-
somiiii در هرچی تو دلته بریز بیرون 4 گفته است:
Flight در هرچی تو دلته بریز بیرون 4 گفته است:
somiiii در هرچی تو دلته بریز بیرون 4 گفته است:
Flight در هرچی تو دلته بریز بیرون 4 گفته است:
اونقدراحساسات وافکارمختلفی میان تو سرم ک برای هرکدومشون 1ثانیه وقت میدم..:/
بعضی وقتا من برا خودمم وقت ندارم چه برسه افکارم
ولی من فکرمیکنم چون همه ی وقتت رومیدی ب افکارت واس رسیدن ب خودت وقتی نداری
میدونی چیه خیلی تو گذشته موندم همش دارم به اون فکر میکنم بعضی وقتام به هیچی فکر نمیکنم
..........
-
Flight در هرچی تو دلته بریز بیرون 4 گفته است:
somiiii در هرچی تو دلته بریز بیرون 4 گفته است:
Flight در هرچی تو دلته بریز بیرون 4 گفته است:
somiiii در هرچی تو دلته بریز بیرون 4 گفته است:
Flight در هرچی تو دلته بریز بیرون 4 گفته است:
اونقدراحساسات وافکارمختلفی میان تو سرم ک برای هرکدومشون 1ثانیه وقت میدم..:/
بعضی وقتا من برا خودمم وقت ندارم چه برسه افکارم
ولی من فکرمیکنم چون همه ی وقتت رومیدی ب افکارت واس رسیدن ب خودت وقتی نداری
میدونی چیه خیلی تو گذشته موندم همش دارم به اون فکر میکنم بعضی وقتام به هیچی فکر نمیکنم
..........
-
Flight در هرچی تو دلته بریز بیرون 4 گفته است:
بندبندوجودم داره ازهم گسسته میشه
قلبم میخواد از جاش کنده شه و بیاد بیرون
مغزمم داره منفجر میشه
چرا بعضی وقتا که ناراحتیم همه ناراحتیاو خاطرات تلخ میاد تو ذهنمون ؟ -
Flight در هرچی تو دلته بریز بیرون 4 گفته است:
somiiii ولی من فک میکنم برعکسش باشه
اول میان توذهنمون ک باعث ناراحتی میشنمنظورم اینه که از یه چیز دیگه ناراحتی همه خاطرات تلخت یهویی برات مرور میشه
-
Flight در هرچی تو دلته بریز بیرون 4 گفته است:
ای حال
چراچنین پریشانی
آرام...آرام....
ب کجاچنین شتابان
ای جان جانان.
حال هم از این دنیا خسته شده
-
somiiii در هرچی تو دلته بریز بیرون 4 گفته است:
Flight در هرچی تو دلته بریز بیرون 4 گفته است:
somiiii ولی من فک میکنم برعکسش باشه
اول میان توذهنمون ک باعث ناراحتی میشنمنظورم اینه که از یه چیز دیگه ناراحتی همه خاطرات تلخت یهویی برات مرور میشه
اهوم
فک کنم واس اینه ک حال بدی ک ازقبل واس مسائل دیگه ای داشتی....وقتی دوباره حتی اگراز چیز دیکه ای ناراحت میشی واست تداعی میشه
اون حس بده تکرارمیشه..چون واست تجربه شده -
گفتم اگر شب دیر بیای خونه رات نمیدم. صداتو برای مادرت بلند نمیکنی. اگر دهنت بوی سیگار بده میزنم تو گوشت. اگر دنبال دخترای مردم ببینمت که...
همینجور نگا میکرد. لبش کج شد...
گفتم الدنگ دهن کجی میکنی؟
باز همون جور کج کج خندید!
آب دماغش زده بود بیرون. با دستم پاکش کردم مالیدم به لباسش. خوشش نیومد. دستمو پس زد.
حالا هر غلطی که کردی به جهنم، ولی دیر به دیر بهم سر نزن. من دل ندارم. تب میکنم.
هوی... با تو اَم!
خندید.
دستاشوزد زمین پا شد رفت. دو قدم اونورتر خورد زمین. هنوز یاد نگرفته درست راه بره.
ولی این دلیل نمیشه از الان باهاش اتمام حجت نکنم.
چند وقته پیرمرد که میبینم بهش خیره میشم، طوری که انگار خودمو میبینم. -
صبر کردن را یاد بگیر...
اگر امروز تجربهی خوبی نداشتی جا نزن! فردا و فرداهایی در امتداد این مسیر هست که در دلشان برای تو تجربههای تازهای دارند، تجربههایی که میتوانند خوب باشند.
اگر امروز احساس خوبی به زندگیات نداشتی، حوصله کن! قرار است احساسات بهتری را تجربه کنی و خاطرات خوبتری را بسازی.
پایان داستانِ ما هرگز این ثانیههای گیج و سردرگمی نیست که خسته و ناامید، کناری نشستهایم، که همه چیز را تمام شده میدانیم و جای خالیِ آدمها و آرزوهایمان را با چند خط بغض و ناامیدی از زمین و زمانه، پر میکنیم. تمام این احساسها و خاطرات و افسوسها مقطعیاند. در زندگی هرکدام از ما احساسات، آدمها، مکانها و اتفاقات خوبتری در انتظارند تا ما بلند شویم، حرکت کنیم و خودمان را به آنها برسانیم.
هرکجا که خسته شدی و تکهی کوچکی از پازل نامحدود زندگیات را به کل آن تعمیم دادی؛ به خاطر بیاور که این فقط جزءِ اندکیست در مقایسه با کل! و تکهی ناچیزیست در مقایسه با پهنهی بیکران دنیای تو. دنیایی که بیش از چیزی که فکرش را میکنی برای تو اتفاقات و تجربههای شیرین، کنار گذاشته.
حوصله کن عزیزِ من!
همه چیز به وقتش اتفاق میافتد،
حوصله کن... -
-
چيزي از فرق سرش به سرعت پايين آمد؛ از چشم هايش بيرون زد، گلويش را خراشيد و توي دلش فرو ريخت.
اين شكل طبيعي چيزي بود كه بعد ها فهميد غصه است. -
-
يك روز آرزو كردم زودتر بزرگ شوم، كه كفش هايم پاشنه هاي بلند داشته باشد و ديگر جوراب هاي سفيد تور دار و جوراب شلواري هاي عروسكي نپوشم، دلم مي خواست بزرگ شوم تا دستم به كابينت هاي بالاي آشپزخانه برسد، بتوانم غذا درست كنم و وقتي از خيابان رد مي شوم مادرم دستم را نگيرد.. فكر مي كردم بزرگ مي شوم و دنيا سرزمين كوچكي ست پر از شادي و من موهايم را به باد مي دهم ، رژ لب هاي مادرم را مي زنم و عشق را تجربه مي كنم! همان عشقي كه بين صفحات رمان ها و داستان ها مي چرخيد..! حالا من بزرگ شده ام، تعدادي كفش پاشنه بلند دارم، هنوز دستم به كابينت هاي بالاي اشپزخانه كمابيش نمي رسد اما يك أجاق گاز براي خودم دارم، حالا من دست مادرم را مي گيرم و او را از خيابان ها رد مي كنم، موهايم را به هر رنگي در مي آورم و اشك هايم را به باد مي دهم.. عشق را تجربه كرده ام همانطور كه خيانت، دروغ، زخم را تجربه كرده ام، حالا مي دانم دنيا سرزمين بي انتهاييست.. پر از آدم هاي عجيب.. و بزرگ شدن بدترين آرزوي همه زندگي من بود كه بر خلاف تمام آرزوهايم به دستش آوردم