کوچولو بودم، عزیزجون میشوند منو رو پاش و قصه میگفت برام
یه بار ازش پرسیدم خدا کجاست؟
پرسید تو فکر میکنی کجاست؟
رو کردم به آسمون و گفتم خونه خدا اونجاست، همه میگن
لبخندشو پاشید توی صورتم و گفت آرههههه اونجاس، ولی خونه ی اصلیش یه جای دیگه است.
چشام از تعجب گشاد شد، زل زدم به تیله های سیاه چشاش و گفتم: کجااااا؟
دستشو آورد جلو و گذاشت روی قلبم و گفت اینجااااا
تعجبم بیشتر شد
گفتم اینجااا؟ دستمو مشت کردمو گفتم ولی مامان میگه قلبم قد اینه، پس چجوری خداااای اون قدی جا شده توی اینقدی؟
دوباره خندید و آروم آروم انگشتامو یکی یکی باز کرد و گفت قلب همه آدما کوچولوعه ولی هر وقت ما یه آدمیو دوست داشته باشیم قده همون دوست داشتنمون قلبمون بزرگ میشه، هر چی بیشتر بقیه رو دوست داشته باشیم قلبمون بزرگتر میشه ، اونجوری خدا توش جا میشه.
آدما مثل ستاره ان که میتونی جا بدیشون توی قلبت، اگه تونستی اینکارو بکنی خدا از اون آسمون میاد میشینه توی آسمون قلبت.
پ.ن: دلتنگ عزیزجون