اولین قدمش توأم با احساساتی ناشناخته بود...
در نظرش طی کردن این مسیر نه چندان هموار قرن ها طول میکشید...
با ابهام از آیندهای که پیش رویش بود جلوتر رفت...
به پستی و بلندی های متعددی رسید...
ترسید...
یک گام به عقب برداشت...
سعی کرد با ترسی که گریبان گیرش شده بود مقابله کند...
با دلهرهای اندک، قدم پَس کشیده را پیش گذاشت...
مدتی گذشت..
گام هایش را یکی پس از دیگری با طمانینه بر میداشت...
به گام هایش سرعت بخشید...
آرامش و تسلطش با هر قدم بیشتر و بیشتر میشد...
پستی و بلندی ها، خستگی ها، کلافگی ها و حالات متعدد دیگری که چندان خوشاید نیستند سد راهش شدند...
هر دفعه سعی کرد از تمامی این سد ها عبور کند...
گاهی با سختی بسیار و گاهی به راحتی هرچه تمام تر از سدها گذر کرد...
کم مانده بود...
هرچه نزدیک تر میشید، زمزمه هایی ترغيب به دست کشیدنش میکردند...
هر چه میگذشت زمزمه ها بلند و بلند تز میشد...
قدم هایش کند شد، پای رفتنش سست شد اما متوقف نشد...
بعد از چندی که به مقصد رسید، تنها تکرار میکرد:
ارزشش رو داشت!