خــــــــــودنویس
-
خسته از خستکی...
دلم حال خوش میخواهد خدا...
یک نفر در عالم نیست که راه غصه دادنم را بلد نباشد...
خوشم به تنهایی...
خوشم به نیامدن ها...
به نماندنها...
خوشم به تو ای خدا...
خوب است که شبیه ما نیستی...
خوب است که میشود خستگیها را برایت تعریف کرد...
خوب است که قضاوتمان نمیکنی خدا...
خوب است که هستی...
خسته ام خدااین پست پاک شده! -
بازم اینو دیدم
دفتر خاطرات هشت سالگی
به این صفحه که میرسم همیشه توقف میکنم... حس عجیبی دارم نسبت به این نقاشی
تاریخ رو برعکس نوشتم
من خیلی به آینده فکر میکردم
هیچوقت فکر نمیکردم در آینده اینجایی که هستم قرار بگیرم و این اتفاقاتو تجربه کنم
نمیدونم چرا:/
-
-
داستانک سوم از سری مشاهیر
انشتین پشت در ایستاده بود و هی در میزد ولی هیشکی درو باز نمیکرد یهو از سر عصبانیت یه تنه زد به در در باز شد دید هاوکینگو گذاشتن دم در که درو باز کنه با حالت عصبانی رفت تو اتاق و یقه فردوسی رو گرفت و گفت:<<قاسم این بچه خودشم نمیتونه بشوره برو خودت درا رو باز کن>>
فردوسی هم گفت:<<بسی رنج نبردم در این سی سال که برم درو باز کنم>>
فروید که اونور داشت یواشکی یه کاری میکرد مست و تلو تلو کنان با یه لحن سستی گفت:<<بچه ها دعوا نکنین.با هم دوست باشینو بهم محبت کنین>>
اینو که گفت از پشت نیچه رو بغل کرد نیچه هم یدونه زد تو سر فروید و فروید افتاد زمین و سرشو گرفت و آه و ناله میکرد
نیچه با لحن حق به جنب گفت:<<ای بدبخت گرفتار توی غرایز حیوانی.بمییر>>
ارسطو با یه بچه تو بغلش اومد و به ارشمیدس گفت<<ارشی بیا این اسکندرو بگیر ببینم زیگ(فروید) چش شد>>
ارشمیدسم گفت<<چیزیش نیس خودش بماله درس میشه>> -
مدرسه مشاهیر
ارسطو وارد کلاس شد و رو به داش آموزان کرد و گفت:بچه ها این اسکندره باباش سپرده به من باهاش مهربون باشین
نیچه با یه حالت اخم گفت:«مهربانی وجود نداره و فقط چنبره زدین تا بر این الاغ دو پا سوار شین»
فروید که حال نیچه رو دید از جیبش یکم پودر سفید برداشت ریخت رو میز نیچه و گفت:«داداش این کاملا گیاهیه با بینت بکش درس شی»
نوبل از اون ور داشت یه چی از جیبش در میاورد که یهو ترکید و گوش بتهوون با نابود کرد ون گوکم هم فرصت و غنیمت شمرد و گوششو کند انداخت گردن نوبل و گفت«به بابام میگم»
نوبل که از این کار خودش پشیمون شد تموم پولشو ریخت روی میز و به کر شدگان اهدا کرد
یهو ادیسون بدو بدو با دو تا سیم وارد کلاس شد و انشتینم در این حال داشت حساب میکرد اگه با هر قدم ادیسون یه اتم به انرژی تبدیل شه چند شهرو میشه نا بود کرد که یهو ادیسون افتاد و سیم وصل شد به انشتین و موهاش سیخ شد
ارشمیدس یهو با قاه قاه کردن خندید ولی دکارت یدونه زد تو دهنشو گفت«حداقل این یه چی داره که سیخ بشه» -
دلم سفر میخواد
از اون بی مقصداش
از اونا که میری ببینی تا کجا میشه رفت
جمع میکنم میرم
هرجا که شد
دلم میخواد نباشم
هر جا که هست
من میخوام بپرم خدا
یا پروازم بده یا تمومش کن
اون بالها دیگه برنمیگردن
من دیگه پرنده نمیشم
بدون بال پریدن خریته؟
هرچی
میخوام بپرم
خستم از سینه خیز رفتن و زخمی شدن
رفقام اون بالان
من لای این جماعت
خسته م خدا
یا پروازم بده
یا بذار سقوط کنم و تموم شم
حداقل مث یه بزدل زندگی نکردم
من آماده ام -
10/3/96بود امتحان فیزیک نهایی پیش دانشگاهیی
مدتی بود خودمو باخته بودم و نمیتونستم درس بخونم تک تک لحظاتشو حس میکنم وقتی منتظر بودم یه نفر بلند بشه تا اولین نفری نباشم که برگشو میده
سفید سفید بود شاید یکی از بدترین لحظات عمرم بود تو اوج نا امیدی یه صدایی از درون میگفت نه نه این ته خط نیست!!
و شروع کردم به نوشتن:
من در اندیشه ی خود
شور وغوغایی بالاتر از اینجا دارم
در افق
بینهایت را من میجویم
از خودم میگویم
بینهایت را نتوان گفتن
من سراسیمه دوانم سویش
ره بسی دشوار است
شور وشوقش بیشتر
نتوان خسته شدن در این راه
خستگی میریزد
چشمه ام در این ره سخت
سخره ها میشکنم
ابرهاهم بامن
اشکهاشان نیرویی دارد
که توانم دادند
اری بینهایت را من میجویم
بینهایت نیست چیزی
ان منم
منم ان بی ای که نهایت دارد
f_r -
و عکاسی ای که زیر سایه کنکور و درس هرگز شکوفا نشد.
-
صدای خنده های دخترک رو میشنوم...
خدا؟من امروز دیدمت ... :)) -
بّرسم را برمیدارم و جلوی آینه موهای خرمایی ام را نظم میبخشم. تک تک سلول های بدنم از هیجان آرام نمیگیرند. جلوی آینه خودم را براَنداز میکنم و یک لبخند تصنعی برای آرامش خیال به خود میزنم. با پشت دست قطره های عرقی که از شوق به دیدنش بر روی پیشانی ام جاری میشوند را پاک میکنم. پاهایم قادر به حرکت نیستند، اما قلبم میدود.
به ساعت نگاه می اندازم. دست در جیب میکنم و از بودن مقداری پول آرامش پیدا میکنم. خودم هم باورم نمیشود که من همان آدم سابق هستم.
به حرکاتم سرعت میبخشم.
پرتوهای خورشید که از لابه لای چند ساختمان میتابند، من را بیشتر به وجد می آورند. ریتم جیک جیک هایشان من را در خیال فرو میبرد که آن ها هم مطمئنا دل میدهند.
کفش هایم را بر پله های زنگ زده میگذارم و خود را به بهانه ی دیدنش نزدیک میکنم.
-خسته نباشید. 2 تا
نانوا بدون آنکه دستش بسوزد نان های داغ را به دستانم میسپارد. داغیشان به وجودم آرامش میبخشد. به ساعت نگاه می اندازم. چند دقیقه ی دیگر فقط.
در پشت درختی که میتواند مانع آشکار شدن رازم شود پنهان میشوم. قلبم با تمام توان خون را به سوی گوش هایم هدایت میکند تا مبادا صدای قدم هایش را از دست بدهم.
با صدای قدم هایش وحشتی آرامش بخش به سراغم می آید.
دیگر هیچ کاری از خودم نمیتوانم انجام دهم. فقط دلم هست که میتواند به جای مغزم تصمیم درست را بگیرد.
از دور میبینمش. فاصله مان کم است. چشمانم در چشمانش فرو میرود. اما نمیتوانم بیشتر از این اکسیر آرامش آور دل را از چشم هایش دریافت کنم.
کلمه ی سلام را به سختی از دهانم به او هدیه میدهم. هدیه ای که او نمیتواند لمسش کند. با جواب دادنش ضربان قلبم تند میشود و دیگر نمیتوانم خودم را کنترل کنم. او از کنارم رد میشود و روحم جسمم را در شادی اشک بار تنها میگذارد. -
یه روزی دیگه نیستیم یا توی این دنیا یا تو زندگی هم
یه روزی میریم یا از این دنیا یا از زندگی هم
میریم
یاد میشیم
خاطره میشیم
قاب عکس میشیم ..
شایدم
فراموش
یه سری ادما زود فراموشت می کنن
گاهی زنده ت یه وقتیم ....
اما شاید پیدا شه کسی که براش ابدی باشی شاید نباشی اما یادت هست ....
این ادما ن که ارزش بودن دارن تو زندگیت
اما تو برای هر دو گروه ارزش قائل باش
برای درخت ها برای رود برای ابر
برای همه وهمه
بزار واسه همه
چه کسیای که دوست دارن چه کسای که ...
یه خاطره خوب باشی
یه خاطره خوب موندگار
یا یه خاطره خوب فراموش شده
(ز.م) -
آسمان کج شده بود و قطرات سرد باران ٫ مورب و کشیده به خط واحد سبز میخورد ... هر قطره راهی بروی شیشه میکشید و نهایتا تمام میشد ... نمیدانم شاید جایی هم جوی آبی رودی یا دریاچه ای زنده شود اما تا ظهر میمیرد ... شیشه های بخار گرفته حس خفگی را قدرت میدهد و باز هم نفس های گرم ...
از ورودی دانشکده که وارد میشوی چاله های آب عمیق تر میشوند ٫ پایت خطا برود تا چشمهایت خیس میشود ... اطرافت پر از گل های قرمز و نارنجی و سفید و سرو های بلند پای دربند و نخل های نیمه خشک و آشفته و گربه های کز کرده ...
حالا بی ادب ترینی وسط آداب پزشکی ! -
.
.
.
چون پوست از مار،از خودم بیرون آر،مرا
زین منجلاب هوس،دستِ عقلم را بگیرمیزند هر دم حماقت بر سرم یک چوب
ای ک دستت میرود،دستش را بگیرخودکار ما ز بی مغزی اشکی نریخت
ز دستم نامه ی ننوشته را جانا بگیر
.
.
.
«قسمتی از ی غزل،نمیدونم چقدر وزن و اهنگ دارع یا نه؟!،ولی خوشم ازش میاد»