هرچی تو دلته بریز بیرون 3
-
وا قبول نکردن چی :| ؟
گفتم جاهایی که رفتم دخترا داشتن بستنی میخوردن ندیدم و نشنیدم پسری که تیکه بندازه بهشون :|
D.fateme.r -
Amir.Bernousi گفته است:
وا قبول نکردن چی :| ؟
گفتم جاهایی که رفتم دخترا داشتن بستنی میخوردن ندیدم و نشنیدم پسری که تیکه بندازه بهشون :|
D.fateme.rهوم ((:
-
این پست پاک شده!
-
:|
اصلا تف تو صورت زندگی :|
-
sepid.varna گفته است:
اکالیپتوس شما این رو میگید چون دختر بودن رو تجربه کردید.شما این حرف رو میزنید چون پسر نبودید.:)
داداش شما پسری ؟ :|
-
D.fateme.r نه پسر نیستم.اما میدونم وقتی چیزی رو از دور دیدی و فقط ظاهرشو میبینی نظرت درموردش اینطوریه
-
.دوسال و هفت ماه دیوانه وار یکنفر دوست داشتم!
آنقدر دوست داشتم که جرات نمیکردم بگویم..
آنقدر نگفتم که در یک بعد از ظهر تابستانی از این بعد از ظهرهای جمعه که انگار آسمان فرهاد گوش داده است، خواهرم بعد از کلی منو من کردن گفت فلانی نامزد کرد!
کمی خیره ماندم و چیزی نگفتم..
انگار این خفه ماندن بخشی از تقدیرم بود!
شاید هم بزرگ شده بودم و باید با هر چیزی منطقی برخورد میکردم. خب اگر من را میخواست حتما میماند و دلش برای دیگری نمیرفت!
خلاصه منطقی برخورد کردم و تنها تعدادی تار موی سفید در این چند ساعت برایم باقی ماند!غروب بود و قلیانی چاق کردم و به همراه آهنگی از هایده، کنار حوض نشستم
اهالی خانه فهمیده بودند چه بلایی سرم آمده اما هیچکدام به رویم نمی آورند
تا اینکه پدربزرگ آمد و کنارم نشست
چند کام از قلیان گرفت..
حالا باید نصیحتم میکرد اما اینبار لحنش میلرزید!چشم دوخت به زغال قلیان و بی مقدمه گفت:
سرباز سنندج بودم و دیر به دیر مرخصی میدادن تااینکه یه روز مادرم با هزار بدبختی واسه دیدنم اومد پادگان
فرمانده وقتی حال مادرمو دید دوهفته مرخصی داد
خلاصه باکلی خوشحالی اومدیم سر جاده و سوار مینی بوس شدیم
دو تا صندلی از من جلوتر یه دختر کُرد نشسته بود که چشمای سیاه و کشیده اش قلبمو چلوند..
نگام که میکرد وا میرفتم
نامرد انگار آرامشو به چهره ش آرایش کرده بودن و موهاشو هزارتا زن زیبا با ظرافت بافته بودن. هربادی که میوزید و شالش تکون میخورد، دست و تن و دلم میلرزید
اصن یه حالی بودم
یه ساعتی از مسیر گذشته بود که با خودم عهد کردم وقتی رسیدیم به مادرم بگم حتما بامادرش حرف بزنه
داشتم نقشه میکشیدم که چی بگم و چه کنم که مینی بوس کنار جاده واستاد و اون دختر کُرد بامادرش پیاده شد و رفت
همه چیز تو چند لحظه اتفاق افتاد و من فقط ماتم برده بود. نمیدونستم باید چه غلطی بکنم.. تا از شک در بیام کلی دور شده بودیم، خلاصه رفت و مام اومدیم
اما چه اومدنی؟! کل حسم تو مینی بوس جا مونده بود
.
مثلا دو هفته مرخصی بودم، همه فکر میکردن خدمت آدمم کرده و سربه زیر و آروم شدم،بعضیام میگفتن معتاد شده اما هیچ کس نفهمید جونمو واسه همیشه تو نگاه یک دختر کُرد جا گذاشتم..
.
پدربزرگ گفت و رفت و حالا مفهوم لباس و شال کُردی مادر بزرگ ونام کُردی عمه و هزار رد پای دیگر برایم روشن شده بود..
پدربزرگ گفت و رفت..
و من تاصبح، به نامت
به رنگ شال گردن ات
به لباس هایی که میپوشیدی فکر میکردم..
که قرار است یک عمر
برایم باقی بماند!
. #علی_سلطانیاقا علی سلطانی روز رونمایی کتابشون دیدم(:
کتابشون تموم شد و به من نرسید گفتن سال بعد بیا ی دونه امضا شدش رو هدیه میدم بهتون...
نویسنده ان واقعا باوراشون و حرفاشون جذاب بود...
گفتم شما چطوری انقد خوب مینویسید ک متنای من درنمیاد این مدلی... خندیدن گفتن کتاب بخون و کتاب.. (: -
sepid.varna گفته است:
D.fateme.r نه پسر نیستم.اما میدونم وقتی چیزی رو از دور دیدی و فقط ظاهرشو میبینی نظرت درموردش اینطوریه
خب ی لحظه ترسیدم من کلی همین طوری لایکت کردم لنتی
-
@Amir-Bernousi پسرا سختی دارن
میدونم
خیلی زیاد هم دارن
اما چیزی ک باعث تاراحتی دخترلس اینه کمتن خط خوردهک اختیارشون حتی دست خودشون نیس هر ننه قمری نیاد و دخالت میکنه تو زندگی ای ک مل اوناس -
من دیگه سعی میکنم تو این بحثا زر نزنم
-
D.fateme.r
همیشه نیازی به قانع کردن همه نیست؛)