عزیزان امشب همگی نذرى خونه ما دعوتین.
اینم آدرس:
خيابان オススメの二重まぶた美.
نرسیده به 本物の二重になりたい人に
پلاک 本物
نیایید بخدا ناراحت میشم
منتظرما..
عزیزان امشب همگی نذرى خونه ما دعوتین.
اینم آدرس:
خيابان オススメの二重まぶた美.
نرسیده به 本物の二重になりたい人に
پلاک 本物
نیایید بخدا ناراحت میشم
منتظرما..
مادرم انقد با وایتکس خونه رو ضدعفونی کرده که هر نفسی که میکشم
میکروبای تنم سه بار میگن:
یا قاضی الحاجات
ديروز دستم خورد كانال تلويزيون رفت رو شبكه ٤...
مجریه فكرشو نميكرد کسی ببینتش
دستش تو دماغش بود
مخترع دوربین عکاسی
اگر میدانست
ساعتها حرف زدن با یک عکس بی جان
چه بر سر آدم می آورد
هیچ گاه دست به این چنین اختراعی نمیزد!
البته که عکس های تو جان دارند!
این را حال پریشان من میگوید
وگرنه هیچ دیوانه ای
صفحه ی موبایل را نمیبوسد و در آغوش نمیکشد..!
آسمان ابری
مسئول ایستگاه نذری خیابونمون
یه سماور تمام استیل پر از آبجوش و یه قوری چای با یه نامه فرستاد برام گفت
تا آخر محرم و صفر نبینمت فقط
%(#ff0000)[بسم الله الرحمن الرحیم]
سلام
حالتون چطوره رفقای گل
روزای سرد زمستونتون خوب پیش میره؟
دلتون گرمه هنوز؟
امروز روز %(#ff0000)[**عشـــقه]
و همینطور فردا روز %(#ff0000)[مــادر]
اینجا به هم تبریک بگیم
منتظر تبریک های قشنگتون هستیم
%(#ff00ff)[گر کسی گوید که بهر عشـــق بحر دل چرا شوریده و شیدا شود؟]
%(#ff00ff)[تو جوابش ده که : اندر شوق بحر قطره بی آرام و ناپروا شود]
دانش-آموزان-آلاء
دانش-آموزان-نظام-جدید-آلا
دانش-آموزان-نظام-قدیم-آلا
@M-an
@ ناظم
همیار
ادمین
تلفن خونمون زنگ خورد برداشتم بجا اینکه بگم الو بله
گفتم بلو اله !
طرف هم قاطی کرد گفت سلو الام
%(#000980)[یک نفر تمام قلبـــــ مــن به رهـن چشم های اوست]
%(#000cb3)[یک نفر که روز هم ستــــ☆ـــاره ی نگاهش چیدنی ست]
%(#8e93cc)[______________________________________]
%(#3341ff)[تولدتــــ مبارک ستاره ی شب های تاریکم]
@Saahaar
یه مرضی هست که آدم پاهاشو میچسبونه به بخاری یا شوفاژ تا بسوزه ب
عد یهو بکشه کنار تا خوب بشه بعد دوباره بچسبونه
اسم مرضشو نمیدونم ولی خیلی فاز میده
پهن شدم کفِ اتاق،
شیشهها رو روزنامه گرفتم
تا نور توی اتاق نباشه..
تاریک باشه..!
از دیشب جمشید پشتِ درِ..
وعده وعید میده میگ حبیب سرمرگی تو بیا بیرون ،
اصن سهمیه موزِ من واسه تو!
هرچی تو بگی..
بابا بامرام ! جوون اول آسایشگاه این رسمش نیست..!
مگ بچهای خودتُ حبس کردی تو اتاق!
هیچی نگفتم..حتی یه کلمه!
زبونم چسبیده به سقف دهنم از بس لال شدیم..!
جمشید رفت به دلبر گفت بیاد از دلمون دربیاره
فکر کرده زمونه قدیمِ بگه بشین ، بشینم..
بگ پاشو ، پاشم..
بگه بمیر ، بمیرم براش..!
نه!
تموم شد..
حبیب تموم شد..
واسه همیشه :).
دلبر اومد پشت در با غیظ و ناراحتی گفت:
این کارا یعنی چی؟! مگه بچه ای خودتُ زندونی کردی؟!
صداش ک اومد قلبم نلرزید ، لبخند ننشست روی لبام ،
تو دلم قربون صدقه اش نرفتم..
فقط بغض کردم..
فقط اشک جمع شد توی چشمام..
گفت : جواب نمیدی؟!
هیچی نگفتم!
فقط پلک زدم این اشکا بریزن..
دیدی حبیب؟!
دیدی تهش مردا گریه کردن..!
شایدم..
ما نامرد بودیم!
اون موفرفریِ مرد بود!
اون مرد بود که میرفت سهمِ موزشُ میداد بهش..
بهش توجه میکرد..
توی چشماش غرق میشد..
گناهِ ما چیه که چشامون مشکی نیست؟!
ما گنجیشک بودیم به چشمش نیومدیم!
هرچی مردیم واسش گفت وظیفشه..
لاک خریدیم واسش هیچی نگفت..
ولی با ذوق واسه موفرفری شال گردن میبافه یوقت سرما نخوره..!
بش گل دادیم فقط نیگامون کرد..
ولی هرروز از پنجره به موفرفری نگاه میکنه و لبخند میزنه!
این بود رسمش؟!
دلبرمون دلبر داشته باشه و دلبرش ما نباشیم..!
جون دادیم واسش..ولی کی دید؟!
کی گفت بابا حبیب دمت گرم!
همه گذاشتن پای مهربونیامون..
ولی کسی ندید تو دلمون چی میگذره..
کسی غمِ توی چشمامونُ ندید..!
خسته شدیم از بس این غم،پشتِ لبخندای توخالی پنهون شد..!
که مبادا دکتر ببینه و بفهمه و بفرسته ما رو اتاق آبیِ..!
خسته شدیم از بس قرص خوردیم تا این عشق بپره از سرمون..
ولی تا از دور میبینیمش دلمون پر میکشه واسش..
نکنه اسیرش شدیم خبر نداریم؟!
خسته شدم از بس سرمُ کوبیدم به در و دیوار و میز و کمد!
کمد ترک برداشت ولی این کَله هیچیش نشد..!
یه روزی اگ بشکنه فقط فکر و خیال و توهم و جنون تلنبار شده
میریزه بیرون..!
جمشید بیچاره!
به پای غم و غصه های ما سوخت..
اون نبود ما باید با کی حرف میزدیم دلمون وا بشه؟!
ب کی میگفتیم دلبر امروز نگاهش مهربون تر بود..
دلبر وایساده پشت خط موزاییکا، قرار داره..
دلبر امروز چشماش غم داشت..!
حتی یبار واسه تولدِ دلبر سهمِ موزِ دوتامونُ دادم بهش
بیچاره جمشید کم حرص نخورد از دستمون..!
از دیروز نشسته پشت در و داره شعر میخونه
شعرای نصرت رحمانی رو با بغض میخونه!
جوری ک دلِ آدم خون میشه اینقد که صداش پر از غصه ست..
مث اینکه دلبر دوباره اومده پشتِ در
از دیروز که قهر کرد خبری ازش نبود..
+امروز که بیدار شدم دلم خواست لاکِ صورتی بزنم..
همون که تو خریدی ، بیا ببینش..!
جوابی ندادم :).
چقد دلم میخواست یبارم که شده لاک بزنه و بگه بخاطرِ تو
ولی الان دیگ خیلی دیرِ..!
+نکنه سرما خوردی! دارم برات یه شال گردن میبافم
بیا بیرون ببین رنگش رو دوست داری!؟
بازم حرفاش بی جواب موند!
اینقد به سقف زل زدم که چشمام دو دو میزنه..!
+اصن سهمِ موزِ من واسه تو!
فقط بیا بیرون..
من من کرد و دوباره گفت:
به این یارو موفرفریِ گفتم بره ردِ کارش..
یعنی چی همش میومد پشتِ خطِ موزاییکا!
وقتی صدایی از من نشنید خواست راهشُ بگیره و بره..
دهن وا کردم و گفتم:
دیدی به پات سوختم..
جان فرسودیم در رهِ تو دلبر!
ولی تو چی؟!
کِی زل زدی تو چشمامون بهمون بگی حبیب خیلی میخوامت!
هیچوقت..!
ولی الان چی؟!
بابا خسته شدیم از بس امید دادیم به خودمون گفتیم
اونم عاشقمون میشه!
خسته شدیم از بس زیرِ لب گفتیم
از محبت خارها گل میشود! :).
چرا گل نشد پس؟!
چرا خار بیشتر رفت تو چشمون؟!
چرا بی محلیات فقط واسه من بود؟!
اینهمه مردیم برات..شد یبار بگی حبیب دمت گرم؟! :).
اصن نخواستیم..
یه دونه از اون لبخند شیرین ها که واسه یارو موفرفریِ میزدیا
واسه منم میزدی!
خستم دلبر!
این تن دیگ نا نداره..
دلم به حالِ خودم میسوزه..!
خودمونُ حبس کردیم توی خودمون
ندیدنت سخته ها
ولی دلبر ندیدن بهتر از دلبر نداشتنِ :).
پس کی پاییز میاد..!؟
بریم زیرِ درختا خش خش کنیم دلمون وا بشه..
شب نشینی کنیم..ستاره بشمریم..انار دون کنیم..
دلم واسه صدای بوف تنگ شده :).
کاش بارون میبارید غم و غصه رو میشست و با خودش میبرد..
عیبِ ما چی بود؟!
موهامون فر نیست؟!
ندیدی رفتم فِرِشون کردم ؟!
ولی یه نگاه هم بم ننداختی؟!
مشکل از فرفری بودن نیست..
مشکل از حبیب بودنِ.. :).
به قولِ خانوم خسته شدیم از راکد شدن..
چرا نمیریم؟!
چرا زخم میخوریم و هیچی نمیگیم و وابسته تر میشیم؟!
بابا خسته شدم از بس غم و غصههامُ سرِ جمشید خالی کردم..!
اونم هیچی نمیگه..
بابا جمشید بیا چِشِمونُ دربیار نبینیم این دنیای خاکستری رو..!
جوون اولِ آسایشگاه در رهِ عشق پیر شد :).
خیلی خستم دلبر..
میترسم از راکد شدن..
باید بریم تا راکد نشیم :).
"اینهمه مردم برات از غصه
یبار صدامون کن بزار نفس بکشیم :)."
زندانش ، دلِ خودش بود :).
آخرین پست تا کنکور :).
۱۳۹۹/۰۳/۲۳
سلام هموطنان عزیز
خسته نباشید بعد از مرحله ی عبور از آلودگی، سقوط هواپیما،
تصادفات جاده ای،ریزگرد ها و خشکسالی و گرانی و زلزله و سیل و پراید
رسیدیم به مرحله ی کرونا🦠🦠
اونایی که زنده میمونن میرن به مرحله ی آتشفشان ها و شهاب سنگها ️
همون مرحله ای که دایناسورا نتونستن زنده بمونن
اگه این مراحلو به سلامت رد کنیم میریم فینال
سلام(:
مهندسی مکانیکِ شهرکرد
تبریک میگم به همگی خوشحال شدم از موفقیتتون
مخصوصا امیر و دلارام
عاقااااا
یه دوست دارم فامیلیش «آل ابراهیم»
سوژه ای شده افتاده دست ما
یه روز معلممون قصد کرد که ضایع اش کنه
خودش سوتی داد
گفت آقااا ابراهیمم!!
کل کلاس چرخیدن سمتش دنبال ابراهیم میگشتن
منم اسمشو سیو کردم ...آل ابی(ع) (اسمشو نمیگم جاخالی میزارم خودتون پر کنید)
بعد الان از چتمون واسش اسکرین دادم
بیچاره اسمشو خوند رفت تو کما
الانم داره منو ناسزا بارون میکنه
بدون که دوست دارم
مدتی بود در کافه ی یک دانشگاه کار میکردم و شب را هم همانجا میخوابیدم
دختر های زیادی می آمدند و میرفتند اما انقدر درگیر فکرم بودم که فرصت نمیکردم ببینمشان.
اما این یکی فرق داشت
وقتی بدون اینکه مِنو را نگاه کند سفارش "لته آیریش کرم "داد ،یعنی فرق داشت!
همان همیشگی من را میخواست
همیشگی ام به وقت تنهایی!
تا سرم را بالا بیاورم رفت و کنار پنجره نشست و کتاب کوچکی از کیفش در آورد و مشغول خواندن شد.
موهای تاب خورده اش را از فرق باز کرده بود و اصلا هم مقنعه اش را نگذاشته بود پشت گوش!
ساده بود، ساده شبیه زن هایی که در داستانهای محمود دولت آبادی دل میبرند!
باید چشمانش را میدیدم اما سرش را بالا نمی آورد.
همه را صدا میکردم قهوه شان را ببرند اما قهوه این یکی را خودم بردم،
داشت شاملو میخواند و بدون اینکه سرش بالا بیاورد تشکر کرد.
اما نه!
باید چشمانش را میدیدم
گفتم ببخشید خانوم؟
سرش را بالا آورد و منتظر بود چیزی بگویم اما
اما چشمان قهوه ای روشن و سبزه ی صورتش همراه با مژه هایی که با تاخیر باز و بسته میشدند فرمان سکوت را به گلویم دوخت ،طوری که آب دهانم هم پایین نرفت.
خجالت کشید و سرش پایین انداخت و من هم برگشتم و در بین راه پایم به میز خورد و سینی به صندلی تا لو برود چقدر دست و پایم را گم کرده ام.
از فردا یک تخته سیاه گذاشتم گوشه ای از کافه و شعرهای شاملو را مینوشتم!
همیشه می ایستاد و با دقت شعر ها را میخواند و به ذوقم لبخند میزد.
چند بار خواستم بگویم من را چه به شاملو دختر جان؟!
این ها را مینویسم تا چند لحظه بیشتر بایستی تا بیشتر ببینمت و دل از دلم برود!
شعرهای شاملو به منوی کافه هم کشید و کم کم به در و دیوار و روی میز و...
دیگر کافه بوی شاملو را میداد!
همه مشتری مداری میکردند من هم دختر رویایم مداری!!!
داشتم عاشقش میشدم و یادم رفته بود که باید تا یک ماه دیگر برگردم به شهرستان و پول هایی که در این مدت جمع کرده ام خرج عمل مادرم کنم
داشتم میشدم که نه، عاشق شده بودم و یادم رفت اصلا من را چه به این حرف ها؟ یادم رفته بود باید آرزوهایم را با مشکلات زندگی طاق بزنم
این یک ماه رویایی هم با تمام روزهایی که می آمد و کنار پنجره مینشست و لته آیریش میخوردتمام شد!
و برای همیشه دل بریدم از بوسه هایی که اتفاق نیفتاد!
مدتی بعد شنیدم بعد از رفتنم مثل قبل می آمده و مینشسته کنار پنجره و قهوه اش را بدون اینکه لب بزند رها میکرده و میرفته.
یک ترم بعد هم دانشگاهش را کلا عوض کرده بود.
عشق همین است
آدم ها می روند تا بمانند!
گاهی به آغوش یار
و گاهی از آغوش یار...
من بودم و یه "پاییز "
سه ماه سال رو سر می کردم تا برسم بهش..
میدونی چرا؟
«چون "پاییز"همش شبه»
همه خواب..
تو بیدار..
شب نشینی با آیدا و شاملو
نمیدونی که چه لذتی داشت..
انار دون می کردی
کنار کورسوی چراغ «خاموش روشن ستاره میشمردی»
زیر اولین بارون "پاییزی"
این سر تا اون سر شهر قدم می زدی با چتر
تنهای تنها..
با یاد "دلـــــبر"..!
راهتو کج میکردی میرفتی زیر درختـا رو برگـا
قدم می زدی..
خش خش..
یه جور هم صحبتی بود باهاشون..!
آی که نمیدونی چه درد و دلی میکردن
از مرگ غمـ انگیزشون..
از بی معرفتی درخت..
از هوای برگ تازه..
باید بودی و میدیدی و پا به پاشون اشک می ریختی..!
نمیدونی که چه لذتی داشت..
وقتی اولین برف سال "پـاییز" بود..
یجورایی محاسن "پاییز" کامل میشد..!
مهر می رفت..آبان میومد..وای از آذر..!
روزا میگذشت و قدم به قدم با "پاییز" مهر دلبــر بیشتر می نشست به دل..
"پاییز" بود و نارنگیاش..
دلبرونه های "پاییزی"
واسه همینه که "پاییز" شده پادشاه فصل هاـ...
.
.
ولی حالا چی؟
دیگه "پاییز" برام نارنـجی نیست..!
دیدی "پاییز"
دیدی مهرتو از دلم انداختن؟!
دیدی شبارو دیگه باهات صبح نمیکنم؟!
سر شبی بی رویا چشامو میبندم..
آخه دیگه ستاره ای نیست که چشـمک بزنه..!
دیگه چراغی نیست که زیرش دلبری های آیدا رو واسه دلدارش بخونم..!
تاریکه..
خیلی تاریک..
دیگه زیر بارون قدم نمیزنم
آخه به یاد کی؟
به یاد اونی که رفته؟
«چرا همه پاییز میرن؟»
«چرا پاییز هیشکی برنمی گرده؟»
دیدی آخرش شدی "خزان"..
منو با کولاک زمستون تنها گزاشتی..!
به اونی که "پاییز" رفته
بگو "پاییز" برگرده..
که دیگه بهت نگن
«پاییز اومده پی نامردی»
بهت نگن خزان..فصل تنهایی..
بهت بگن
پادشاه فصــل ها..!
بستنی عروسکیهای ما
vs
بستنی عروسکی اونا
من
همیشه از بزرگ شدن میترسیدم..:)
چون واقعا ترسناکه،
مخوف تر از اینکه تو تاریکی جنگل گم بشی
یا مثل یه بچه ۲-۳ساله ی رها شده توی خیابون
از ترس گریه کنی و جیغ بزنی..!
من
هیچوقت آرزوی بزرگ شدن توی سرم نبود
همیشه دوست داشتم کوچیک بمونم
تا بابام همیشه موهامو با نوازش ببافه
یا با قصه های شبانه مادرم تو رویاهام غرق بشم..!
من
برعکس خیلی از بچه ها هیچوقت سنم رو زیادتر نمیگفتم
حتی اگه ۱۰ سال و ۷-۸ماهم بود
بازم نمیگفتم ۱۱ سالمه!
میدونی چیه؟
بزرگ شدن پر از مسئولیته
پر از غم،
ناراحتی،
شبای پر از گریه...
برعکس بچگی که بزرگترین غم زندگیت میشه خراب شدن عروسک یادگاری آقاجون
اما
وقتی بزرگ میشی باید شب و روزتو با غم های بزرگتر بگذرونی!
حتی وقتی بزرگ میشی
دیگه خــدا کمتر به صدات گوش میده..!
اما
من محکوم شدم به بزرگ شدن
وقتی که فهمیدم باید مواظب اطرافیانم باشم
این یعنی بزرگ شدن!
ینی یه مسئولیت بزرگ رو شونه های نحیفت!
فهمیدم که هر بزرگتری هم یه روزی اشتباه میکنه..
مرتکب خطا میشه..
اون موقع است که تو باید مواظبشون باشی
تو باید بهشود یادآوری کنی،
گوشزد کنی!
یه روزی تو باید بش یه آغوش امن واسه گریه کردن!
میدونی
این روزای بزرگ شدن دیگه %(#ff0000)[رنگی] نیست
سیاهه
خیلی سیاه!
«کودکی خیلی خوب بود
بزرگ شدن سخته»