به نام خالق شاپرک ها
حقیقتا قصدی برای نوشتن این خاطره نداشتم ولی از سر بیکاری و در حین انتظار برای اومدن استاد تصمیم گرفتم خاطره اولین روزی که به بیمارستان رفتم رو بنویسم
ظهر روز دوشنبه بود که قرار بود اسکراب به دست اماده باشیم تا سوار سرویس شیم و بریم بیمارستان
و من نمی دونم چجوری اما خواب موندم!🫤
خلاصه بدو بدو بلند شدم هرچی دم دستم اومد پوشیدم و دویدم تا به سرویس برسم.
توی راه قلبم رو هزار بود از شدت هیجان و اینکه قراره کلی خون و دل و روده ی بیرون ریخته ببینم!
آقا بالاخره با کلی مشقت فراوان رسیدم به بیمارستان. رفتم توی رخت کن و اسکراب پوشیدم و منتظر استاد تا بیاد سکشن بندی مون کنه که هر کی کدوم بخش بره و به من بخش زنان افتاد
و اولین چیزی که بعد از ورودم به اتاق عمل دیدم عمل زایمان بود
تقریبا به آخر های عمل رسیده بودم و دکتر درحال در اوردن جفت و بند ناف و بخیه زدن بود.
در عین اینکه تجربه ی جالبی بود ولی به شدت صحنه ی ترسناکی بود
خدایی دچار تحولات شخصیتی شدم با دیدن وایب و فضای اتاق عمل که از بیان اونها قاصرم
ولی لذتی که از دیدن اون نی نی خوشگل بهم دست داد غیر قابل توصیفه انقدر که صحنه ی بسیاررررر زیبایی بود
یه جورایی همزمان داشتم چند تا حس ترس،وحشت،لذت،گیجی،خوشحالی و... رو باهم تجربه میکردم.
خلاصه بعد عمل زایمان رفتم به یه اتاق دیگه و اونجا عمل TUL در حال انجام بود. و بعد از اون به بخش ارتوپدی منتقل شدم و صحنه های بسی جذاب تر دیدم(همانند دست هایی که از تن های خود گسسته شده بودند!!!)
دیگه تا آخر روز از این اتاق عمل به اون اتاق عمل میرفتم تا اینکه کاملا خسته و آش و لاش با کلی احساسات متفاوت تو سرم به سوی خوابگاه برگشتم
اینم از عکس اولین نی نی که تولدشو دیدم