هرچی تو دلته بریز بیرون 3
-
زوجی تنها دو سال از زندگیشان گذشته بود به تدریج با مشکلاتی در جریان مراودات خود مواجه شدند به گونهای که زن معتقد بود
از این زندگی بی معنا بیزار است
زیرا همسرش رمانتیک نبود، بدین سبب روزی از روزها به شوهرش گفت که باید ازهم جدا شویم.
اما شوهر پرسید چرا؟زن جواب داد من از این زندگی سیر شدهام دلیل دیگری وجود ندارد.
تمام عصر آنروز شوهر به آرامی روی مبل نشسته بود و حرفی نمیزد.
زن بسیار غمگین شده در این اندیشه بود که شوهرش حتی برای ماندنش، او را متقاعد نمیسازد.تا اینکه شوهر از او پرسید:
چطور میتوانم تو را از تصمیم منصرف کنم؟
زن در جواب گفت تو باید به یک سوال من پاسخ دهی اگر پاسخ تو مرا راضی کند من از تصمیم خود منصرف خواهم شدسپس ادامه داد من گلی در کنار پرتگاه را بسیار دوست دارم اما نتیجهی چیدن آن گل ، "مرگ "خواهد بود
آیا تو آنرا برای من خواهی چید؟شوهر کمی فکر کرد و گفت فردا صبح پاسخ این سوال تورا میدهم.
صبح روز بعد زن بیدار شد و متوجه شد که شوهرش در خانه نیست و روی میز نوشتهایی زیر فنجان شیر گرم دیده میشود.
زن شروع به خواندن نوشتهی شوهرش کرد که میگفت:
عزیزم، من آن گل را نخواهم چید اما بگذار علت آنرا برایت توضیح دهم.اول اینکه تو هنگامی که با کامپیوتر تایپ میکنی مرتکب اشتباهات مکرر میشوی
و بجز گریه چارهی دیگری نداری
به همین دلیل من باید باشم تا بتوانم اشتباه تو را تصحیح کنم.دوم اینکه تو همیشه کلید را فراموش میکنی من باید باشم تا در را برای تو باز کنم.
سوم اینکه تو همیشه به کامپیوتر خیره نگاه میکنی و این نشان میدهد تو نزدیک بین هستی
من باید باشم تا روزی که پیر میشوی ناخنهای تورا کوتاه کنم.به همین دلیل مطمئنم کسی وجود ندارد که بیشتر از من عاشق تو باشد و من هرگز آن گل را نخواهم چید.
اشکهای زن جاری شد وی به خواندن نامه ادامه داد:عزیزم اگر تو از پاسخ من خرسند شدی
لطفا در را باز کن زیرا من نانی که تو دوست داری را، در دست دارم.
زن در را باز کرد و دید شوهرش در انتظار ایستاده است.زن اکنون میدانست که هیچ کس بیشتر از شوهرش او را دوست ندارد.
عشق همان جزییات ریز معمولی و عادی زندگی روزانه است که خیلی ساده و بی اهمیت از کنار آنها میگذریم.
ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ:
ﺣﻮﺍ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺳﯿﺐ ﺭﺍ ﺗﻌﺎﺭﻑ ﮐﺮﺩ
ﻭ ﭼﺮﺍ ﺁﺩﻡ ﺧﻮﺭﺩ؟
ﺳﺎﺩﻩ ﻧﺒﻮﺩ؛ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻮﺩ
ﺣﻮﺍ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺵ ﺑﻮﺩ...
ﺑﺎ اﺭﺯﺵتر ﺍﺯ ﺑﻬﺸﺘﯽ ﮐﻪ میگویند ﻣﻔﺖ ﺍﺯ
ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩ
سیب هنوز هم شیرین است
هنوز هم آدم بهشت را به لبخند حوا میفروشد...┄┄┅┅✿❀❀✿┅┅┄┄
-
وصیت کرده ام بعد از مرگم؛
همراه من دو تا فنجان چای هم دفن کنند . . .
شاید صحبت های من با خدا به درازا کشید . . .به هر حال دلخوری هایم کم نیست از بندگانش،
همان هایی که بی اجازه وارد شدند،
خودخواهانه قضاوت کردند،
بی مقدمه شکستند،
و بی خداحافظی رفتند . . .زنده یاد سیمین بهبهانی .
-
از پست فطرت قرض مگير
حرف سخن چين را باور مکن
از نيک کرداري خود غره مشو
با دزدان معامله مکن
با فرومايه مشورت مکن
هیچگاه سوگند مخور
نسبت به پدر و مادر فرمانبردار باش
مال خود را به حسود نشان نده
با انسان نادان راز مگوي
خود را به بندگي کسي مسپار
نزد نادان منشين
قبل از جواب دادن تفکر کن
در هر گفتار ادب را فراموش مکن
آنچه را گذشته فراموش کن
دشمن کهنه را دوست مساز
با آنکس که پدر و مادر از
او ناخشنود است همکلام مباش -
پیرمرد به زنش گفت: بیا یادی از گذشته های دور کنیم. من میرم توی کافه منتظرت میشینم و تو بیا سر قرار، با هم کلی حرفای عاشقونه می زنیم
پیرزن قبول کرد. پیرمرد به کافه رفت، دو ساعت از قرار گذشت ولی پیرزن نیومد. وقتی پیرمرد برگشت خونه، دید پیرزن تو اتاق نشسته و گریه میکنه. پرسید: چرا گریه می کنی؟
پیرزن اشکاشو پاک کرد و گفت: بابام نذاشت بیام.
سلامتی همه با عشقا️️️«با عشق زندگی کردن، بزرگترین مبارزۀ زندگی است.»
-
من از روز ازل بختم کج افتاد
زِ بس که مادر شیر غمم دادمرا مادر چو گشتم طفل رنجور
به مکتبخانه ی غم میفرستادمعلم امد و در پیش رویم
همان اول کتاب درد بگشادبه رسم عاشقی هم در جوانی
مرا دلبر شکست و بُردم از یادندانستم چه بود این زندگانی
فغان ازین فلک ای دادو بیدادگهی در خود ز حسرت ناله کردم
چه میشد مادرم من را نمیزاد؟؟ -
@نوشابه داداش رفتی تو فاز جدی بودنا دارم شوخی میکنم منظورم ذوق ادبیش نبود علمیش بود خواستم بپرسم که مگه میشه؟ ولی شما جدی گرفتی. اره همه این چیزایی که میگیو میدونم بهش میگن ارایه اغراق ینی شاعر یه صفت که غیر ممکنه به چیز یا کسی بده ولی این فک کنم اغراق پارادوکس باشه.. از جدی بودن هم بیا بیرون شوخین حرفام... اونا دیگه , مگه نمیشناسیشون؟ :smiling_face_with_open_mouth_cold_sweat: