواب راه رفتن و حرف زدن خیلی چیز بدیه هر غلطی که صبح انجام دادی رو شب لو میدی این فقط یکی از خاطرات تو خواب راه رفتنمه یه بارم حدود دو سال پیش که داداشم برای کنکور درس میخوند و شبا بیدار میموند پتو مو برداشته بودم و رفته بودم اتاقش دستمو بهش نشون میدادم و میگفتم این دخترو ببین اینو میخوام برای تو بگیرم -
این پست پاک شده!
-
Zahra.HD فارغ التحصیلان آلاء ⭐replied to Estelle on ۱۷ اسفند ۱۴۰۱، ۲۰:۴۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
@Mammal Nila YS
این حجم از محبت و دوست داشتن و فداکاری رو درک نمیکنم -
@mahdi_re
من یادم نمیاد داداشم گفت یا مامانم خودش فهمید فقط یادمه کلی سر این کارم حرف شنیدم -
Tatlı.oğlan ریاضیreplied to Estelle on ۱۷ اسفند ۱۴۰۱، ۱۵:۳۸ آخرین ویرایش توسط Tatlı.oğlan انجام شده
@Mammal از اینجور کارا من با دو تا ابجی کوچیکم کردم ولی اونا بی معرفت بودن هر سری به مامانم میگفتن منم کتکشو میخوردم البته من شوخی میکنم بعدشم میگن نمیگیم ولی بعدش مثل پوست خیار منو میفروشن
-
Nila YS یه چیزی ام همین الان یادم اومددد در ادامه ی همین؛ وقتی ازش پرسیدم کجا بود گفت ببین ما یه قسمتی داره کف کلاسمون هر چی اونجا میفته همرنگ خودش میشه انگار نامرئی میشهاونجا افتاده بود.یاد دم خونه ی تد اینا تو how i met your mother افتادم و کلی خندیدم جای اون همه گریه:)
-
به عنوان دختری که دو تا داداش داره باید زود تر اینجا رو میدیدم
مامان و بابام هر دو میرفتن سر کار و من و داداش کوچیکم خیلی وقتا خونه با هم تنها بودیم (داداش بزرگم با مادر بزرگم میموند)
برای همین خیلی باهم بازی میکردیم و کلی بازی اختراع کرده بودیم
یه بازی داشتیم اسمش مایکل مایکل بود تاکید میکنم دو تا مایکل ( بخاطر فرار از زندان این اسمو داشت) اینجوری بود که اتاقامون دو تا کلید داشت اونی که بیرون می موند یکیشو برمیداشت و اون یکی کلید رو تو اتاق قایم میکرد بعد دست و پای اونی که تو اتاق می موند رو به صندلی و تخت و... می بست و درو از بیرون قفل میکرد اونی که داخل بود باید خودشو آزاد میکرد و کلید و پیدا میکرد بعدم درو باز می کرد می اومد بیرون
خلاصه که ما داشتیم بازی میکردیم که کارتون مورد علاقه من شروع شد هی به داداشم میگفتم بسه دیگه خسته شدم ولی بچه ۶ ساله چه میدونه خستگی یعنی چی
منم تصمیم گرفتم یه جوری ببندمش که طول بکشه خودشو باز کنه و بشینم کارتونمو ببینم
اول دست و پاشو به تخت بستم و بعد دهن و چشماشم بستم (نگین چرا دهنشو بستی قانون بازی بود )
بعدم نشستم کارتون ببینم بعد نیم ساعت که کارتون تموم شد تازه فهمیدم بچه هنوز تو اتاقه وقتی درو باز کردم دیدیم از بس گریه کرده داشته خفه میشده 🥺 اینقد زور زده بود دستاش کبود شده بود
انقدر بغلش کردم هی بوسش میکردم بهش میگفتم جون آبجی به مامان نگو دیگه نمیزاره باهم بازی کنیم
از اون به بعد تصمیم گرفتم بیشتر مواظب داداش کوچولوم باشم الان دیگه بزرگ شده ۱۲ سالشه ولی هنوزم که هنوز برای من کوچولوعه -
@mahdi_re
-
Nila YS خیلی خنده دار بود
-
خوب این قضیه مربوط به همین چند وقت پیشه
من خیلی وقت بود قسمت پلاستیکی تنه ی اتودم درمیومد و خراب شده بود ولی چون اتود خوبی پیدا نکرده بودم برای مدتی طولانی همچنان با همون مینوشتم بعد از مدت ها یه اتود خاص و زیبا از قضا هم رنگ کیف پسته ایم یافتم که فقط یه دونه ازش مونده بود و بسی هم نسبت به اونیکیا گرون بود
من یه داداش دارم که ۸ سالشه و تبحر خاصی در گم کردن اشیایی که به مدرسه میبره داره،داداش ۸ ساله ی منم یه خواهر ۱۹ ساله داره که خیلیییییی به وسایلاش حساسهولی خواهر قصه ی ما تا الانم خیلی صبور بوده که شاهد باقی ماندن ۵ تا دونه مداد رنگی از ۲۴ رنگ بوده و صداش درنیومده(شایدم چون به صورت تدریجی گمشون کرده️) خلاصه اینکه اومدم خونه و قبل اینکه برش دارم درس بخونم گفت بده من باهاش مشقامو بنویسم و منم دادم،موقع خواب اومد گفت میذاری من فقققققطططط یه فردا رو مداد فشاری تو رو ببرم مدرسهههه🥹🥺و من قاعدتا گفتم نهههههو کمی بحثمون شد و از اتاق رفت بیرون و طبق عادتی که داشت(و خودم این عادت رو در او بوجود اوردم)درو پشت سرش داشت می بست که وسطاش یادش اومد باهام قهره و دوباره درو هل داد تا باز بمونهمنم عذاب وجدان گرفتم، یه ساعت بعد غرورشو زیر پا گذاشت و برای بار دوم ازم خواست اجازه بدم با خودش ببره و من سنگدل بازم گفتمم نههههطبیعتا اینبار عذاب وجدان بیشتری گرفتم صبح که داشت میرفت مدرسه با خودم گفتم مگه من چقدر میتونم بد باشم که یه اتود رو ندادم بهش،این بزرگ شه با خودش چی درمورد من فکر میکنهههه تازه بیچاره دو بار ازم خواستتت، اتودو اوردم دادم بهش و ضمن بوسه بر لپش تهدیدش کردم اگه سالم برش نگردونه یا گم کنه خطر مرگ وجود دارهعصر ساعت ۶ بعد یک روز خیلیییی سختی که دلم میخواست گریه کنم از دانشگاه برگشتم و اولین سوالم قبل از سلام این بود که کو؟کجاست؟ و دیدم مامان بابام و داداشم(با چشمای قرمز از اشک) طوری نگام میکنن که انگار: تمام تلاشمونو کردیم متاسفیم حتما انتظار دارید تهدید خطر مرگ رو عملی میکردم ولی نه این آخرین تلنگری بود که برای یک گریه ی طولانی مدت نیاز داشتمبله مثل بچه ها نشستم کف زمین و گریه نه گریههههههه کردم برای اتودی که حتیییی یه بارررر ازش استفاده نکرده بودممپ.ن:چند روز بعد دوستش پیدا کرده بود،و در این چند روز خودش سایتارو میگشت بتونه همون رنگو پیدا کنه و در حالی که خودش از من ناراحت تر بود بهش میگفتم حتی اگه پیداش کنی پولشو ازت میگیرم🥲
-
یه بار مهسا آبجیی کوچیکم داشت نمازمیخوند منم که همیشه سر به سرش میزارم یادمه تو قنوت بود که رفتم جلوش نشستم گفتم خدا ببین این فردا امتحان فیزیک داره /میبینی که چقد قنوتش طول میکشه خودت بیایه 10 بده بهش بره همین جور میگفتم آقا یک آن دیدم نماز چیه کشک چی پشم چی افتاد دنبالم بزنتم که چر این کارو کردم داشتم میدویدم برم بیرون از خونه پام لیز خورد خوردم زمین و دستم به فنا رفت (اینم آخر عاقبت سر به سر گذاشتن آبجی کوچیکه تو نماز)
-
دیدم خواهرم با گریه اومده تو اتاق
زاار میزنه
دماغش ریخته پایین با اشکش قاطی شده
چشماش قرمز شده
میگه که
من نی نی ندارم با من بازی تو ابجی منی با من بازی نمیکنی
یه ده دقیقه ای نشست کنارم زل زد
منم پوکر فیس نگاهش کردم
بعد دراز کشیدم دستمو زدم زیر چونم گفتم
چه بازی ای بکنیم؟
گفت نون کباب ببر
گفتم همین؟
گفت
نون کباب بر
قایم موشک
گل یا پوچ
خاله بازی
گفتم نه دیگه اینهمه
گفت باشه
نون کباب ببر و خاله بازی
میخواستم زاآر بزنم اصلا حوصله خاله بازی نداشتم
گفتم باشه
گفت که بریم حصیر پهن کنیم تو حیاط اونجا خاله بازی کنیم مثل قبلا که میرفتیم
منم.رفتم تو گذشته وقتی که کوچول موچولو بود بغلش میکردم میرفتیم تو حیاط بازی میکردیم
اما الان حوصله ندارم
و رفتم تو فکر اینکه نکنه یه روزی برسه که دیگه حوصله کارایی که الان دارم رو نداشته باشم
ای کاش اون روز نرسه ای کاش
بعدش رفت تو حیاط
گفت ابجی تو حیاط حصیر نیست
خواستم بگم پس ولش کن
اما اخه با برق شادی تو چشماش چیکار میکردم؟
گفتم هیچ جا تو حیاط افتاب نیست؟
گفت تو سبزی های حیاط هست
زدم زیر خنده
گفتم بریم تو سبزیا بشینیم
گفت بریم
گفتم نه بابا مامانی مارو خونه راه نمیده دیگه