سردار بزرگ و پر افتخار اسلام آسمانی شد.
-
دلم در مرداب خوشي هاي ناچيز دست و پا ميزند
نگاهم را از دنيا برگرداندم و شما را ديدم
حالا ميان در دسترس و جاويد مانده ام ضعيف در تصميم
دستم را بگير اي آنكه دست خدا در دستان توست
فردا نزديك است و من هنوز در تقلاي ديروزم
بخر غيرتم را و بساز همتم را
دلم براي فردا تنگ است ️ -
حکمت انگشترتان این بود که از تن پارهپارهتان، دستی که مانده را راحتتر بشناسیم. دستی که سالها به سوی معبودتان دراز کردید، دست جانبازیتان که دست تمنایتان شده بود.
عقیق بر دست که نماد آرامش روح است و شما آن را به دست کردید چون میدانستید قرار است به آرامشی ابدی رهایی یابید.
غم و غصههایتان، دردهایتان از وجود مبارکتان رهانیده میشوند. معنی عقیق همین است که شما به راستی میدانستید کجا به دست کنید. به همان دستی که ماند تا یاد علمدار کربلا را دوباره زنده کند. در سرزمین عراق بر روی زمین افتاد تا علم و علمدار روحی تازه کند در دلها...
شما علمدار بودید بابا؛ علمدار حرم و کرامت و انسانیت.
بی سرو سامان و حیران و سرگردان به دنبال گوشهای از شما بودیم که عقیقت به روح و جانم رسید این تمام سهم ما از شما بود...
اینکه چگونه انگشترتان را به دستم رساندید بماند بین من و شما... قول میدم همانطور که خواستی علمدار خوبی برای علمت باشم حضرت پدر.
-
چنان به موی تو آشفتهام به بوی تو مست...
بابا این روزا میدونی به چی بیشتر از همه محتاجم؟
به دستات... دلم میخواد برم تو این عکس، تو اون زمان و لحظه بمونم
اینبار به جای اینکه تو بگی رضا بیا چایی رو بگیر دستمو بشورم من بگم بابا تو بیا دستتو بذار رو چشمام اشکو از روی چشمام پاک کن بیا که با اشک صورتم دستای قشنگتو بشورم
دستی که دست علمدار بود...
بابا کاش میتونستم همه زندگیمو همه عمرمو بدم جاش همه لحظههای با تو بودن از به دنیا اومدنم تا این روزایی که تو بودی و من به دنبالت میدویدم رو پس بگیرم و برگردم به همون زمان
دلم سخت معجزه میخواهد...
هنوزم مانند قبل اما اینبار مثل یک اسیر تشنه در این بیابان خشک به دنبال تو میدوم...
اینبار من جامانده به دنبال ردپایت میدوم.
دل من تورا میخواهد فقط و فقط تورا...
یا دَهر اُفّ لَكَ مِن خَليل
-
روزت مبارک سردار
سلام بابا جان
سلام عشق من
سلام قلب من
۳۷ روز از نبودنت میگذرد
۳۷ بدون اینکه صداتو بشنوم میگذرد
۳۷ روز نفسهاتو حس نمیکنم
۳۷ روز لبخندتو ندیدم
۳۷ روز مثل مثل آوارهها از در خانه سرگردانم
میگردم، اما پیدایت نمیکنم
من به روزهای نشنیدن صدایت عادت ندارم
من به روزهای بیتو عادت ندارم
منو تو تنها پدر و دختر نبودیم رفیق هم بودیم انیس و مونس هم بودیم همه جا با هم کنار هم بودیم.
حالا تو بگو من چه کنم؟ روزها بیتو نمیگذرن...
هنوز منتظرم در خانه را باز کنی و کیفت را بر زمین بزاری و منو صدا کنی
زینب؟! کجایی پس؟ من آمدم ... "این گفتوگو گفتگویست بس آشنا!